بهترین جملات زیبا و معروف از کتاب تمام آنچه که هرگز به تو نگفتم | صفحه ۱۲ | طاقچه
تصویر جلد کتاب تمام آنچه که هرگز به تو نگفتم

بریده‌هایی از کتاب تمام آنچه که هرگز به تو نگفتم

نویسنده:سلست اینگ
دسته‌بندی:
امتیاز:
۴.۱از ۳۷۰ رأی
۴٫۱
(۳۷۰)
فراموش کرده بود که در آغوش گرفتن یک بچه -یا هر کس دیگری- چه حسی دارد. اینکه چطور سنگینی‌‌شان روی تو می‌نشیند، اینکه چطور غریزی به تو می‌چسبند، چطور به تو اعتماد می‌کنند.
زهرا۵۸
روی اسکله لیدیا قول و قرار جدیدی، این بار با خودش، گذاشت. دوباره شروع خواهد کرد. به مادرش خواهد گفت: بس است. همه پوسترهای روی دیوار را پایین خواهد کشید و کتاب‌ها را دور خواهد ریخت. اگر در درس فیزیک رد شود، اگر هیچ وقت پزشک نشود، هیچ اشکالی نخواهد داشت. همین را به مادرش خواهد گفت، و همین‌طور به مادرش خواهد گفت: خیلی دیر نشده، برای همه‌چیز. کتاب و گردنبند را به پدرش پس خواهد داد. دیگر گوشی تلفن ساکت را به گوشش نخواهد چسباند؛ از تظاهر به کسی که نیست دست برخواهد داشت. از حالا به بعد، هر کاری که بخواهد انجام می‌دهد. لیدیا که پاهایش را روی هیچ محکم کرده بود- کسی که آن همه مدت اسیر آرزوهای دیگران بود- هنوز نمی‌توانست تصور کند که چه پیش خواهد آمد؛ اما ناگهان دنیا با احتمالاتش درخشیدن گرفت. او همه‌چیز را تغییر خواهد داد.
زهرا۵۸
انگشتان نات، دست نات، بازوی نات، نات داشت او را بالا می‌کشید و سرش از آب دریاچه بیرون می‌آمد، آب از روی موهایش روی چشم‌هایش می‌چکید و باعث سوزش‌شان می‌شد. نات به او گفته بود، پا بزن. دستان نات او را بالا نگه داشته بودند و لیدیا متعجب از قدرت و اطمینان آن دست‌ها، گرما را در سراسر بدنش حس کرده بود. انگشتان نات در انگشتانش گره خورده و درست از همان لحظه دیگر لیدیا نترسیده بود. پا بزن. من نگه‌ات داشته‌ام. پا بزن. درست از همان لحظه بود. لیدیا به‌محض گرفتن دستان نات با خودش گفته بود، نگذار غرق شوم و نات هم با گرفتن دست لیدیا قول داده بود که نگذارد خواهرش غرق شود. در این لحظه لیدیا فکر کرد؛ اشکال از همین جا شروع شد.
زهرا۵۸
چقدر وارث آرزوهای پدر و مادر بودن سخت است.
زهرا۵۸
ترس از اینکه روزی مادرش دوباره ناپدید شود، که پدرش درهم بشکند، که خانواده‌شان از هم بپاشد. آن تابستان بدون مادرش، خانواده احساس خطر می‌کرد، انگار بر بلندای صخره‌ای ایستاده بودند. لیدیا پیش از آن نمی‌دانست خوشبختی چقدر شکننده است، اینکه اگر مراقبش نباشی امکان دارد از آن بالا بیفتد و خُرد شود. او قول داده بود هر چیزی که مادرش خواست، انجام بدهد. تا اینکه برای همیشه بماند. لیدیا به شدت ترسیده بود. به همین دلیل هرگاه مادرش می‌گفت، فلان کار را دوست داری؟ او جواب داده بود، بله. لیدیا آرزوهای پدر و مادرش را می‌دانست، بی‌آنکه آن‌ها چیزی بر زبان بیاورند و او خواسته بود آن‌ها را خوشحال کند. او به قولش وفادار مانده بود، و مادرش هم کنارش مانده بود. این کتاب را بخوان. چشم. این کار را بکن، آن کار را نکن. چشم.
زهرا۵۸
خوشبختی چقدر شکننده است، اینکه اگر مراقبش نباشی امکان دارد از آن بالا بیفتد و خُرد شود.
زهرا۵۸
توجه همراه انتظاراتی است که -مثل برف- آرام‌آرام فرود می‌آیند و با سنگینی‌شان تو را در هم می‌شکنند.
زهرا۵۸
لیدیا دست روی گلوی خواهرش گذاشت و با انگشت شست ردّ قرمزی را که زنجیر روی گردنش باقی گذاشته بود، نوازش کرد. لیدیا گفت: «هیچ وقت اگر خنده‌ات نیامد، نخند. این یادت باشد.» و هانا نیمه‌کور از نورافکن این همه توجه لیدیا، به تأیید سر تکان داد.
زهرا۵۸
پوسترها و عکس‌های پاره پاره، آوار کتاب‌ها، کتابخانه‌ای که کنار پاهایش افتاده است؛ تمام چیزهایی که برای لیدیا می‌خواست، تمام چیزهایی که لیدیا هیچ وقت نمی‌خواست‌شان، اما قبول‌شان کرده بود. سرمایی شدید در وجودش نفوذ می‌کند. شاید- و این فکر او را به لرزه می‌اندازد- همین‌ها بوده که سرانجام لیدیا را به زیر آب کشانده است.
زهرا۵۸
«تو هرگز توی موقعیتی نبودی که ببینی آدم‌های اطرافت هیچ شباهتی به تو ندارند. مردم هرگز جلوی رویت مسخره‌ات نکرده‌اند. با تو هرگز مثل غریبه رفتار نشده.» جیمز حس می‌کند دارد بالا می‌آورد و پشت دستش را روی لب‌هایش می‌کشد: «تو درک نمی‌کنی متفاوت بودن چه حسی دارد.»
زهرا۵۸
هانا نمی‌دانست توی سر لیدیا چه می‌گذرد- گردنبند، لوئیزا، تنها چیزی که می‌خواهم یادت بماند- اما می‌دانست چیزی درون خواهرش تغییر کرده و دارد بر لبه‌ی دره‌ای بلند و خطرناک گام برمی‌دارد. هانا ساکت سرجایش نشست، گویا کوچک‌ترین حرکت اشتباهی می‌تواند خواهرش را روانه‌ی قعر دره کند و لیدیا با یک فوت تمام شمع‌ها را خاموش کرد.
زهرا۵۸
مادرت درست می‌گفت، تو باید با یکی مثل خودت ازدواج می‌کردی. تلخی لحن جیمز دارد ماریلین را خفه می‌کند. این کلمات برایش آشنا هستند و او آرام آن‌ها را در سر تکرار می‌کند و سعی دارد زمانش را به یاد بیاورد. به‌خاطر می‌آورد؛ روز عروسی‌شان، در دفترخانه: مادرش راجع به فرزندان‌شان به او هشدار داده بود، اینکه بچه‌های سالمی نخواهند بود. مادرش طوری گفته بود پشیمان می‌شوی که انگار قرار بود بچه‌های‌شان عقب‌افتاده و کودن به دنیا بیایند و لابد جیمز توی راهرو همه‌ی این حرف‌ها را شنیده است. ماریلین فقط گفته بود، مادرم فکر می‌کند من باید با یکی که بیشتر شبیه خودم باشد ازدواج کنم و بعد آن را مثل گردوخاکِ روی زمین کنار زده بود. اما آن کلمات جیمز را تسخیر کرده بود. حتماً به درون قلبش رسوخ کرده و طی این سال‌ها وارد گوشت و خونش شده بودند.
زهرا۵۸
حالا او به چهره‌ی جک فکر می‌کند، وقتی به دست‌های نات خیره شده بود، انگار اتفاق مهمی برای‌شان افتاده بود. نه؛ نات اشتباه می‌کند. آن دست‌ها هرگز نمی‌توانند به کسی آسیب بزنند. هانا از این بابت مطمئن است.
زهرا۵۸
سال‌ها حسرت هانا را حساس بار آورده بود؛ درست شبیه سگی گرسنه که شامه‌اش به اندک بوی غذا هم واکنش نشان می‌دهد. امکان نداشت اشتباه کرده باشد. از قبل این رابطه را می‌شناخت: دوست‌داشتن، احترام و تحسین عمیق یک‌طرفه‌ای که عرضه می‌شود، اما عکس‌العملی در کار نیست؛ محبتی کامل و دقیق که ورزیده می‌شود اما کسی به آن دقت و اهمیتی نمی‌دهد. برای هانا شناخته‌تر از آنی بود که تعجبش را برانگیزد. چیزی عمیق درونش کش آمد و همانند شالی دور جک پیچیده شد، اما جک متوجه نشد.
زهرا۵۸
یک قطره آب، درست شبیه یک موش خجالتی، از موهای نات چکید و رفت پس گردنش، به آرامی از میان کتف‌های نات راهش را ادامه داد و پس از عبور از گودی کمر نات مستقیم پایین چکید؛ انگار از صخره‌ای پایین پریده باشد، روی پشت دست جک از هم پاشید. نات پشت به جک بود و آن را ندید و همین‌طور لیدیا که دزدکی از شکاف انگشتانش او را نگاه می‌کرد. فقط هانا با دستانی حلقه شده دور زانو، در فاصله‌ای کوتاه در پشت آن‌ها، این فرود را دید. این سقوط در گوش‌های هانا صدایی به بلندی شلیک توپ داشت. و خود جک هم یکه خورد و بی‌حرکت به قطره آب خیره شد، انگار حشره‌ی نادری بود که هر لحظه ممکن بود بپرد. جک بدون اینکه به هیچ کدام‌شان نگاه کند، دستش را به سمت دهانش برد و آن قطره را با زبان برداشت؛ انگار عسل بود. این اتفاق چنان سریع افتاد که اگر هر کس دیگری غیر از هانا بود، ممکن بود تصور کند آن را خیال کرده است. کس دیگری شاهد این ماجرا نبود.
زهرا۵۸
جیمز پیش خودش فکر می‌کند، باید عاشق همچون زنی می‌شد؛ زنی شبیه لوئیزا؛ زنی که درست شبیه خودش است. جیمز سپس زمزمه می‌کند: «من باید با دختری مثل تو ازدواج می‌کردم.» این از آن دست حرف‌هایی است که هر مردی به معشوقش می‌زند، اما برای جیمز شبیه اعتراف بود.
زهرا۵۸
«اگر یک دختر سفیدپوست بود الان کار را ادامه می‌دادند.» صخره‌ای درست وسط دل و روده‌ی جیمز سقوط می‌کند. در تمام دوران ازدواج‌شان سفید فقط رنگ کاغذ، برف و شکر بود. چینی بودن- در ‌اندک موارد که اسمی ازش برده می‌شد- چیزی بود شبیه بازی چِکِر، یک جور تمرین آتش‌نشانی و خرید، از آن دست چیزهایی که جیمز اهمیتی برایش قائل نبود. بیشتر از بالا بودن آسمان و چرخیدن زمین دور خورشید، جای بحث نداشت. جیمز به شکلی ساده‌لوحانه-برخلاف مادر ماریلین، برخلاف هر کس دیگری- خیال می‌کرد این موضوع هیچ تفاوتی میان‌شان ایجاد نمی‌کند. حالا که ماریلین حرفش را پیش کشیده- اگر یک دختر سفیدپوست بود- ثابت‌کننده‌ی ترسی است که در تمام این سال‌ها جیمز بدان گرفتار بوده است؛ سفید و غیرسفید. این یگانه عامل تفاوت در دنیاست.
زهرا۵۸
«با بررسی موضوع، خودکشی محتمل‌ترین نتیجه‌گیری در مورد این حادثه است. هیچ نشانه‌ای از درگیری نیست؛ سابقه‌ی منزوی بودن دخترتان؛ نمره‌های رو به افولش؛ در حالی که می‌دانسته شنا بلد نیست اما به دریاچه رفته.»
زهرا۵۸
مردم قبل از اینکه حتی بشناسندت درباره‌ات قضاوت می‌کنند.»
زهرا۵۸
آیا خنده‌تان نمی‌آید؟ پس چه باید کرد؟ خودتان را مجبور به این کار کنید. چنان رفتار کنید که گویا خوشحالید و همین باعث می‌شود واقعاً احساس خوشحالی کنید.
زهرا۵۸

حجم

۲۶۳٫۳ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۴

تعداد صفحه‌ها

۲۸۶ صفحه

حجم

۲۶۳٫۳ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۴

تعداد صفحه‌ها

۲۸۶ صفحه

قیمت:
۶۵,۰۰۰
۴۵,۵۰۰
۳۰%
تومان