بهترین جملات زیبا و معروف از کتاب من دانای کل هستم؛ مجموعه داستان | طاقچه
تصویر جلد کتاب من دانای کل هستم؛ مجموعه داستان

بریده‌هایی از کتاب من دانای کل هستم؛ مجموعه داستان

نویسنده:مصطفی مستور
انتشارات:نشر چشمه
امتیاز:
۳.۸از ۴۰ رأی
۳٫۸
(۴۰)
زیاد می‌خندیدم آن روزها. از ته دل. حالا نمی‌خندم. خوب می‌شنیدم صدای دیگران را آن روزها. خوب می‌دیدم دیگران را. حالا نمی‌شنوم. نمی‌بینم.
آلوین (هاجیك) ツ
«اما می‌دونم درست همین که عاشق کسی بشم، همین که کسی رو از ته دل بخوام، همه‌چیز به‌هم می‌ریزه
مستورع
می‌دانم دارد لبخند می‌زند اما من به صورتش نگاه نمی‌کنم. نمی‌خواهم نگاه کنم. تنها می‌خواهم زل بزنم به این انگشتان غریب. به این انگشتان دوست‌داشتنی که هر چه نگاه‌شان می‌کنم، هر چه لمس‌شان می‌کنم، ذره‌ای از تازگی‌شان کم نمی‌شود. پیشانی‌ام را انگار بر مُهر، می‌سایم روی آن‌ها.
مستورع
در واقع زنش را عده‌ای سارق آدم‌کُش، وقتی او خانه نبوده، توی حیاط خانه می‌کشند.
مستورع
what sall it profit a man who win the whole world and he lose his own soul?
ــسیّدحجّتـــ
تنها من هستم و نشسته‌ام رو به دریچهٔ ماشین لباس‌شویی و به چیزهایی که لای آب کف‌آلود می‌چرخند خیره شده‌ام و بعد صدا قطع می‌شود و گردش محفظه کُندتر و کُندتر می‌شود تا از حرکت می‌ایستد و من آن تو هستم.
مستورع
وقتی آدم‌ها رفتند کرهٔ ماه با خودم گفتم لعنت به اون‌ها که به ماه هم رحم نکردند. گفتم ماه رو هم آلوده کردند. گفتم لعنت به انسان که ماه رو هم با قدم‌هاش ناپاک کرد. اون‌ها با این کارشون تقدس ماه رو از بین بردند.
M.M. SAFI
دیری است ــ بی‌دلیل ـ ایمان آورده‌ام به چشم‌هایت.
Mary gholami
اول تصمیم گرفتم سر راهش کمین کنم تا شبی، خلوتی، در کوچه‌ای، ناغافل کاردی توی سینه‌اش فرو کنم و تیغهٔ کارد را توی دل‌وروده‌اش آن‌قدر بپیچانم تا ولو شود روی زمین و به قول داستان‌نویس‌ها «توی خون خودش بغلتد». خاطرم هست یک‌بار چنین صحنه‌ای را در داستانی از نویسنده‌ای گمنام خواندم و حالم به‌هم خورد. گمان می‌کنم اسم داستان در پیاده‌رو عشق می‌آید یا عشق‌بازی در پیاده‌رو یا شاید عشق روی پیاده‌رو بود. چیزی توی همین مایه‌ها
مهدی فیروزان
من خودم یه عاشق دیوونه دارم که از همه بیش‌تر دوستش دارم. فقط اشکالش اینه که کم‌حرفه.
ــسیّدحجّتـــ
what sall it profit a man who win the whole world and he lose his own soul?
Call_Me_Mahi
دیری است ــ بی‌دلیل ـ ایمان آورده‌ام به چشم‌هایت.
زهرا۵۸
تُف به روزگارِ غدار که با هیشکی راه نمی‌آد!
ــسیّدحجّتـــ
دیری است ‫ــ بی‌دلیل ـ ‫ایمان آورده‌ام ‫به چشم‌هایت.
بهار قربانی
پیشخدمت چاق از تقلای زیاد به نَفَس‌نَفَس افتاده بود. بعد دست‌ها را، روح را، اندوه را، یاس را، بقایای عشق را و سوسن را گذاشت توی سینی. وقتی داشت ملکوت را که مچاله شده بود از روی زمین برمی‌داشت، صاحب رستوران که پشت میز نشسته بود و پول می‌شمرد سرش فریاد کشید: «چی شده؟ معلومه داری اون‌جا چه غلطی می‌کنی؟»
m.yoosef
ناگهان به ساعت‌دیواری بالای پیشخان نگاه می‌کنم و نگاهم را از روی ساعت با اشتیاق اما آرام‌آرام پایین می‌آورم تا برسم به کتاب‌دار که گوشی تلفن را می‌گذارد و کارت‌های کتاب را توی برگه‌دان مرتب می‌کند و چیزی روی تکه کاغذی یادداشت می‌کند و نگاهش به من می‌افتد و من دستپاچه، مثل دزدی که او را روی دیوارِ خانه دیده باشند، از روی دیوار می‌پرم توی کتاب‌های روی میز، توی رویدادهای قرن هفتم و حملهٔ مغول‌ها به بلخ و جیحون و بخارا و توس و ری و بعد چیزی را چندبار می‌خوانم و نمی‌فهمم بس که حواسم نیست، بس که آشوب می‌شوم
زهرا۵۸
شب‌ها وقتی ماه می‌تابد من وضو می‌گیرم و بهترین واژه‌هام را برمی‌دارم و می‌روم بر مرتفع‌ترین ساختمان شهر.
زهرا۵۸
جز خداوند و جز خداوند ــ قسم می‌خورم ــ هیچ‌چیز یکتا و یگانه نیست که چه‌قدر، چه‌قدر شبیه انگشتان مهنازند این انگشت‌ها و کارت کتابخانه‌ام را برمی‌دارم وقتی که صاحب انگشتان لبخندش را لابد به خاطر حواس‌پرتی من زده و دور شده و کارت را به خاطر آن تماس با انگشتان توی دست‌هام می‌فشارم و خفه‌شو که چشمم به نوشته‌های کاغذ می‌افتد و خمیردندان نگرفته‌ام و مایع ظرف‌شویی و پودر لباس‌شویی و وای دیر شده باید به وستینگهاوس تلفن کنم و کتاب‌دار دورتر شده است به سمت خروجی و انگار خطوط دیوارها و سطوح میزها و ابعاد آدم‌ها و ترکیب کتابخانه کش می‌آیند و هندسه‌شان نااقلیدسی می‌شود و لعنت به مغول‌ها اگر که می‌تازند و پیشانی‌ام چه عرق کرده است ناگهان و کتاب را می‌بندم، خودکار را توی جیبم می‌گذارم و از پشت صندلی بلند می‌شوم و از کتابخانه می‌زنم بیرون.
khorasani
حالا هرازگاهی، چیزی ــ انگار موجی، ماری، کِرمی ــ در کله‌ام می‌پیچد. می‌خواهد بزند بیرون. لای مشتی کلمه. و من خسته‌ام. از این موج‌ها و مارها و کرم‌ها. هربار با خودم می‌گویم این لعنتی آخری است. مثل مارهای دوش ضحاک. قطع می‌کنم که نیایند. می‌آیند باز. لعنت به کلمات. لعنت به نوشتن
m.yoosef
اشک جمع شده بود توی چشم‌های مریم که امیر نمی‌دید. حصار جیرجیر صدا می‌کرد که امیر نمی‌شنید. لحظه‌ای لب‌هاش لرزیدند و بعد از حرکت ایستادند. تا وقتی آن‌جا بودند هر چه سعی کرد بقیهٔ شعر را بخواند نتوانست. یا به خاطرش نرسید.
زهرا۵۸

حجم

۷۱٫۸ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۷

تعداد صفحه‌ها

۹۹ صفحه

حجم

۷۱٫۸ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۷

تعداد صفحه‌ها

۹۹ صفحه

قیمت:
۴۵,۰۰۰
۲۲,۵۰۰
۵۰%
تومان
صفحه قبل
۱
۲۳صفحه بعد