بهترین جملات زیبا و معروف از کتاب مردی به نام اوه | صفحه ۹ | طاقچه
تصویر جلد کتاب مردی به نام اوه

بریده‌هایی از کتاب مردی به نام اوه

نویسنده:فردریک بکمن
انتشارات:نشر چشمه
امتیاز:
۴.۳از ۲۲۶ رأی
۴٫۳
(۲۲۶)
«این چه عشقیه که آدم به‌محض این‌که اوضاع سخت شد، معشوقشو دودستی تحویل بده؟ به‌محض این‌که قوای جسمیش تحلیل رفت، ترکش کنه؟ شما بگید، این چه عشقیه؟»
Mina
همهٔ ما فکر می‌کنیم هنوز به اندازهٔ کافی زمان داریم تا با دیگران یک‌سری کارها را انجام دهیم و به آن‌ها چیزهایی را که می‌خواهیم و باید، بگوییم. و بعد ناگهان اتفاقی می‌افتد که باعث می‌شود بایستیم و به کلماتی مثل «اگر» و «ای کاش» فکر کنیم.
کاربر ۱۴۷۷۵۴۹
مرگ یک پدیدهٔ منحصربه‌فرد است. انسان‌ها طوری زندگی می‌کنند انگار این پدیده اصلاً وجود خارجی ندارد، و با این وجود مرگ یکی از اساسی‌ترین و مهم‌ترین دلایلی است که آدمیزاد اصلاً زندگی می‌کند. بعضی از ما به وجود این پدیده زود پی می‌بریم، به نحوی که عمیق‌تر، سرسختانه‌تر یا دیوانه‌وارتر زندگی می‌کنیم. بعضی‌ها به حضور دایمی آن نیاز دارند تا اصلاً متوجه شوند خلافش چیست. بعضی‌ها جوری خودشان را با این پدیده مشغول می‌کنند که مدت‌ها قبل از این‌که ورودش را اعلام کند، در اتاق انتظار نشسته‌اند.
Mahsa Bi
هیچ‌وقت متوجه نشده چرا مردم در زندگی‌شان سعی می‌کنند راجع‌به هر مسئله‌ای بیندیشند، و آن را هضم کنند، درحالی‌که می‌توانند آن را همان‌طور که هست قبول کنند. آدم همین است که هست و آن کاری را می‌کند که می‌تواند، و باید با شرایط کنار بیاید.
reyhaneh
امروزه باید با هر دیوانه‌ای که به طور اتفاقی با او برخورد می‌کنی، دربارهٔ موضوع‌های مختلف حرف بزنی، چون نشانهٔ اجتماعی بودن است.
Mahsa Bi
«رگه‌ای از نور خورشید کافیه تا زوایای تاریک زیادی رو روشن کنه.
زینب
شش ماه از مرگ همسرش می‌گذرد و اُوِه هنوز هم دوبار در روز در خانه می‌چرخد و به رادیاتورها دست می‌زند، مبادا همسرش درجه را زیاد کرده باشد.
Amir10
اغلب ما برای زمانی زندگی می‌کنیم که پیشِ روی‌مان قرار دارد؛ چند روز، چند ماه، چند سال. یکی از دردآورترین لحظات زندگی، لحظه‌ای است که آدم می‌بیند در وضعیت فعلی‌اش، احتمالاً می‌تواند بیشتر به گذشته نگاه کند تا به آینده. و وقتی آدم فرصت چندانی نداشته باشد، بعد باید چیزهایی را پیدا کند که زندگی کردن برای آن‌ها ارزش داشته باشد؛ شاید با خاطرات. بعدازظهرها، زیر نور خورشید، با کسی که آدم دستش را بگیرد، عطر غنچه‌های باغچه، یکشنبه‌ها در کافه، شاید چندتایی نوه. آدم راهی را پیدا می‌کند تا برای آیندهٔ یک نفر دیگر زندگی کند. این‌طور نبود که اُوِه با مرگ سونیا بمیرد؛ او فقط دیگر زندگی نکرد.
قوقه نازم
به همسایه‌های لعنتی که تازه به شهرک آمده‌اند، اجازه نده با خودرو وارد منطقهٔ مسکونی شوند.
shirin
«عشق مثل نقل‌مکان به یک خونهٔ جدیده. ابتدا آدم عاشقِ تمام اون چیزهاییه که به‌نظرش بیگانه است، هر روز صبح از خواب بیدار می‌شه و از اون چیزی که به اون تعلق داره، شگفت‌زده می‌شه و از طرف دیگه در ترس دایمی به سر می‌بره که مبادا ناگهان سروکلهٔ یک نفر پیدا شه و بگه که آدم دچار اشتباه شده و قرار نبوده صاحب یک چنین خونهٔ قشنگی شه. ولی با گذشت زمان نمای خونه ترک برمی‌داره، قطعات چوبی لب‌پَر می‌شن و آدم تمام گوشه‌وکنار خونه رو می‌شناسه. آدم می‌فهمه که وقتی هوای بیرون سرده، باید چی‌کار کنه تا کلید در قفل گیر نکنه. کدوم سنگ‌فرش‌ها و کف‌پوش‌ها زیر پا تسلیم می‌شن و آدم چه‌طور باید درِ کمد رو باز کنه تا قیژقیژ نکنه؛ و این‌ها دقیقاً همون اسرار کوچکی هستند که باعث می‌شن خونه، خونهٔ خود آدم شه.»
saber
در زندگی یک مرد لحظه‌ای می‌رسد که باید تصمیم بگیرد می‌خواهد چه مردی باشد، مردی که به دیگران اجازه می‌دهد او را زیر پا له کنند، یا نه.
کتابخوان_پردیس
ز قرار معلوم تعویض کف‌پوش اتاق و تعمیر کردن شیر آبی که چکه می‌کرد و عوض کردن حلقه‌های لاستیک زمستانی به دست خود آدم، دیگر فاقد ارزش بودند. توانایی دیگر ارزش به حساب نمی‌آمد. وقتی آدم می‌توانست همه‌چیز را با پول بخرد، دیگر این چیزها چه ارزشی داشتند؟ اصلاً مرد چه ارزشی داشت؟
کتابخوان_پردیس
شش ماه از مرگ همسرش می‌گذرد و اُوِه هنوز هم دوبار در روز در خانه می‌چرخد و به رادیاتورها دست می‌زند، مبادا همسرش درجه را زیاد کرده باشد.
کتابخوان_پردیس
او اصلاً نمی‌تواند حرف کسانی را بفهمد که می‌گویند منتظر دوران بازنشستگی‌شان هستند. چه‌طور می‌توان یک عمر منتظر دوران اضافی بودن نشست؟ ول گشتن و سربار جامعه بودن، کدام مرد آرزوی رسیدن به این نقطه را دارد؟
کتابخوان_پردیس
مملکت پُر شده از افرادی که تمام روز فقط به وقت ناهارشان فکر می‌کنند.
کتابخوان_پردیس
اُوِه داشت با این افکار بازی می‌کرد که یک لنگه از صندل‌های چوبی‌اش را به سمت گربه پرتاب کند و این‌جور به‌نظر می‌آمد که گربه داشت لعنت می‌فرستاد که چرا صندل چوبی ندارد تا بتواند آن را به سمت این مرد پرت کند.
NILOO!
«می‌گن مردها از اشتباهات‌شون زاده می‌شن و این‌جور مردها خودساخته‌تر هستند تا اون‌هایی که هیچ‌وقت اشتباه نمی‌کنند.»
navid
ولی وقتی آدم مجبور باشد تنها شخصی را که در تمام عمرش او را درک کرده به خاک بسپارد، چیزی درون او می‌شکند. گذشت زمان این‌جور زخم‌ها را مداوا نمی‌کند.
زهرا خیاط
شاید اُوِه برای او شعر نمی‌نوشت، شاید برایش شب‌ها شعر نمی‌خواند، شاید با هدایای گران‌بها زیربغل به دیدارش نمی‌آمد، ولی هیچ مرد دیگری هم ماه‌ها به خاطر او چند ساعت خلاف مسیر خانه‌اش سوار قطار نمی‌شد، فقط چون عاشق این بود که کنار او بنشیند و به حرف‌هایش گوش کند. و وقتی سونیا زیربغل او را که به ضخامت ماهیچهٔ پایش بود، لمس می‌کرد و قلقلکش می‌داد، جوری که این جوان کله‌شق از شدت خنده می‌ترکید، جواهری که در پشت آن ظاهر گچی‌اش پنهان بود، آشکار می‌شد. آن وقت به سونیا این احساس دست می‌داد که انگار چیزی درونش آواز می‌خواند. و تمام این لحظات فقط به او تعلق داشتند.
Mahdieh
اگر آدم‌ها غم را باهم تقسیم نکنند، غم آدم‌ها را تقسیم می‌کند.
MahShid Pourhosein

حجم

۳۹۸٫۵ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۵

تعداد صفحه‌ها

۳۵۴ صفحه

حجم

۳۹۸٫۵ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۵

تعداد صفحه‌ها

۳۵۴ صفحه

قیمت:
۶۰,۰۰۰
۳۰,۰۰۰
۵۰%
تومان