بریدههایی از کتاب پین بال ۱۹۷۳
۳٫۵
(۳۳)
نه، پینبال به جایی نمیرسد. تنها نتیجهاش روشن شدنِ چراغِ بازیِ دوباره است. بازیِ دوباره، بازیِ دوباره، بازیِ دوباره ــ که باعث میشود فکر کنید کلِ هدفِ این بازی رسیدن به نوعی جاودانگی است.
Tamim Nazari
وقتی شما جلوِ دستگاه ایستادهاید و مشغولِ کُنشِ فردیِ زوالتان هستید، همزمان کسِ دیگری هست که دارد با مرارت صفحاتِ کتابِ پروست را جلو میرود، و همزمان کسِ دیگری هم هست که حینِ تماشای شهامتِ واقعی توی تالارِ ماشینروِ سینمایی محلی، با دوستدخترش حسابی گرم گرفته. اینان کسانیاَند که شاید سرِآخر رماننویسانی پیشگام یا مردانِ متأهلی خوش و خوشحال بشوند.
Tamim Nazari
از پینبال کمابیش هیچ نمیتوان به دست آورد. تنها حاصلش جایگزین شدنِ غرور و افتخارِ بازیکن با یک عدد است. زیانها اما چشمگیرند. با سکههایی که خواهی باخت، احتمالاً بشود مجسمههای برنزیِ همهٔ رییسجمهورهای امریکا را ساخت و برافراشت (فرض کنیم دلتان میخواهد ریچارد نیکسون را هم توی این فهرست بگنجانید)، وقتی هم که از دست دادید، عوضی ندارد و چیزی جایش را پُر نمیکند.
Tamim Nazari
آدمها با سرعتی ترسناک اسباببازیِ گِلِ خامی را که مُلُنی خلق کرده بود قاپیدند و مجموعهای تماموکمال از ابداعات بهش افزودند. یکی بعدِ آن یکی فریاد کشیدند «بذاریم نور داشته باشه!»، «بذاریم سیستمِ برقی داشته باشه»، «بذاریم پَرّه داشته باشه!» در نتیجه صفحهٔ بازی پُرنور شد و توپها با مغناطیسی که برق درست میکرد، مسیرشان را میپیمودند و دوتا پَرّهٔ دستمانند هدایتشان میکرد.
جلوهٔ مهارتِ بازیکن شد اعداد و اعشاری که امتیاز میآورد و نوری اُریب هم به دستگاه اضافه کردند برای جریمهٔ هر کس که به خاطرِ شور و هیجانِ زیادهازحد میزد به میزِ بازی و تکانش میداد. مفهومِ پیچیدهٔ «مراحلِ بازی» زاده شد و از دلِ خودِ این مفهوم° کلی مکاتبِ مختلف درآمد: نورِ جایزه، توپِ اضافه، و بازیِ دوباره. آن زمان دیگر دستگاهِ پینبال قدرتی جادومانند به دست آورده بود.
Tamim Nazari
لحظهٔ تاریخیای که رو آمدند، استقبال ازشان همراه با احتیاط بود، هالهٔ اسطورهایِ حولشان بیشتر برآمده از آهنگِ سریعِ تکامل بود تا هیچکدام از ویژگیهای ذاتیِ خودشان. تکامل از آن نوعی که روی سهتا چرخ پیش میرود؛ نامهایشان تکنولوژی، سرمایهگذاری و میلِ بشری.
Tamim Nazari
جوانِ ساکتِ اهلِ زهره گفت «فرض کن امروز قراره کَسی بمیره ــ ما غمگین نمیشیم. تا وقتی زندهن از صمیمِ قلب عاشقشونیم، برای همین هم دیگه افسوس خوردن لازم نیست.»
«پس شما چون منتظرِ مرگین عاشقِ همدیگهین.»
سر تکان داد و گفت «من اینجور جملههای زمینیها رو نمیفهمم.»
پرسیدم «اینجور کارها واقعاً جواب میده؟»
جواب داد «اگه نمیداد که زهره تو غموغصه غرق میشد.»
Tamim Nazari
توی قطار هِی مدام به خودم میگفتم تمام شد؛ دیگر میتوانی دختره را فراموش کنی؛ برای همین بود که این سفر را رفتی. ولی نمیتوانستم فراموش کنم؛ که من عاشقِ نائوکواَم؛ که او دیگر مُرده و رفته؛ که هیچِ هیچچیزِ کوفتیای تمام نشده و قالَش کَنده نیست.
Tamim Nazari
فقط یکشنبه بعدازظهرها بود که وقت میکردند نگاهی به دوروبَر بیندازند، به خانههایشان و جامعهشان. همزمان، انگار توافقی دوجانبه باشد، افتادند به سگ نگه داشتن. سگها کمکم با همدیگر رفیق شدند و تولههایی پس انداختند که یکی بعدِ آن یکی شَر از آب درمیآمدند. نائوکو که گفت آن زمانِ قدیم هیچ سگی نبوده، منظورش به همین ماجرا بود.
Tamim Nazari
موشه به دام افتاده بود ولی من نمیدانستم باهاش چهکار کنم. صبحِ روزِ چهارم دیگر مُرده بود، پای عقبیاش هنوز گیرِ تله. بدنش را که نگاه کردم یکی از درسهای مهمِ زندگیام را گرفتم.
هر چیزی باید هم ورودی داشته باشد هم خروجی. قاعدهاش این است.
Tamim Nazari
هر چیزی ورودی داشته باشد، معمولاً خروجی هم دارد. چیزها را اینجوری میسازند. صندوقِ پست، جاروبرقی، باغوحش، نمکدان. البته استثناهایی هم هست. مثلاً تلهموش.
Tamim Nazari
اجزاء به همدیگر چفت نمیشوند...
این حسی است که خیلی سراغم میآید. انگار دارم سعی میکنم تکههای قروقاطیِ دوتا پازلِ مختلف را همزمان بچینم و مرتب کنم. اینجوری که میشوم، راهحلم ویسکی خوردن و خوابیدن است. ولی فردا صبحش حسم حتا بدتر هم هست. همان حسِ قدیمی.
Tamim Nazari
«اصلاً شبیهِ شهر نیست. این رو نمیفهمم که اصلاً چرا یه همچون جای خیلی کسلکنندهای تو دنیا هست.»
گفتم «خدا خودش رو به کُلی شکلهای مختلف نشون میده.»
نائوکو سر تکان داد و خندید. از این خندههای معمول بود، از این خندهها که از دختری انتظار داری که توی مدرسه همیشه بیست گرفته؛ ولی به یک دلیلِ نامعلومِ عجیبی خندهاش تا مدتی طولانی بعدِ رفتنش هم هنوز مانده بود، عینِ خندهٔ گربههه توی آلیس در سرزمینِ عجایب.
Tamim Nazari
من فقط شیفتهٔ قصههای دربارهٔ شهرهای خیلی دورم. بعضیشان را جای امنی توی ذهنم نگه میدارم تا بعداً ازشان استفاده کنم، عینِ خرسی که خودش را برای خوابِ زمستانی آماده میکند. چشمهایم را که ببندم، میتوانم خیابانها را مجسم کنم، ساختمانها را دو طرفشان ردیف کنم و صداهای ساکنانشان را بشنوم. حتا میتوانم آهنگِ آرام اما نه غمانگیزِ زندگیهایشان را حس کنم، آدمهایی در دوردست که احتمالاً تا وقتی زندهام، هیچوقت بهشان برنخورم.
Tamim Nazari
پرسیدم «پس چرا همه نمیذارن ازش برَن؟! حتماً یه سیارههای خوبتری هم برای زندگی کردن هست دیگه.»
«من هم نمیدونم. شاید چون اونجا به دنیا اومدهن. همچین چیزی. مثلاً خودِ من؛ درسم که تموم شه، برمیگردم خونهم زُحل تا اونجا رو جای بهتری کنم. قضیه یه انقلابه.»
Tamim Nazari
شعارشان این بود؛ «عمل° ایدئولوژی را تعیین میکند نه برعکس.» من با اینکه پرسیدم ولی هیچوقت نفهمیدم خودِ عمل را چی تعیین میکند.
Tamim Nazari
آنقدر لذت میبُردم از شنیدنِ قصههایی دربارهٔ جاهای خیلی دور که دیگر بفهمینفهمی شده بود مریضی.
آن زمانها، که الان شیرین ده سالی ازش گذشته، میرفتم اینور و آنور و از آدمها میخواستم برایم تعریف کنند کجا دنیا آمدهاند و بزرگ شدهاند. حتماً آن روزها حسابی شنوندهٔ خوب کم بوده، چون سراغِ هر کی میرفتم، خیلی مشتاق و پُرشور برایم حرف میزد. دوروبَر که پیچید دارم چهکار میکنم، دیگر حتا کمکم آدمهایی میآمدند پیشم که توی عمرم چشمم هم بهشان نیفتاده بود، فقط برای اینکه قصههایشان را برایم تعریف کنند.
دربارهٔ هر چیزی و همهچیز حرف میزدند و حرف میزدند، انگار دارند توی چاهی خشک سنگشان را میاندازند، بعد هم خوشحال و راضی میگذاشتند میرفتند
Tamim Nazari
«ولی آدمها هِی عوض میشن. تا یه مدتِ خیلی طولانیای من نمیتونستم بفهمم نکتهش چیه.» موش غرقِ فکر زُل زد به میز و دندانهایش را کشید روی لبهایش. «خُب نتیجهای که من بهش رسیدم اینه. آدمها هر تغییری کنن، هر پیشرفتی کنن، نهایتاً فقط یه قدم راهه تا تباهی. اشتباه میکنم؟»
«نه، فکر نکنم اشتباه کنی.»
Kamyab Komaee
شعارشان این بود؛ «عمل° ایدئولوژی را تعیین میکند نه برعکس.» من با اینکه پرسیدم ولی هیچوقت نفهمیدم خودِ عمل را چی تعیین میکند
Roya
«چیزی که یه روزی قراره از دست بره، هیچ معنیای نمیتونه داشته باشه. افتخاری که موقتی باشه اصلاً افتخارِ واقعی نیست.»
F.A
تنها چیزی که ما میتوانیم درک کنیم، همین لحظهای است که بهش میگوییم حال، و حتا خودِ این لحظه هم هیچ نیست جز آنچه میآید از درونمان عبور میکند و میرود.
پروا
حجم
۱۶۰٫۷ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۴
تعداد صفحهها
۱۵۳ صفحه
حجم
۱۶۰٫۷ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۴
تعداد صفحهها
۱۵۳ صفحه
قیمت:
۳۷,۵۰۰
۱۸,۷۵۰۵۰%
تومان