بریده‌های کتاب آتش‌سوزی‌ها
کتاب آتش‌سوزی‌ها اثر محمدرضا خاکی

کتاب آتش‌سوزی‌ها

نویسنده:وجدی معود
دسته‌بندی:
امتیاز:
۴.۵از ۴۹ رأیخواندن نظرات
دوران کودکی مانند چاقویی است که بر گلوگاه فرو شده‌است. نمی توان به‌راحتی آن را بیرون کشید.
Mostafa F
اِکال مُرد. اما دوربین عکاسیش باقی موند. با تصاویری شکسته از زندگی‌های نابودشده. آخه، این دنیا چیه که توش اشیاء، بیشتر از هر یک از ما امید به باقی موندن دارن؟
Mostafa F
هر سرزمینی، هر زبانی، و هر تاریخی، مسئولِ مردمانِ خود است و مردمان نیز به نوبهٔ خود، مسئولِ خائنان و قهرمانانِ خودند
Ali
نَوال: کی رو می‌خوای قانع کنی؟ نمی‌بینی که در برابر مردایی قرار گرفتی که نمیشه قانعشون کرد؟ مردایی که نمی‌تونیم در هیچ موضوعی متقاعدشون کنیم؟ آخه تو چه‌طوری می‌تونی به اون یارویی که تو گوش اون مادر فریاد می‌کشید «انتخاب کن!» تا مجبورش کنه که خودش بچه‌هاشو محکوم به مرگ کنه، توضیح بدی و قانعش کنی که کار اشتباهی کرده؟! تو چی خیال کردی؟ خیال می‌کنی، یارو حرفاتو می‌فهمه و در جواب بهت میگه: «آه! مادموازل سَودا، توضیحاتتون خیلی جالبه، همین الآن تغییر عقیده میدم، قلبم رو عوض می‌کنم، خونم رو عوض می‌کنم، دنیا رو عوض می‌کنم، زمین و آسمون‌ها رو عوض می‌کنم و همین حالا از شما عذرخواهی می‌کنم؟!» چه فکرایی می‌کنی! به خیالت اگه بری و با دستای خودت خونِ زن و بچه‌شو بریزی، می‌تونی چیزی حالیش کنی! فکر می‌کنی تو یه چشم‌به‌هم‌زدن، درحالی‌که جنازهٔ عزیزانش جلو پاهاش افتاده، از این رو به اون رو میشه و میگه: «بله، این کارِ شما باعث فکرکردن من شد
Mahi
زمان مثل یه دیوونه می‌دَوه و مثل مرغی که سرش رو کنده‌باشن، پَرپَر می‌زنه وخودش رو به چپ و راست می‌کوبه. از گردنِ بریده‌ش خون جاری میشه، خونش مثل سیلاب همه‌جا رو می‌گیره و ما رو تو خودش غرق می‌کنه.
Mostafa F
این من نیستم که گریه می‌کنم، این همهٔ زندگیه که اشک می‌ریزه!
لونا لاوگود
ما درمانده و بی‌پناهیم. برای ما به‌جز چیزهایِ کوچیک و بی‌اهمیت، هیچ‌چیز باارزشی باقی نمونده. فقط اونچه که می‌بینیم و اونچه که احساس می‌کنیم. چیزی در حدِ این خوبه، این بده. من بهت می‌گم که ما جنگ رو دوست نداریم، اما مجبوریم بجنگیم. بدبختی رو نمی‌خوایم، ولی تو دلِ بدبختی گیر کردیم. تو به خیال خودت می‌خوای انتقام بگیری، خونه‌ها رو آتیش بزنی، کاری کنی که همون چیزی رو که تو حس می‌کنی اونام حس کنن؛ که درک کنن، که عوض بشن، که آدمایی که این کارا رو کردن عوض بشن. می‌خوای تنبیه‌شون کنی که بفهمن. ولی علتِ این بازی ساده‌لوحانه، چیزی جز درد و رنج و حماقتی نیست که تو رو کور کرده.
نازنین بنایی
یه چیز خنده داری تو این وقایع هست. اونا یه روزنامه رو تعطیل می‌کنن، یکی دیگه راه می‌افته. اونا «روشنایی روز» رو تعطیل می‌کنن، «آوای فجر» راه‌اندازی میشه. نیروهای زیادی دارن می‌نویسن و باهاشون مقابله می‌کنن. کلمات، نیروی وحشتناکی دارن. باید نگاهِ شفاف داشت و روشن‌بین بود. باید مثلِ قدیمی‌ها عمل کرد: با نگاه به پروازِ پرنده‌ها، بازی زمانه و اقبالِ خوش رو پیش‌بینی کرد. باید حدس زد. سَودا: چی رو باید حدس زد؟ اِکال مُرد. اما دوربین عکاسیش باقی موند. با تصاویری شکسته از زندگی‌های نابودشده. آخه، این دنیا چیه که توش اشیاء، بیشتر از هر یک از ما امید به باقی موندن دارن؟
نازنین بنایی
نظیرا: احساس پیری می‌کنم، انگار هزار سالمه. روزها و ماه‌ها همین‌جور می‌گذره. خورشید بالا میاد و پایین میره. فصل‌ها می‌گذرن. نَوال چیزی نمیگه، حرفی نمیزنه، سرگردونه. شکمش رفته و من صدای زمین پیر رو می‌شنوم. درد زیادی از خیلی قدیم‌ها با منه. رختخوابم رو بیارین. با رسیدن آخر زمستون صدای پای مرگ رو از آب‌های جاری جویبارها، می‌شنوم.
mojsena
مرگ خبر نمی‌کنه. مرگ چیزی نمیگه. اون زیرِ همهٔ قول‌هاش می‌زنه. فکر می‌کنیم خیلی مونده تا بیاد، ولی اون هر وقتی که دلش بخواد میاد.
karmaa__2021

حجم

۰

سال انتشار

۱۳۹۵

تعداد صفحه‌ها

۱۶۴ صفحه

حجم

۰

سال انتشار

۱۳۹۵

تعداد صفحه‌ها

۱۶۴ صفحه

صفحه قبل
۱
۲۳صفحه بعد