بهترین جملات زیبا و معروف از کتاب پین بال ۱۹۷۳ | صفحه ۳ | طاقچه
تصویر جلد کتاب پین بال ۱۹۷۳

بریده‌هایی از کتاب پین بال ۱۹۷۳

۳٫۵
(۳۳)
هر لحظه که می‌گذشت، مِه غلیظ‌تر می‌شد و تاریکیِ شیری‌رنگی جای خودش را سرتاسرِ ساحل باز می‌کرد. هرازگاه ماشینی سلانه‌سلانه از کنارِ موش رد می‌شد و چراغ‌های مِه‌شکنِ زردرنگ‌شان جادهٔ جلوروی او را روشن می‌کرد. مِهِ لطیفی که از پنجرهٔ بازِ ماشین آمده بود تو، همه‌چیز را خیس کرده بود: صندلی‌ها، شیشهٔ جلو، بادگیرِ موش، بستهٔ سیگار توی جیبش. بوقِ کشتی‌های لنگرانداخته توی دریا که اعلامِ خطرِ مِه می‌کردند، شیونِ گوش‌خراش و محزونی بود شبیهِ شیونِ گوساله‌هایی که از گله جدا افتاده‌اند. بعضی شیون‌ها کوتاه بود، باقی طولانی، ولی تک‌به‌تک در مسیرشان به سمتِ کوهستان° تاریکی را می‌شکافتند و زیروبَمِ خاصِ خودشان را داشتند.
Tamim Nazari
تا جایی که چشم کار می‌کرد کفِ سیاه‌رنگِ پیاده‌رو را خال‌خال چالهٔ آب پُر کرده بود و هوا هم از عطری که بعدِ عصری بارانی می‌پیچد، سنگین بود. قطره‌های ریز از نُک برگ‌های سوزنی صنوبرهای ردیفِ بَرِ رودخانه که خیسِ آب بودند، می‌ریخت زمین. آب‌های قهوه‌ای‌رنگِ روان از کرانه‌های رودخانه می‌ریختند تویش و راستِ مسیری را که کفِ سنگیِ رودخانه می‌رفت، می‌گرفتند تا برسند به دریا. سرخیِ عصرگاه خیلی زود جایش را به پردهٔ گسترده و نم‌دارِ تاریکی داد. بعد یک‌آن، نَم شد مِه.
Tamim Nazari
در خیابان‌ها قدم زدم، خُلقم تنگ بود. هیچ‌کس نمی‌دانست چی به سرِ فضاپیمای سه‌پَره‌ای آمده. این شد که پین‌بال را وِل کردم. وقتش که برسد، هر کسی همین کار را می‌کند. کُلِ چیزی که می‌شود درباره‌اش گفت همین است.
Tamim Nazari
گفت شما آدم‌ها فقط همین‌قدر ازتون برمی‌آد. گفتم شاید این‌جور باشه، ولی ماجرا هنوز تموم هم نشده. ماجرا تا ابد همین شکلیه. شیارِ برگشت، تله، توپِ خروج، از نو، گرفتن، هدفِ شمارهٔ شش... چراغِ امتیاز. ۱۲۱۱۵۰. گفت تمومه، تموم و خلاص.
Tamim Nazari
خیلی فکرها تُندتُند می‌آمدند توی سَرم و می‌رفتند. عینِ تکه‌پاره‌هایی جدا و بی‌ربط به همدیگر. تصویرِ آدم‌هایی می‌آمد روی شیشهٔ بالای زمینِ بازی‌اش، بعد ناپدید می‌شد. شیشه‌هه عینِ آینهٔ جادوییِ رؤیاها، بازتابِ ذهنم بود و همزمان با ضربه‌گیرها و چراغ‌های امتیازی که چشمک می‌زد، روشن‌تر و تیره‌تر می‌شد. او بهم گفت تقصیرِ تو نیست. چندبار شانه می‌انداخت. اصلاً تقصیرِ تو نیست. تو کاری رو که می‌تونستی کردی. گفتم اشتباه می‌کنی. پَرهٔ چپ، ضربهٔ جابه‌جایی، هدفِ شمارهٔ نُه. کامل اشتباه می‌کنی. من هیچِ هیچ کارِ کوفتی‌ای نکردم. یه انگشتم رو هم تکون ندادم. اگر حواسم رو جمعِ قضیه می‌کردم، می‌تونستم یه کاری بکنم.
Tamim Nazari
ولی او معرکه بود. فضاپیمای سه‌پَره‌ای... او را فقط من می‌فهمیدم و من را هم فقط او واقعاً می‌فهمید. هر دفعه که دکمهٔ شروع را می‌زدم، همان آهنگِ لذت‌بخش را می‌خواند، صفحه‌اش را تِقّی می‌کرد شش‌تا صفر و بهم لبخند می‌زد. فشاریِ شروعِ بازی را تا جای درستش می‌کشیدم عقب، بی‌آن‌که یک میلی‌متر این‌وَر و آن‌وَر باشد، توپِ نقره‌ای‌رنگِ براق را روانهٔ باریکهٔ مسیر و از آن‌جا داخلِ زمینِ بازیِ او می‌کردم. جست‌وخیزهای توپ را که تماشا می‌کردم، احساسِ رهایی‌ای داشتم شبیهِ این‌که انگار یک چپق مرغوب‌ترین حشیش را کشیده باشم.
Tamim Nazari
جدی‌جدی‌اش من زمستانِ سالِ ۱۹۷۰ بود که وارد دنیای مخفیِ پین‌بال شدم. الان که به گذشته نگاه می‌کنم، جوری بود انگار شش ماه بعدش را داشتم تَهِ گودالی تاریک زندگی می‌کردم. وسطِ علفزار درست هم‌اندازهٔ هیکلم گودالی کَندم، خودم را با فشار کردم تویش، در برابرِ هر صدایی گوش‌هایم را گرفتم. بیرون، هیچ‌چیز کوچک‌ترین جذابیتی برایم نداشت. سرِشب که آفتاب می‌رفت بیدار می‌شدم، تُندی کُتم را می‌پوشیدم و راهیِ باشگاهِ بازی می‌شدم.
Tamim Nazari
به خودش گفت خیله‌خب، دوباره بزنیم به دلش، این‌دفعه دیگر وسطش جا نمی‌زنیم. بیست و پنج... وقتی است که آدم باید رودربایستی را کنار بگذارد و فکری جدی کند. دوتا بچهٔ دوازده‌ساله را بگذاری روی هم، می‌شود سنِ تو. تو به اندازهٔ آن‌ها می‌ارزی؟ ای کوفت بگیرد که ارزشِ یکی‌شان هم بیشتر از توست. ارزشِ یک شیشه ترشیِ پُرِ مورچه هم بیشتر از توست...
Tamim Nazari
یک هفته‌ای می‌شد که موش احساس می‌کرد همهٔ چیزها وِل و رهایش کرده‌اند، از جمله خودِ بخت. زندگی‌اش شده بود آبجو، سیگار و چُرت. حتا هوا هم مزخرف بود. باران° خاکِ دامنهٔ کوه را شُسته و ریخته بود توی رودخانه و اقیانوس شده بود گُله‌به‌گُله قهوه‌ای و خاکستری. منظره‌ای یأس‌آور. حس می‌کرد انگار توی کله‌اش روزنامهٔ کهنهٔ مچاله چپانده‌اند. خواب هم که می‌آمد، کوتاه و سبُک بود. عینِ بودن توی یک اتاقِ انتظارِ زیادی گرمِ دندان‌پزشکی: هر دفعه در باز می‌شد، از خواب می‌پرید و ساعت را نگاه می‌کرد.
Tamim Nazari
پابه‌پای همدیگر رفتیم تا ایستگاه. پولیورم برای هوای سرِشب معرکه بود. گفت «خیله‌خب، سعی می‌کنم سر دربیارم از این قضایا.» «ببخشید که نتونستم بیشتر کمک کنم.» «همین که درباره‌ش حرف زدیم، کلی ذهنم رو سبُک کرد.» قطارهای هر دومان از یک ایستگاه راه می‌افتادند ولی به جهت‌هایی مخالف. یک‌بارِ دیگر پرسید «مطمئنین احساسِ تنهایی نمی‌کنین؟» هنوز داشتم سعی می‌کردم جوابِ خوبی برای سؤالش پیدا کنم که قطاره سر رسید.
Tamim Nazari
«زمانِ تولد، ستارهٔ بختِ من عجیب بوده. جوری که همیشه به هر چی خواسته‌م رسیده‌م. ولی هر دفعه که یه چیزِ تازه‌ای دستم می‌آد، یه چیزِ دیگه‌ای رو زیرِ پام لِه می‌کنم. متوجهی حرفم رو؟» «یه‌کم.» «هیشکی حرفم رو باور نمی‌کنه، ولی حقیقته. سه سال پیش زد به سرم. همین شد که تصمیمم رو گرفتم؛ که دیگه هیچ‌وقت هیچ‌چی نخوام.» سری تکان داد. «برنامه‌تون هم اینه که تا ابد همین شکلی زندگی کنین؟» «احتمالاً. این‌طوری دیگه کسی رو اذیت نمی‌کنم.» گفت «این‌جوری باشه که باید برین تو جعبه‌کفش زندگی کنین.» اگر از من می‌پرسید، تصورِ قشنگ و باحالی بود از ماجرا.
Tamim Nazari
«احساسِ تنهایی نمی‌کنین؟» «بهش عادت کرده‌م. خودم رو تمرین داده‌م.»
Tamim Nazari
«شما وقتی بیست سال‌تون بود، چی‌کار می‌کردین؟» «عاشقِ یه دختری بودم.» هزار و نهصد و شصت و نُه ــ دورانِ خوشِ زندگی‌ام. «چی شد؟» «به‌هم زدیم.» «خوشحال بودین؟» یک جرعهٔ گُندهٔ دیگر پایین دادم و گفتم «الان که نگاه می‌کنم به اون موقع، گمونم بودم. فاصله که بگیری، تقریباً هر چیزی بهتر به‌نظر می‌آد دیگه.»
Tamim Nazari
کارهایی که در توانم بود، همه کهنه و تاریخ‌گذشته بودند. ولی خیلی هم کاری‌اش نمی‌توانستم بکنم دیگر. منظورم این است که لازم نبود آن‌همه برگردم عقب به آشویتز و هواپیمای بمب‌افکنِ دوسرنشین؛ خودمان‌ایم، آخرین‌بار کِی بود که آهنگی از گروهِ جَن‌اَنددین شنیدی یا دامنِ کوتاه دیدی؟ یا زنی با بندجوراب و مخلفات؟
Tamim Nazari
سه‌تایی عینِ سگ‌های آب‌کشیده جمع شدیم توی خودمان و چسبیدیم به همدیگر و دریاچه را نگاه کردیم. یکی‌شان پرسید «عمقش چه‌قدره؟» جواب دادم «خیلی‌خیلی عمیقه.» آن یکی پرسید «فکر می‌کنی ماهی هم داره؟» «آبگیرها همیشه ماهی دارن.» اگر کسی از دور نگاه‌مان می‌کرد، احتمالاً به دیدش شبیهِ بنای یادبودی بودیم ظریف و خوش‌پرداخت.
Tamim Nazari
آن‌جا سرتاپا خیس ایستادم و توی ذهنم پی دعایی مناسب گشتم تا بخوانم. چشم‌های دوقلوها بینِ جعبه‌کلید و من در رفت‌وآمد بود. معلوم بود نگران‌اند. با نقل‌قولی از کانت شروع کردم که «وظیفهٔ فلسفه باطل کردنِ طلسمِ همهٔ اوهامِ برآمده از بدفهمی است... در قعرِ این دریاچه، آرامش همنشینت باد ای جعبه‌کلید.» «حالا بندازش دیگه.» «هان؟» «جعبه‌کلید رو!» دستِ راستم را تا جایی که می‌توانستم آوردم عقب و جعبه‌کلید را با زاویهٔ چهل و پنج درجه و بیشترین نیرویی که در توانم بود، پَرت کردم. پروازکنان در میانِ قطره‌های باران، قوسِ کاملی زد و بعد شالاپی روی سطحِ آب فرود آمد. موج‌هایی آرام‌آرام گسترده شدند، تا این‌که دمِ پاهای ما هم رسیدند.
Tamim Nazari
موش هنوز داشت لیوانش را نگاه می‌کرد که گفت «می‌دونی جِی، من بیست و پنج سال زندگی کرده‌م و احساسم اینه که انگار هیچِ هیچ‌چی یاد نگرفته‌م.» جِی چند لحظه‌ای نُکِ انگشت‌هایش را نگاه کرد. گفت «من چهل و پنج سال تو این دنیا بوده‌م و تنها چیزی که می‌دونم اینه: آدم می‌تونه از هر چیزی یاد بگیره، اگه تلاش کنه. حتا از روزمره‌ترین و پیش‌پاافتاده‌ترین چیزها هم. یه جایی خونده‌م اینی هم که صبح‌ها چه‌جوری صورت‌مون رو اصلاح می‌کنیم، حکمتِ خودش رو داره. واِلا نمی‌تونستیم رو زمین دووم بیاریم.» موش گفت «فکر کنم می‌فهمم منظورت چیه.» آمد بگوید «ولی»، حرفش را خورد. به‌هرحال که هیچ فایده‌ای نداشت.
Tamim Nazari
آخرین پرتوهای خورشید هم که رفت، برای شام رفتیم آپارتمان. حمامم را تمام کرده بودم و آخرین جرعهٔ آبجوم را پایین داده بودم که آن‌ها هم کباب کردنِ قزل‌آلا را تمام کردند. برای هر کدام‌مان یک دانه قزل‌آلا بود، کنارش مارچوبهٔ کنسروی و یک دستهٔ گُنده شاهیِ آبی. مزهٔ قزل‌آلائه حس‌وحالِ روزگارانِ خوشِ قدیم را به آدم می‌داد ــ حس‌وحالِ گذرگاهی کوهستانی وسطِ تابستان. سرِحوصله تا آخرین تکهٔ ماهی را با چوب‌های غذاخوری‌مان برداشتیم و خوردیم. تنها چیزهایی که روی میز باقی ماند، استخوان‌های سفید بود و یک ساقهٔ مدادمانندِ شاهیِ آبی. دوقلوها درجا ظرف‌ها را شُستند و قهوه درست کردند.
Tamim Nazari
«البته آدم نمی‌تونه با یه جعبه‌شیرینیِ خالی دستش رو ببُره. ولی باز هم نباید چیزمیزها رو اون‌جور وسطِ خاکی وِل کنین. اون‌جا جای پاکیه و باید بهش احترام گذاشت.»
Tamim Nazari
برای مُردگان زمزمهٔ بادی وجود نداشت، عطری، حسی که به کارش بیندازند تا بتوانند وسطِ تاریکی راه‌شان را پیدا کنند. عینِ درخت‌هایی بودند که از زمان بریده شده‌اند. مُرده‌ها احساسات و کلماتِ رسانای این احساسات را به آدم‌های صاحبِ گوشت و خون سپرده بودند.
Tamim Nazari

حجم

۱۶۰٫۷ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۴

تعداد صفحه‌ها

۱۵۳ صفحه

حجم

۱۶۰٫۷ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۴

تعداد صفحه‌ها

۱۵۳ صفحه

قیمت:
۳۷,۵۰۰
۱۸,۷۵۰
۵۰%
تومان