بهترین جملات زیبا و معروف از کتاب تمام آنچه که هرگز به تو نگفتم | صفحه ۱۳ | طاقچه
تصویر جلد کتاب تمام آنچه که هرگز به تو نگفتم

بریده‌هایی از کتاب تمام آنچه که هرگز به تو نگفتم

نویسنده:سلست اینگ
دسته‌بندی:
امتیاز:
۴.۱از ۳۷۰ رأی
۴٫۱
(۳۷۰)
شنونده‌ی خوبی باشید. دیگران را تشویق کنید درباره‌ی خودشان حرف بزنند. چند صفحه ورق زد. یادتان باشد کسانی که طرف صحبت شما هستند، صدها بار بیشتر از آن که دلبسته‌ی شما و مسائل‌تان باشند، به خودشان و خواسته‌های‌شان و مسائل‌شان دلبسته هستند.
زهرا۵۸
به‌نظر لیدیا پدرش مثل جوانی‌اش شده بود، مثل سال‌ها قبل از آنکه خودش به دنیا آمده باشد: امیدی کودکانه، احتمالاتی که باعث شده بودند چشم‌هایش برق بزنند. پدر لبخندی تحویلش داد و بعد به شکلی اغراق‌آمیز با نوک پنجه به اتاق نشیمن رفت. برای لیدیا که هنوز گوشی را به گونه‌اش چسبانده بود، باور اینکه چه آسان توانسته برق شادی را به چهره‌ی پدرش بیاورد سخت بود. در آن لحظه چیز بی‌اهمیتی بود. این موضوع خاطرش بود تا اینکه دفعه‌ی بعد گوشی را برداشت و گذاشت کنار گوشش و شروع کرد به پچ‌پچ کردن: «اممم، اهممم، اممممم.... واقعاً؟» تا وقتی پدرش از مقابل راهرو گذشت، توقفی کرد، لبخندی زد و بعد رد شد.
زهرا۵۸
پدرش هرگز از دوران مدرسه‌اش نگفته بود، هرچند هرگز لیدیا داستان ازدواج پدر و مادرش و آمدن‌شان به میدل وود را نشنیده بود، اما همیشه درد آن را تیز و عمیق، همانند بوق کشتی، حس می‌کرد. پدرش بیش از هر چیز مشتاق بود که لیدیا فردی محبوب باشد.
زهرا۵۸
احتمالاً تو خودت همه‌چیز را راجع به دوست‌یابی می‌دانی. کاش...» سکوت کرد و باقی حرف‌هایش را قورت داد: اینکه کاش وقتی به سن و سال تو بودم چنین کتابی داشتم. جیمز با خودش فکر کرد، شاید آن وقت همه‌چیز فرق می‌کرد؛ اگر می‌دانست چطور مردم را مدیریت کند، چطور کاری کند که آن‌ها دوستش داشته باشند، شاید دوران راحت‌تری را توی لیود می‌گذراند، مادر ماریلین را مجذوب خودش می‌کرد، در هاروارد استخدامش می‌کردند. از زندگی بیشتر بهره‌ می‌برد. محافظه‌کارانه جمله‌اش را تمام کرد: «فکر کردم ازش خوشت خواهد آمد.»
زهرا۵۸
بهت کمک می‌کند دوست پیدا کنی. کتاب معروفی است.» و انگشتش روی عنوان کتاب حرکت کرد. لیدیا حس کرد که قلبش توی سینه همانند تکه‌ای یخ از تپش باز ایستاد. اگر چه می‌دانست حرفش یک دروغ است، اما گفت: «اما من دوستانی دارم، بابا.»
زهرا۵۸
لیدیا با خودش فکر کرد، هدیه‌ای که پدر خودش خریده باید چیز خاصی باشد. همان لحظه پدرش را به‌خاطر عدم پادرمیانی‌اش بخشید. چیزی ظریف و گرانبها توی جعبه بود. لیدیا تصور کرد شاید یک گردنبند طلا، شبیه همانی باشد که بعضی بچه‌های دبیرستان می‌اندازند و هیچ وقت درنمی‌آورند، صلیب‌های طلایی کوچکی که موقع غسل تعمیدشان گرفته‌اند، یا طلسم کوچکی که روی استخوان‌ جناق‌شان جای می‌گیرد. یک گردنبند از طرف پدرش باید چیزی شبیه همان‌ها باشد. این هدیه می‌توانست جبران همه کتاب‌هایی باشد که در سه سال گذشته از مادرش هدیه گرفته بود. می‌توانست‌ اندکی یادآور این جمله باشد، دوستت دارم. تو فقط به‌خاطر آنچه هستی زیبایی.
زهرا۵۸
او و نات، که توی خانه تنها بودند، عنکبوت بزرگی را دیدند که بالای قاب پنجره می‌خزید. نات بالای مبل رفته و با کفش پدرشان آن را کشته و لکه‌ی سیاه کوچک و نیمی از زیره‌ی کفش پدرشان روی سقف باقی مانده بود. نات التماس کرده بود: «بگو تو این کار را کردی.» اما لیدیا فکر بهتری داشت. او شیشه‌ی لاک غلط‌گیر پدرش را از روی میزش آورد و همه‌ی لکه‌ها را کاملاً با آن پوشاند. پدر و مادرشان هیچ وقت متوجه نقاط سفید روی سقف شیری‌رنگ نشدند و تا ماه‌ها بعد از آن، او و نات دزدکی به هم نگاه می‌کردند و می‌خندیدند. حالا که با دقت به سقف نگاه می‌کرد هنوز می‌توانست ردّ ضعیف کفش پدرش را و لکه‌ای که زمانی عنکبوت بود، ببیند. آن دو یک تیم بودند. هر دو، حتی در این کار کوچک و احمقانه، به هم وابسته بودند. لیدیا هرگز انتظار چیزی غیر از این را نداشت.
زهرا۵۸
این لبخند همانند یک قُلپ چای گرم در یک روز سرد زمستان، او را گرم کرد.
زهرا۵۸
لیدیا وحشت داشت از مادرش هدیه بگیرد؛ معمولاً مادرش به او کتاب می‌داد- کتاب‌هایی که از هیچ کدام‌شان سر در نمی آورد، کتاب‌هایی که مادرش بیشتر برای دل خودش می‌خرید و بعد از کریسمس هم هرازگاهی آن‌ها را از لیدیا قرض می‌گرفت. این کتاب‌ها فارغ از اینکه مناسب چه سن و سالی بودند، همیشه برای لیدیا دشوار بودند و هر قدر قطورتر، ناخوشایندتر.
زهرا۵۸
دوست داشتنِ بسیار زیاد خیلی بهتر از دوست داشتن بسیار کم است.
زهرا۵۸
نات رؤیای دانشگاه‌های ام‌آی تی، کارنگی ملون یا کالتک را در سر داشت- و حتی تقاضانامه‌های‌شان را هم پر کرده بود- اما می‌دانست که فقط یک جاست که پدرش با ورود به آن موافقت خواهد کرد: هاروارد. بقیه‌ی دانشگاه‌ها، به‌نظر جیمز یک شکست بزرگ بود.
زهرا۵۸
او به جشن‌های تولد، به اسکیت بازی، شنا در مرکز تفریحات، به همه‌چیز نه می‌گوید. هر روز عصر به اشتیاق دیدن مادرش و خوشحال کردن او با عجله به خانه می‌رود. از کلاس دوم به بعد دیگر دخترها او را به‌جایی دعوت نکردند. لیدیا به خودش گفت که برایش مهم نیست: مادرش هنوز آنجاست؛ تنها چیزی که اهمیت داشت همین بود.
زهرا۵۸
او در تمام سال‌های زندگی صدای تپش قلب مادرش را شنیده بود که فقط یک چیز را فریاد می‌زده: دکتر، دکتر، دکتر. لیدیا می‌دانست که مادرش در آرزوی چنین چیزی است، چنان که دیگر نیازی به گفتنش نبود. لیدیا نمی‌توانست آینده و زندگی دیگری را تصور کند. مثل این بود که دنیایی را تصور کنی که در آن خورشید دور ماه می‌چرخد یا چیزی مثل هوا وجود در آن ندارد. یک لحظه به ذهنش رسید که امضای مادرش را جعل کند، اما دستخط او خیلی گرد و گوشتالو بود، مثل نقاشی یک دختر بچه. هیچ‌کس مرتکب چنین حماقتی نمی‌شد.
زهرا۵۸
هنگامی که زن جوان زخم دست ماریلین را با نخ بخیه سیاهی می‌دوخت، درد دستش شروع شد. ماریلین دندان‌هایش را روی هم فشار داد اما درد توی مچش پخش شد، تا‌ شانه‌هایش بالا رفت و از ستون فقراتش پایین آمد. درد ناشی از عمل جراحی نبود، بلکه ناشی از ناامیدی از خودش بود: اینکه او هم مثل سایرین به‌محض شنیدن کلمه‌ی دکتر، یک مرد را در ذهن مجسم می‌کند.
زهرا۵۸
یک بار هم اواسط روز که جیمز خسته پشت میز کارش خوابیده بود، نات گوشی تلفن را برداشت و گفت: «منزل لی.» ، نات خیلی مؤدبانه، همان‌طور که ماریلین یادش داده بود، جواب تلفن را داده بود و ماریلین دوست داشت بگوید، حالت چطور است؟ خوبی؟ اما بغض راه گلویش را بسته بود. اما در میان تعجب ماریلین، نات گوشی را بی‌صدا قطع نکرده بود. نات روی میز آشپزخانه- که برای رسیدن به تلفن بالای آن رفته بود- زانو زده و گوش می‌داد. لحظه‌ای بعد، لیدیا با نوک پنجه از در آشپزخانه تو آمده و کنار نات قوز کرده و گوشی تلفن بین گوش‌های‌شان ساندویچ شده بود، دو، سه، چهار و پنج دقیقه در همان حال ماندند، گویا می‌توانستند تمام احساسات و آرزوهای مادرشان را از میان هیس آرام آن سوی خط بشنوند. اول آن‌ها تلفن را قطع کردند و بعد از صدای کلیک، ماریلین مدت زیادی با دست‌های لرزان در همان حال باقی ماند.
زهرا۵۸
اغلب اوقات وقتی کتاب‌هایش را باز می‌کرد، حواسش پرت می‌شد. معادلات قاطی می‌شدند و پیام‌هایی پنهانی در برابر چشمانش ظاهر می‌شدند. فرمول NaOH به شکل نات درمی‌آمد و صورت کوچکش را با چشمانی متعجب و ملامت بار می‌دید. یک روز صبح، با دیدن helium در جدول تناوبی، کلمه he در ذهنش تداعی شد و چهره‌ی جیمز در برابرش ظاهر شد. بعضی روزها نیز پیام‌ها بسیار ظریف‌تر بودند: یک اشتباه چاپی در کتاب درسی باعث شده بود با دیدن کلمه‌ی egg در عبارت اسیدهای عمومی، مثل نیتریک و اسیتیک...، یاد تخم‌مرغ شل، سفت و خاگینه بیفتد و اشک توی چشم‌هایش حلقه بزند. در این وقت‌ها بود که دستش ناخودآگاه توی جیبش می‌رفت تا سنجاق‌سر، تیله و دکمه را لمس کند. آن‌قدر آن‌ها را لمس می‌کرد تا اینکه فکرش آرام می‌شد.
زهرا۵۸
چند کیلومتر آن طرف‌تر در تولیدو، ماریلین قول‌هایی را که دختر کوچکش می‌داد، نمی‌شنید. در سوم جولای، وقتی لیدیا زیر میز آشپزخانه خزیده بود، ماریلین روی کتابی جدید خم شده بود: شیمی آلی پیشرفته. دو روز دیگر امتحان میان‌ترم داشت و تمام صبح مشغول درس خواندن بود.
زهرا۵۸
در یکی از صفحات زیر جمله‌ای خط کشیده شده بود. لیدیا آرام‌آرام کلمات را خواند. کدام مادر است که دوست نداشته باشد همراه دختر کوچکش آشپزی کند؟ و زیر آن: و کدام دختر کوچولوست که دوست نداشته باشد همراه مادرش آشپزی کند؟ سرتاسر صفحه پر بود از تپه‌های کوچک متورم، انگار کتاب زیر باران بوده باشد و لیدیا مثل اینکه بخواهد خط بریل بخواند با نوک انگشتانش آن‌ها را لمس کرد. لیدیا نمی‌دانست آن‌ها چی هستند تا اینکه قطره اشکی روی کاغذ افتاد. وقتی آن را پاک کرد، جایش را تپه کوچکی گرفت. بعد یک تپه‌ی دیگر، بعد یکی دیگر. حتماً مادرش هم روی این صفحه گریه کرده است.
زهرا۵۸
یکشنبه شب نات گفت: «بابا، می‌توانی باور کنی که آدم‌ها واقعاً بتوانند به ماه بروند و با این حال برگردند؟» و جیمز چنان سیلی محکمی به گوشش زد که یکی از دندان‌های نات لق شد و بعد هم گفت: «خفه شو و از این مزخرفات نگو. چطور می‌توانی راجع به این چیزها فکر کنی آن هم وقتی که...» او قبلاً هیچ وقت نات را نزده بود و هیچ وقت هم دوباره این کار را نکرد. اما رابطه‌شان برای همیشه مخدوش شد.
زهرا۵۸
جیمز توی مهدکودک یاد گرفته بود که چطور درد ضرب‌دیدگی را کم کند: انگشت شستت را چندبار محکم روی آن فشار می‌دهی. اولین باری که فشار می‌دهی اشک توی چشم‌هایت جمع می‌شود. بار دوم یک کمی درد می‌گیرد. بار دهم دیگر دردش خیلی کم می‌شود.
زهرا۵۸

حجم

۲۶۳٫۳ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۴

تعداد صفحه‌ها

۲۸۶ صفحه

حجم

۲۶۳٫۳ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۴

تعداد صفحه‌ها

۲۸۶ صفحه

قیمت:
۶۵,۰۰۰
۴۵,۵۰۰
۳۰%
تومان