بهترین جملات زیبا و معروف از کتاب پین بال ۱۹۷۳ | صفحه ۴ | طاقچه
تصویر جلد کتاب پین بال ۱۹۷۳

بریده‌هایی از کتاب پین بال ۱۹۷۳

۳٫۵
(۳۳)
گورستان شبیهِ شهری متروک بود تا قبرستان. بیشتر از نصفِ مساحتش خالی بود، چون آدم‌هایی که برنامه داشتند آن‌جاها بیارامند هنوز زنده بودند. بعدازظهرهای یکشنبه هرازگاه همراهِ خانواده‌های‌شان می‌آمدند تا محلِ قبرهایی را که قرار بود یک روز اشغال کنند، نگاهی بیندازند. از بالاتر، دامنهٔ کوه، که قبرستانِ زیرِ پای‌شان را نگاه می‌کردند، می‌گفتند بله، چشم‌اندازِ خوبی دارد، همه‌فصلی گُل دارد، هوای تازهٔ مطبوع، چمنی که بهش رسیدگی شده و وسطش چندتا آب‌پاش ــ چه‌قدر باحال! ــ، بدونِ سگ‌های ولگردی که نذری‌ها را بقاپند ببَرند؛ به‌نظرشان جای پُرنوری بود که زندگی تویش جریان داشت. قبلِ این‌که برگردند سروقتِ زندگی‌های شلوغ‌پلوغ‌شان، خوشحال و راضی می‌نشستند روی نیمکتی و غذاهای توی ظرف‌شان را می‌خوردند.
Tamim Nazari
شب‌ها شهر توده‌ای چسبناک از نورها به‌نظر می‌آمد که ریخته‌اندش توی قالبی تخت. یا خرواری گَردهٔ طلا که پروانه‌ای غول‌پیکر جمع کرده.
Tamim Nazari
بیرونِ پنجره بارانی بی‌صدا می‌ریخت توی زمینِ گلف. تازه آبجوم را تمام کرده بودم و هانس‌مارتین لیند تازه آخرین نُتِ سونات در اِف ماژور را زده بود که شام حاضر شد. حینِ خوردن خیلی حرفی نداشتیم به همدیگر بزنیم؛ اتفاقی که برای‌مان کم پیش می‌آمد. آهنگی هم پخش نمی‌شد و تنها صداها مالِ بارانی بود که می‌خورد لبه‌های پشت‌بام و سه‌تا آدم که داشتند گوشت می‌جویدند. غذای‌مان را که تمام کردیم، دوقلوها میز را جمع و قهوه درست کردند. بعد نشستیم پیشِ همدیگر به نوشیدنش. بوی قهوه‌هه آن‌قدر خوب بود که انگار برای خودش جان داشت.
Tamim Nazari
رفت طرفِ قفسهٔ صفحه‌های سی و سه‌دورم، سونات‌های نی‌لبکِ هِندل را درآورد، گذاشتش روی صفحه‌گردان و سوزن را پایین آورد. چند سال قبل‌تر دوست‌دخترم سرِ یک روزِ وَلنتاین داده بودش بهم. پسِ صدای نی‌لبک، ویولا و هارپسیکورد، جلزوِلزِ گوشتِ کبابی را مثلِ صدای باسی که موسیقی را همراهی کند، می‌شنیدی.
Tamim Nazari
هر کدام‌مان، بعضی بیشتر بعضی کمتر، مصمم بودیم مطابقِ شیوهٔ شخصیِ خودمان زندگی کنیم. اگر طرز فکرِ کسِ دیگری خیلی متفاوت از من بود دیوانه می‌شدم؛ اگر خیلی نزدیک بود، غمگین. کُلِ ماجرا همین بود.
Tamim Nazari
تماس‌های تلفنی به فکرم انداختند. کسی سعی می‌کرد به کسی دیگر وصل بشود. ولی تقریباً هیچ‌کس هیچ‌وقت به من زنگ نمی‌زد. یک دانه آدم هم نمی‌خواست صدایش به من برسد، و حتا اگر هم کسانی بودند آن حرف‌هایی را نمی‌گفتند که من دلم می‌خواست بشنوم.
Tamim Nazari
حدودِ چهارِ صبح موتورسیکلتی غُرّان می‌آمد دمِ‌در و از پی‌اش صدای بلند قدم‌هایی را توی راهرو می‌شنیدی. بعد مُشتی می‌کوبید به درِ آپارتمانِ کسی. این سروصداها همیشه مرا یادِ فرشتهٔ داس‌به‌دستِ مرگ می‌انداخت. بوم، بوم. آماده و مستعدِ خیلی فجایعِ زیادی بودیم ــ زندگی‌هایی که با خودکُشی از دست می‌رفتند، عقل‌هایی که زایل می‌شدند، قلب‌هایی که قعرِ مردابِ زمان تک‌وتنها می‌ماندند، بدن‌هایی که از وسوسه‌هایی بی‌دلیل می‌سوختند ــ و هر کدام‌مان هم به همدیگر کُلی مشکل می‌دادیم. ۱۹۷۰ همچون سالی بود. ولی اگر سِفت‌وسخت اعتقاد دارید طبیعتِ انسان جوری است که از گذرِ نوعی فرایندِ دیالکتیکی به خودش بهبود می‌بخشد، پس سالی به مزخرفیِ ۱۹۷۰ هم می‌تواند به آدم چیزی بیاموزد.
Tamim Nazari
آرنج‌هایم را گذاشتم روی صفحهٔ شیشه‌ایِ میز، سیگاری روشن کردم و زُل زدم به سقف. دود نورِ ساکنِ بعدازظهر را درمی‌نوردید و شبیهِ سطحِ بیرونیِ یک یاخته می‌شد. سپتامبرِ ۱۹۷۳ ــ برایم شبیهِ یک رؤیا بود. ۱۹۷۳ واقعاً وجود داشت؟ تا قبلِ آن لحظه هیچ‌وقت بهش فکر نکرده بودم. فکرش هم بفهمی‌نفهمی به‌نظرم خنده‌دار آمد.
Tamim Nazari
«ماجرا عینِ گشتن پیِ گنجه. آدم‌ها جعبه‌کلید رو عجیب‌ترین جاهای ممکن قایم می‌کنن. واقعاً حیفه. بعد می‌آن خونه‌شون رو با ویترین‌های بزرگِ پُرِ عروسک و پیانوهای گُنده تزیین می‌کنن. آدم می‌مونه واقعاً.»
Tamim Nazari
هرازگاه امواجِ احساس محکم می‌کوبیدند به قلبش، انگار بخواهند چیزی یادش بیاورند. این اتفاق که می‌افتاد، چشم‌هایش را می‌بست، دورتادورِ قلبش سد می‌زد و منتظر می‌ماند احساسات پس بکشند. شوری کوتاه بود فقط، به عمرِ سایه‌هایی که از آمدنِ شب خبر می‌دهند. امواج که رد می‌شدند آرامشِ رخوتناک برمی‌گشت، انگار هیچ‌گاه هیچ اتفاقِ نامساعدی نیفتاده.
Tamim Nazari
موش کلی بعدازظهرهای آرام را آن‌جا نشسته روی صندلیِ چوبِ خیزرانش سر می‌کرد. نم‌نم که خوابش می‌بُرد، می‌توانست حس کند زمان دارد مثلِ جریانِ ملایمِ آبی بدنش را درمی‌نوردد و می‌گذرد. می‌نشست و ساعت‌ها، روزها و هفته‌ها می‌گذشتند.
Tamim Nazari
پاییز همیشه حسابی افسرده‌کننده بود. مختصر دوست‌هایی که برای تعطیلاتِ تابستان برگشته بودند به این شهر، دیگر بی‌آن‌که منتظرِ آمدنِ سپتامبر بشوند، سریع خداحافظی‌های‌شان را کرده بودند و راه‌شان را گرفته بودند برگردند به خانه‌های نوشان در دوردست‌ها. آفتابِ تابستان، جوری که انگار گرفته باشند و به بخش‌های کوچک تقسیمش کرده باشند، کم‌کم تغییرِ نامحسوس و تدریجی‌اش را شروع می‌کرد و هالهٔ درخشانی که مدتی کوتاه دنیای موش را پُر کرده بود، غیبش می‌زد. باقی‌ماندهٔ گرمای رؤیاهای تابستانش، عینِ نهری که می‌ریزد توی زمینِ شنیِ پاییز، بی‌هیچ رد و نشانی داشت محو می‌شد.
Tamim Nazari
فصلی در را باز کرده و رفته بود و فصلی دیگر از آن یکی در آمده بود تو. می‌شد بدوی سمتِ درِ باز و داد بکشی صبر کن، یک چیزی هست که یادم رفت بهت بگویم! ولی هیچ‌کس آن‌جا نیست. در را که می‌بندی، برمی‌گردی تا فصلِ تازه را ببینی که نشسته روی صندلی و دارد سیگاری روشن می‌کند. می‌گوید اگر چیزی هست که یادت رفته بهش بگویی، خب چرا به من نمی‌گویی. اگر فرصت و امکانش را پیدا کنم، پیغام را بهش می‌رسانم. می‌گویی نه، مشکلی نیست. چیزِ مهمی نیست. صدای باد اتاق را پُر می‌کند. چیزِ مهمی نیست. فقط یک فصلِ دیگر مُرده و رفته.
Tamim Nazari
خیلی سؤال‌ها بود که می‌توانستم بپرسم؛ چرا خانهٔ مرا انتخاب کردید؟ تا کِی می‌مانید؟ مهم‌تر از همه، شما کی هستید؟ چند سال‌تان است؟ کجا به دنیا آمده‌اید؟ ولی هیچ‌وقت نپرسیدم و خودشان هم هیچ‌وقت نگفتند. صبح‌های‌مان به خوردنِ قهوه می‌گذشت، عصرها توی زمینِ گلف دنبالِ توپ‌های گم‌شده وِل می‌چرخیدیم و شب‌ها خوش‌خوشک با همدیگر خوش می‌گذراندیم. بخشِ مهم° آن یک ساعت یا در همین حدودی بود که من هر روز به توضیح دادنِ اخبارِ روزنامه می‌گذراندم. آن‌ها دربارهٔ دنیا خیلی کم اطلاعات داشتند. می‌خواهم بگویم فرقِ برمه و استرالیا را هم نمی‌توانستند بگویند. سه روز وقت برد تا بتوانم این نکته را به‌شان بفهمانم ویتنام تقسیم شده به دو بخش که الان دارند با همدیگر می‌جنگند، و چهار روز برای این‌که توضیح بدهم چرا نیکسون تصمیم گرفت هانوی را بمباران کند.
Tamim Nazari
ماه از پسِ ماه، سال از پسِ سال، تنها می‌نشستم کفِ استخری عمیق. آبِ گرم، نورِ لطیف و سکوت. بعد، باز سکوت...
Tamim Nazari
شعارِ دفترمان که زده بودیم روی بروشورِ تبلیغاتیِ سه‌رنگ‌مان، این بود: «آن‌چه را دستِ آدمی می‌تواند بنویسد، ما می‌توانیم ترجمه کنیم.»
Tamim Nazari
ویژگیِ عالیِ کارِ ترجمه در آن سطحی که ما می‌کردیم، این بود که احتیاج به فکر کردنِ بیش‌ازحد نداشت. خیلی ساده، سکه (متنِ اصلی) را می‌گرفتی دستِ چپت، دستِ چپ را می‌گذاشتی روی کفِ دستِ راستت، دستِ چپت را سریع برمی‌داشتی، و تمام. خیلی ساده
Tamim Nazari
از روزی که شروع کرده بودیم به زندگی با همدیگر، ساعتِ درونم از کار افتاده بود. الان که به گذشته نگاه می‌کنم، به‌نظرم می‌آید حینِ آن دوران حسِ زمان‌سنجی‌ام به حدِ حسِ موجوداتی افت کرده بود که از طریقِ تقسیمِ یاخته‌ای تولیدمثل می‌کنند.
Tamim Nazari
هدفِ پین‌بال استحالهٔ خود است نه خودبیانگری، و وجهی از آن نه پروبال دادن به نفسانیات بلکه تقلیلِ آن‌هاست؛ نه تحلیل بلکه پذیرشِ تمام‌وکمال. اگر پیِ خودبیانگری، پروبال دادن به نفسانیات یا تحلیل‌اید، نورِ اُریب انتقامی سخت ازتان خواهد گرفت. بازیِ خوبی داشته باشید!
Tamim Nazari
دربارهٔ جاودانگی بسیار کم می‌دانیم، اگرچه می‌توانیم استنتاج کنیم که وجود دارد.
Tamim Nazari

حجم

۱۶۰٫۷ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۴

تعداد صفحه‌ها

۱۵۳ صفحه

حجم

۱۶۰٫۷ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۴

تعداد صفحه‌ها

۱۵۳ صفحه

قیمت:
۳۷,۵۰۰
۱۸,۷۵۰
۵۰%
تومان