بریدههایی از کتاب مردی به نام اوه
۴٫۳
(۲۲۶)
فروشندهٔ اولی غرولندکنان از پشتسر زیرلب میگوید «دیگه نمیتونم تحمل کنم. من از وقت ناهارم استفاده میکنم.»
اُوِه بینیاش را بالا میکشد؛ «وقت ناهار، بله، این تنها چیزیه که مردم امروز بهش فکر میکنند.»
Raymond
آهسته گفت «فقط میخواستم بدونم طرف توجه تو بودن چه احساسی داره.»
kazhal
هیچوقت از اُوِه سؤال نشد که قبل از آشنایی با سونیا چگونه زندگی کرده بود. اگر کسی از او میپرسید، جوابش این بود که اصلاً زندگی نکرده بود.
kazhal
بهخوبی میدانست که از نظر خیلیها، او آدم یکدنده و لجبازی است و در زندگی به هیچکس اعتماد نمیکند. ولی دلیل سادهاش این بود که همین مردم هیچوقت نتوانسته بودند به او ثابت کنند که قابلاعتمادند.
kazhal
آدم باید قبل از رفتنش، به احترام خودش چند لحظهای سکوت کند.
kazhal
میگویند وقتی آدم سقوط میکند مغزش سریعتر کار میکند، انگار نیروی انفجاری ضربهای که به آدم وارد میشود، چنان شتابی به افکار میبخشد که سرعت عوامل بیرونی بسیار آهسته میشوند.
kazhal
وقتی آدم یک نفر را از دست میدهد، دلش برای خیلی از نکتههای کوچک تنگ میشود؛ برای خندههایش، اینکه چگونه در خواب خودش را از یک دنده، روی دندهٔ دیگر میانداخت، یا اینکه آدم دیوار را به خاطر او رنگ میزد.
kazhal
«من ایرانیام، پس شیرینیها هم ایرانی هستند.»
اُوِه میگوید «ایرانی؟ اهل همون سرزمین فوقالعاده؟»
«بله درسته.»
♥︎ Sara ♥︎
«میدونید، از ایران اومده، ایرانیها همیشه با خودشون خوراکی میآرن.»
♥︎ Sara ♥︎
وقتی آدم یک نفر را از دست میدهد، دلش برای خیلی از نکتههای کوچک تنگ میشود؛ برای خندههایش، اینکه چگونه در خواب خودش را از یک دنده، روی دندهٔ دیگر میانداخت، یا اینکه آدم دیوار را به خاطر او رنگ میزد.
o.m
«میدونی اُوِه، گاهی آدم باورش میشه که تو هم قلب داری!»
رهگذر
اُوِه برای همسرش یک کتابخانه درست کرده بود و او هم تمام قفسهها را پُر کرده بود از کتابهایی که هر کدام از صفحاتش پُر بود از نکته راجعبه احساسات آدمیزاد.
اُوِه از مسائلی سر درمیآورد که بتواند آنها را در دست بگیرد. بتون، سیمان، شیشه و فولاد. ابزارآلات. چیزهایی که بتوان آنها را محاسبه کرد. او میتوانست با نقاله و دستورالعملهای واضح و آشکار کار کند. با نقشههای ساختمانی و طراحی، با چیزهایی که بتوان آنها را روی کاغذ کشید. او مردی سیاهوسفید بود.
همسرش رنگ بود؛ تمام رنگهای او.
o.m
همه او را «غیراجتماعی» خطاب میکردند و اُوِه فرض را بر این گذاشت که منظورشان این است که او از آدمها خوشش نمیآید. البته نمیتوانست این موضوع را انکار کند، اکثر مردم هوش چندانی نداشتند.
o.m
او اصلاً نمیتواند حرف کسانی را بفهمد که میگویند منتظر دوران بازنشستگیشان هستند. چهطور میتوان یک عمر منتظر دوران اضافی بودن نشست؟ ول گشتن و سربار جامعه بودن، کدام مرد آرزوی رسیدن به این نقطه را دارد؟ به خانه بروی و فقط منتظر مرگ باشی؟ یا بدتر از آن: یکی بیاید و تو را به خانهٔ سالمندان ببرد، چون دیگر نمیتوانی از عهدهٔ کارهایت بربیایی.
♥︎ Sara ♥︎
او مردی سیاهوسفید بود.
همسرش رنگ بود؛ تمام رنگهای او.
S E T A C
همسرش اغلب میگفت تمام راهها به «چیزی» ختم میشوند که سرنوشت را رقم میزند.
شاید برای او «چیزی» بود.
ولی برای اُوِه «یک نفر» بود.
راضیه عین
دنیایی شده که آدم قبل از اینکه بیمصرف شود، کنار گذاشته میشود.
راضیه عین
اسمش آندرس است. تازه به این شهرک آمده تا آنجا که اُوِه میداند، هنوز چهار، پنج سالی بیشتر نیست، و با چاپلوسی خودش را وارد هیئت مدیرهٔ انجمنِ مالکین کرده است. حتماً فکر میکند صاحب کل خیابان است!
♥︎ Sara ♥︎
مردم همیشه دربارهٔ اُوِه میگفتند او «ترشرو» ست، ولی اصلاً اینطور نبود، او فقط همیشه نیشش باز نبود،
Alma
از قرار معلوم مردم فکر میکردند میتوانند سرشان را پایین بیندازند، در شهرک بچرخند و فحشنامههایشان را به درودیوار بچسبانند. دیوار که تختهسیاه نیست!
رهگذر
حجم
۳۹۸٫۵ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۵
تعداد صفحهها
۳۵۴ صفحه
حجم
۳۹۸٫۵ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۵
تعداد صفحهها
۳۵۴ صفحه
قیمت:
۶۰,۰۰۰
۳۰,۰۰۰۵۰%
تومان