بریدههایی از کتاب خون خورده
۳٫۹
(۴۴۸)
تاریخ پُر است از سربازانی که در دلِ شب میزنند به پشتِ خطوطِ دشمن تا کسی را نجات بدهند. تاریخ به این آدمها بیشتر فرجه میدهد
فقیر
تاریخ پُر است از این لحظهها، آدمهایی که میخواهند ناگهان کار را یکسره کنند و بروند گوشهای و آنقدر زندگی کنند که جوانی بشود خاطرهای دور. خیلی دور
فقیر
چند قطرهٔ باران توانستند برسند به جمجمهٔ پسرِ ششساله، که باقیماندهاش در گوشهای از گورش یله شده بود، و خیسش کنند، غسلش دهند و بعد از دایرهٔ چشمخانههایش رها شوند و گم شوند در خاکِ کفِ گور...
کاربر mim_ alf
پدرش میگفت «مُردهها آدم رو انتخاب میکنند پسر. باهاشون رفیق شی همهچی بهت میدن، همهچی.» و پدرش ورشکست و مغموم از دنیا رفته بود
کاربر mim_ alf
وقتی شیشهٔ بالِ میکاییل سرِ کشیش جوان را پَراند، خونش پنج شمعِ روشن را خاموش کرد و کسی ندید که چگونه چشمهایش به دستهایش خیره ماند تا نوزاد را بیرون بکشد از خونابه.
کاربر mim_ alf
سیگارهای پیاپیِ مردی که بعدِ غسل تعمیدِ خونینش سعی میکند بر بوم شمایلی از خاچیکِ بیسر بکشد.
کاربر mim_ alf
بکُش صلاحالدین. کفار را بکُش. خونشان را بر خاک بریز. خاکی که خون نخورد وفا نمیکند. بکوب خانههاشان را، خاجها و زنگهایشان را. زنانشان را روا کن بر مردانت. مردانشان را به تیغها و کودکانشان را به بردهفروشان. بسم القاصمِ الجبارین.
کاربر mim_ alf
«گاهی مصیبت اونقدر زیاد میشه که بازموندهٔ بدبخت فرصتِ مُردن و دق کردن هم گیرش نمیآد. مخصوصاً اگه جوون از دست داده باشه و بعضی اوقات جای همهٔ عمرِ جوونش هم باید زندگی کنه.»
کاربر mim_ alf
آن عکسِ پُربرف لحظهٔ سقوط را ثبت کرد. کمی قبل سقوط. پسرکی خندان با دستانِ گشوده به دوطرف و صورتِ عمو که تکان خورده و محو بود. پسر در حالِ افتادن بود و هنوز در آن لحظه باور نکرده بود قرار است در اعماق سدِ لتیان به پایانِ زندگی کوچکِ خود برسد.
کاربر mim_ alf
پدرِ نیمهجانش خود را از زیرِ نیمکتی بیرون کشید و پنجههای قفلشده را از پهلوهای کودک باز کرد. نوزادش را در آغوش فشرد و شروع کرد به نعره زدن. تنِ خاچیک رها شد و افتاد پایینِ محراب و سرش کمی آنسوتر روی مومِ شمعها...
کاربر mim_ alf
سرش پرت شده و افتاده بود روی سکوی کنارِ ستونی که پوشیده بود از شمعهای روشن و تهماندهٔ صدها شمعِ سوخته، مومهای سفید و زرد و حتی سرخ. و دیده بود تنهاش را که زانو زده و خون از حفرهای که قبلاً توی گردنش بود، میپاشید بیرون.
کاربر mim_ alf
جبرییل پرواز کرد و هزارتکه شد و گره خورد به رافاییل. هزاررنگ شده بود جهان. خُردههای شیشه. فرشتگان بال گشودند انگار و فضا پُر شد از رنگ.
کاربر mim_ alf
نورِ حجلهها خورد توی صورتش. همراه جملهٔ اسقف که میپیچید توی سرش؛ «چند وقته به خدا فکر نکردی؟»
کاربر mim_ alf
این خاصیت تاریخ است، که پُر است از چیزهایی که کسی نمیبیند اما اتفاق میافتند و وقتی هم که گم میشوند، ککِ کسی نمیگزد
کاربر mim_ alf
«یعنی آدم باید تهِ خر باشه که پنجاه سال مُرده باشه بعد هنوز از جبرِ تاریخ
حرف بزنه. اصلاً تاریخ با مُردهها چیکار داره؟»
کاربر mim_ alf
اگر روزی دستگیر میشد، شکنجهاش میکردند، عواملِ ارتجاع و امپریالیسم بکارت آخرین چیزی بود که میتوانستند از او بگیرند. او رودست زده بود بهشان. و راضی بود از تهِ دل و این خون را نشانِ تصفیهٔ وجودش میدانست و شجاعتی که هر زنِ مبارزی چون او باید میداشت
کاربر mim_ alf
از داخلِ صندوقچهاش با نقشِ فیل خاک گذاشت کفِ دست مردی که بعدِ مُردن عاشقش شده بود؛ و تاریخ پُر است از زنانی که دور از چشم دیگران کاری میکنند تا ردِ عشقشان محو و گم شود
کاربر mim_ alf
سیگار از جیبش کشید بیرون. آتش زد و به انتهای اتاق خیره شد. زنی جوان با تنی زخمی، دستانی خونآلود و زبانی الکن در زیرزمینی قدیمی در انتظار معجزه
کاربر mim_ alf
افسانهها چیزی از واقعیت در خود دارند
کاربر mim_ alf
منصور با دورِ چشمی خیس از عرق شاتر را فشار میداد. پری چرخید دورِ خودش. دمپاییهای پلاستیکی زرشکیاش از پایش درآمدند و شروع کرد به جان دادن.
کاربر mim_ alf
حجم
۲٫۵ مگابایت
سال انتشار
۱۳۹۷
تعداد صفحهها
۲۷۱ صفحه
حجم
۲٫۵ مگابایت
سال انتشار
۱۳۹۷
تعداد صفحهها
۲۷۱ صفحه
قیمت:
۶۰,۰۰۰
۳۰,۰۰۰۵۰%
تومان