بهترین جملات زیبا و معروف از کتاب قصه‌ی دلبری | صفحه ۱۸ | طاقچه
تصویر جلد کتاب قصه‌ی دلبری

بریده‌هایی از کتاب قصه‌ی دلبری

امتیاز:
۴.۵از ۱۰۸۵ رأی
۴٫۵
(۱۰۸۵)
خیلی لواشک و قره‌قوروت دوست داشتم. تا اسمش می‌آمد یا هوس می‌کردم، در دهنم آب جمع می‌شد. پدر و مادرم می‌گفتند: «نخور فشارت می‌افته!» محمدحسین برایم می‌خرید. داخل اتاق صدایم می‌زد: «بیا باهات کار دارم!» لواشک و قره‌قوروت‌ها را یواشکی به من می‌داد و با خنده می‌گفت: «زن ما رو باش! باید مثه معتادا بهش جنس برسونیم!»
fatemeh abdolahi
راستش قبل از ازدواج می‌گفتم: «با آدم کور و شل ازدواج می‌کنم، ولی به ازدواج با آدم کچل تن نمی‌دم!» دوستانم می‌گفتند: «اگه بعدها کچل شد چی؟» می‌گفتم: «اگه پشت سر پدر و عموهای دوماد رو نگاه کنی، متوجه می‌شی!» با دلی که از من برد، کم‌مویی‌اش را ندیدم. سر این قصه همیشه یاد غاده، همسر شهید چمران می‌افتم. باورم نمی‌شد، می‌خندیدم که این را بلوف زده، مگر می‌شود کسی کچلی شوهرش را نبیند؟!
fatemeh abdolahi
تو مرجانی، تو در جانی، تو مروارید غلتانی اگر قلبم صدف باشد میان آن تو پنهانی
پ. و.
«صحنتان را می‌زنم بر هم جوابم را بده این گدا گاهی اگر دیوانه باشد بهتر است جان من آقا مرا سرگرم کاشی‌ها نکن میهمان مشغول صاحب‌خانه باشد بهتر است گنبدت مال همه، باب‌الجوادت مال من جای من پشت در میخانه باشد بهتر است»
محمد سعید
بار اول که دیدمت چنان بی‌مقدمه زیبا بودی که چند روز بعد یادم افتاد باید عاشقت می‌شدم.
zahra valizadeh
می‌گفتم: «درسته که چمران شهید شد و به آرزوش رسید، ولی اگه بود شاید بیشتر به درد کشور می‌خورد!» زیر بار نمی‌رفت. می‌گفت: «ربطی نداره!» جملهٔ شهید آوینی را می‌خواند: «شهادت لباس تک‌سایزیه که باید تن آدم به‌اندازهٔ اون دربیاد. هروقت به سایز این لباس تک‌سایز دراومدی، پرواز می‌کنی، مطمئن باش!»
sajjad mousavi mehr
گفت: «دنبال پایه می‌گشتم، باید پایه‌م باشید نه ترمز! زن اگه حسینی باشه، شوهرش زهیر می‌شه!» بعد هم نقل قولی از شهید سیدمجتبی علمدار به‌میان آورد: «هرکس رو که دوست داری، باید براش آرزوی شهادت کنی!»
sajjad mousavi mehr
یک‌ریز حرف می‌زد و لابه‌لایش میوه پوست می‌کند و می‌خورد. گاهی با خنده به من تعارف می‌کرد: «خونهٔ خودتونه، بفرمایین!» زیاد سؤال می‌پرسید. بعضی‌هایش سخت بود، بعضی هم خنده‌دار. خاطرم هست که پرسید: «نظر شما دربارهٔ حضرت آقا چیه؟» گفتم: «ایشون رو قبول دارم و هرچی بگن اطاعت می‌کنم!» گیر داد که «چقدر قبولشون دارید؟» در آن لحظه مضطرب بودم و چیزی به ذهنم نمی‌رسید، گفتم: «خیلی!» خودم را راحت کردم که نمی‌توانم بگویم چقدر. زیرکی به‌خرج داد و گفت: «اگه آقا بگن من رو بکُشید، می‌کشید؟» بی‌معطلی گفتم: «اگه آقا بگن، بله!»
Mir Hadi Mousavi
وقتی انسان طعم چیزی را چشیده و حلاوت آن را حس کرده باشد، در نبودش خیلی بهش سخت می‌گذرد.
یك رهگذر
اولین زیارت مشترکمان را از باب‌الجواد (ع) شروع کردیم. این شعر را خواند: «صحنتان را می‌زنم بر هم جوابم را بده این گدا گاهی اگر دیوانه باشد بهتر است جان من آقا مرا سرگرم کاشی‌ها نکن میهمان مشغول صاحب‌خانه باشد بهتر است گنبدت مال همه، باب‌الجوادت مال من جای من پشت در میخانه باشد بهتر است»
هامان
جملهٔ شهید آوینی را می‌خواند: «شهادت لباس تک‌سایزیه که باید تن آدم به‌اندازهٔ اون دربیاد. هروقت به سایز این لباس تک‌سایز دراومدی، پرواز می‌کنی، مطمئن باش!»
کاربر ۱۶۶۱۷۸۸
«خیلی سخته اون لحظات! وقتی طرف می‌خواد شهید بشه، خدا ازش می‌پرسه ببرمت یا نبرمت؟ کنده می‌شی از دنیا؟ اون‌وقته که مثه فیلم تمام لحظات شیرین زندگی جلوی چشمات رد می‌شه!»
کاربر ۱۶۶۱۷۸۸
مدتی پیدایش نبود، نه در برنامه‌های بسیج، نه کنار معراج شهدا. داشتم بال درمی‌آوردم. از دستش راحت شده بودم. کنجکاوی‌ام گل کرده بود بدانم کجاست. خبری از اردوهای بسیج نبود، همه بودند الّا او. خجالت می‌کشیدم از اصل قضیه سر دربیاورم تا اینکه کنار معراج شهدا اتفاقی شنیدم از او حرف می‌زنند. یکی داشت می‌گفت: «معلوم نیست این محمدخانی این‌همه وقت توی مشهد چی‌کار می‌کنه!»
کاربر ۱۸۹۱۶۵۲
گفته بود: «اگه جنازه‌ای بود و من رو دیدی، اول از همه بگو نوش جونت!» بلندبلند می‌گفتم: «نوش جونت! نوش جونت!»
shiraskarpour
وقتی آمد لباس‌های نظامی و پوتینش را بگذارد داخل کوله، سعی کردم کمی حالت اعتراض به خود بگیرم. بهش گفتم: «اونجا خیلی خوش می‌گذره یا اینجا خیلی بد گذشته که این‌قدر ذوق‌مرگی؟» انگشتانم را فشار داد و شروع کرد به خواندن: «ما بی‌خیال مرقد زینب نمی‌شویم/ روی تمام سینه‌زنانت حساب کن!»
°•. MaryaM .•°
حوصلهٔ هیچ‌کس و هیچ‌چیز را نداشتم و می‌خواستم تنها باشم. بعد از این مدت به تلگرام وصل شدم، وای خدای من، چقدر پیام فرستاده بود! یکی‌یکی خواندم: بار اول که دیدمت چنان بی‌مقدمه زیبا بودی که چند روز بعد یادم افتاد باید عاشقت می‌شدم. جنگ چیز خوبی نیست، مگر اینکه تو مرا با خود به غنیمت ببری. شق‌القمری، معجزه‌ای، تکهٔ ماه/ لاحول ولاقوة الّابالله
_gomnam137
سرم را به شیشه تکیه دادم. صورتم گُر گرفته بود. می‌خواستم شیشه را بدهم پایین، دستانم یاری نمی‌کرد. چشمانم را بستم، چیزی مثل شهاب از سرم رد شد. انگار در چشمم لامپی روشن کردند. یک نفر در سرم دم گرفت شبیه صدای محمدحسین: «از حرم تا قتلگه زینب صدا می‌زد حسین/ دست‌وپا می‌زد حسین/ زینب صدا می‌زد حسین.»
_gomnam137
تو مرجانی، تو در جانی، تو مروارید غلتانی اگر قلبم صدف باشد میان آن تو پنهانی
_gomnam137
شبی با یاد لیلی مست کردم دل مجنونی‌ام یکدست کردم خرابات دلم با یاد ساقی به روی هرکسی بن‌بست کردم
M
بعد از ۲۸ روز مادرم را دیدم، در پارکینگ خانه. پاهایش جلو نمی‌آمد. اشک از روی صورتش می‌غلتید، اما حرف نمی‌زد. نه او، همه انگار زبانشان بند آمده بود. بی‌حس‌وحال خودم را ول کردم در آغوشش. رفته بودم با محمدحسین برگردم، ولی چه برگشتنی! می‌گفتند: «بهتش زده که برّ و برّ همه رو نگاه می‌کنه!» دادوفریاد راه نمی‌انداختم، گریه هم نمی‌کردم. نمی‌دانم چرا، ولی آرام بودم. حالم بد شد، سقف دور سرم چرخید، چیزی نفهمیدم.
گمنام

حجم

۹٫۳ مگابایت

سال انتشار

۱۳۹۷

تعداد صفحه‌ها

۱۴۶ صفحه

حجم

۹٫۳ مگابایت

سال انتشار

۱۳۹۷

تعداد صفحه‌ها

۱۴۶ صفحه

قیمت:
۳۰,۰۰۰
۱۵,۰۰۰
۵۰%
تومان