بهترین جملات زیبا و معروف از کتاب پین بال ۱۹۷۳ | صفحه ۲ | طاقچه
تصویر جلد کتاب پین بال ۱۹۷۳

بریده‌هایی از کتاب پین بال ۱۹۷۳

۳٫۵
(۳۳)
آن‌قدر لذت می‌بُردم از شنیدنِ قصه‌هایی دربارهٔ جاهای خیلی دور که دیگر بفهمی‌نفهمی شده بود مریضی.
کاربر ۸۶۴۲۱۶۶
از همان راهی که آمده بودیم برگشتم به آپارتمانم، صفحهٔ روحِ لاستیکی را که گذاشته بودند برایم بماند جا دادم روی صفحه‌گردانِ گرامافون، قهوه‌ای درست کردم و زیرِ نورِ پاییزی نشستم آن‌جا به تماشای گذرِ باقیِ آن یکشنبه بیرونِ پنجرهٔ آپارتمانم. نوامبر بود، یکشنبه‌ای چنان آرام که انگار همه‌چیز قرار بود خیلی زود از دیدها محو شود.
Tamim Nazari
زمینِ گلف را که می‌رفتیم، من کُلِ راه ساکت بودم؛ داشتیم می‌رفتیم دوتا ایستگاه پایینِ جاده به اتوبوس برسیم. یکشنبه صبح بود و آسمان آبیِ جیغ. چمنِ زیرِ پاهای‌مان سرشار بود از حسِ آگاهی از مرگِ قریب‌الوقوعش تا بهارِ بعدی. خیلی طولی نمی‌کشید که سرما رنگ‌شان را می‌پراند و و بعد هم که زیرِ پوششی از برف ناپدید می‌شدند و برف زیرِ آفتابِ بلورینِ صبحگاهی برق می‌زد. راه که می‌رفتیم، علف‌های پریده‌رنگ زیرِ پاهای‌مان قرِچ‌قرِچ خُرد می‌شدند. یکی از دوقلوها ازم پرسید «داری به چی فکر می‌کنی؟» گفتم «به هیچ‌چی.»
Tamim Nazari
ولی من وقتی برمی‌گردم سفرِ ظلمانی‌مان را نگاه می‌اندازم، فقط می‌توانم همچون «شاید» ی محو و مبهم ببینمش. تنها چیزی که ما می‌توانیم درک کنیم، همین لحظه‌ای است که بهش می‌گوییم حال، و حتا خودِ این لحظه هم هیچ نیست جز آن‌چه می‌آید از درون‌مان عبور می‌کند و می‌رود. کم‌وبیش، این دقیقاً همان چیزی بود که حینِ خداحافظیِ ابدی‌ام با دوقلوها داشتم بهش فکر می‌کردم
Tamim Nazari
تِنِسی ویلیامز زمانی نوشت «برای گذشته و حال خیلی کلمه‌ها هست. به آینده می‌گویند "شاید"، که احتمالاً تنها کلمه‌ای هم هست که می‌شود برای خطاب کردنِ آینده استفاده کرد.»
Tamim Nazari
گوش‌هایم حالا دیگر تمام‌وکمال با صداهای این دنیا اُخت شده بودند. انگار حجابی از روی‌شان برداشته شده بود. می‌توانستم چیزهایی بشنوم که کیلومترها دورتر داشتند اتفاق می‌افتادند: جیغ‌جیغِ پرنده‌های شب‌زی، آدم‌هایی داشتند پنجره‌های خانه‌های‌شان را می‌بستند، آدم‌هایی دیگر داشتند از عشق حرف می‌زدند. یکی از دوقلوها گفت «چه خیال‌مون راحت شد.» آن یکی گفت «خداروشکر.»
Tamim Nazari
از وسطِ زمینِ گلف آمدیم خانه و بابتش پانزده دقیقه به زمانِ پیاده‌روی‌مان اضافه شد. شیبِ تندِ سوراخِ یازدهم مرا یادِ گوشِ داخلی انداخت و پرچمش یادِ گوش‌پاک‌کُن. ماجرا به همین جا هم ختم نشد. ابرهایی که از جلوِ ماه می‌گذشتند برایم شدند اسکادرانِ بی ـ ۵۲۵، درختزارِ متراکمِ سمتِ غرب شد کاغذنگه‌داری ماهی‌شکل، ستاره‌ها شدند جعفری‌های خشکِ پودرشده...
Tamim Nazari
خیلی دلش می‌خواست بخوابد. خواب همه‌چیز را می‌شُست و می‌بُرد. فقط اگر می‌توانست بخوابد... چشم‌هایش را که بست، صدای خیزابِ زمستانی را شنید که می‌زد به دیواره‌های ساحل و از لای بلوک‌های بتُنیِ موج‌شکن برمی‌گشت سمتِ دریای آزاد. موش با خودش فکر کرد دست‌کم دیگر مجبور نیستم خودم را برای کَسی توضیح بدهم. کفِ دریا ممکن است چه‌قدر از هر کدام این شهرها گرم‌تر و آسوده‌تر و بی‌سروصداتر باشد. ولی فکر کردن دیگر بَس است. بَس است.
Tamim Nazari
خبر دادنِ یک‌باره به جِی، احساسِ خلأ تحمل‌ناپذیری در وجودش به جا گذاشته بود؛ انگار جویبارهایی که می‌ریختند به آبگیرِ خودآگاهی‌اش و به‌زحمت جلوِ فروپاشی‌اش را می‌گرفتند، هر کدام یکهو مسیرِ متفاوتی در پیش گرفته باشند. می‌شد دوباره به همدیگر برسند؟ موش هیچ تصوری نداشت می‌شود یا نه. تَهِ مسیرِ آن نهرهای تیره‌وتار بالاخره دریایی بی‌کران بود. بخت اگر یار می‌شد، ممکن بود آن‌جا به همدیگر برسند، ولی... بیست و پنج سال زندگی کرده بود تا الان این‌جا باشد؟ نمی‌توانست به سؤالِ خودش جواب بدهد ــ اگرچه سؤالِ خوبی بود. سؤال‌های خوب هیچ‌وقت جواب نداشتند.
Tamim Nazari
موش بعدش دیگر هیچ‌وقت زن را ندید. هیچ‌وقت هم برنگشت دوباره نورِ آپارتمانِ او را نگاه بیندازد. راستش این بود که از رفتن به هر جایی حوالی ساختمانِ آپارتمانِ زن پرهیز می‌کرد. درونِ سیاهیِ ظلمانیِ قلبش، چیزی رو آمده بود، مثلِ باریکه‌ای دودِ سفید از شمعی خاموش‌شده، و بعد ناپدید شده بود. از پی‌اش سکوت و تاریکی حاکم شد. سکوت. وقتی چیزی را لایه‌لایه می‌کَنی، تَهِ ماجرا چی می‌ماند؟ موش نمی‌دانست. احساسِ غرور؟... روی تختش دراز کشید دست‌هایش را نگاه انداخت. به‌نظر می‌آمد هیچ‌کس نمی‌تواند بی‌احساسِ غرور زندگی کند. ولی اگر احساسِ غرور تنها چیزی بود که آدم از دست می‌داد که ماجرا خیلی غم‌انگیز بود. خیلی‌خیلی غم‌انگیز.
Tamim Nazari
در را که بستم، کُلِ صدای حشره‌ها را هم خفه کردم. سکوتی تام‌وتمام عینِ قورباغه‌ای سنگین فضا را فرا گرفت. هفتاد و هشت دستگاهِ پین‌بال آن‌جا بود و با سیصد و دوازده پایه‌شان ریشه دوانده بودند توی زمین، تُن‌هاتُن فلز که جایی نداشتند بروند. منظرهٔ غم‌انگیزی بود.
Tamim Nazari
توی تاریکی انباره شبیهِ حیوانی بود که توی خودش جمع شده. دوروبَرِ بنایش علف‌های بلند کُلفت‌تر هم می‌شد و دیوارهایش بی‌پنجره بود. ساختمانی غمبار که دلهره به جانِ آدم می‌انداخت.
Tamim Nazari
هر چی با ماشین دورتر می‌شدیم، خانه‌ها هم پخش‌وپلاتر می‌شدند، تا جایی که دیگر تنها چیزِ باقی‌مانده مزرعه و درختزار بود با درخت‌هایی که ازشان سروصدای گوشخراش یک میلیون حشره بلند بود. در ارتفاعِ کم، ابرهایی شبیهِ تخته‌سنگ‌هایی غول‌پیکر فرازِ چشم‌انداز معلق بودند و آن پایین موجودات، در دلِ تاریکی، از ترس توی خودشان ساکت جمع شده بودند. فقط حشره‌ها آوای‌شان را حفظ کرده بودند.
Tamim Nazari
بیرون تاریکِ ظلمات شده بود. سیاهیِ نه یک‌دست بلکه لایه‌لایه، انگار چند رنگِ سیاهِ مختلف را عینِ کَره روی هم مالیده بودند. نشسته بودم توی تاکسی و دماغم به شیشهٔ پنجره بود و بیرون را نگاه می‌کردم. هر چه زمان می‌گذشت، انگار سیاهی همگن‌تر می‌شد، انگار کسی بی‌هیچ حساسیتی با تیغ افتاده بود به جانِ تابلو و فرجامِ کار شده بود آن تاریکیِ مثله. نتیجه‌ای که می‌دیدی غریب‌ترینِ چشم‌اندازها بود، همزمان هم سه‌بُعدی هم دوبُعدی. مرغِ شبِ غول‌پیکری با بال‌های گسترده جلومان قد افراشته بود.
Tamim Nazari
«چیزی توی این دنیا هست که نشه از دست بره؟» «من اعتقاد دارم هست. تو هم باید همین‌طور فکر کنی.» «همهٔ تلاشم رو می‌کنم.» «شاید من دارم دنیا رو با عینکِ خوش‌بینی نگاه می‌کنم. ولی اون‌قدری که به‌نظر می‌آم احمق نیستم.»
Tamim Nazari
«چیزی که یه روزی قراره از دست بره، هیچ معنی‌ای نمی‌تونه داشته باشه. افتخاری که موقتی باشه اصلاً افتخارِ واقعی نیست.» «کی این رو گفته؟» «یادم نمی‌آد. ولی من با حرفش موافقم.»
Tamim Nazari
چند ثانیه‌ای هیچ‌کدام‌شان حرفی نزدند. شاید ده ثانیه. جِی بود که سکوت را شکست. «آدم‌ها موجوداتِ ناجوری‌ان. خیلی ناجورتر از اونی که آدم به‌نظرش می‌آد می‌فهمه.»
Tamim Nazari
موش نمی‌توانست سَر دربیاورد چرا وجودِ جِی این‌قدر اذیتش می‌کرد. با خودش فکر کرد باید کارِ ساده‌ای باشد: می‌روی تو، بهش می‌گویی داری از شهر می‌روی و برایش بهترین آرزوها را می‌کنی. وضعیت این نبود که رفقای جان‌جانیِ همدیگر باشند ــ خیلی هم از زندگیِ همدیگر چیزی نمی‌دانستند. نهایتاً فقط دوتا غریبه بودند که داشتند از کنارِ همدیگر می‌گذشتند و اتفاقی باهم آشنا شده بودند. پس این درد از کجا می‌آمد؟ موش دراز کشید روی تختش و مُشتی حوالهٔ هوا کرد.
Tamim Nazari
موش فانوسِ چشمک‌زنِ دریایی را نگاه انداخت. آسمان کم‌کم داشت روشن می‌شد و اقیانوس را خاکستری‌رنگ می‌کرد. بعد درست همان لحظه‌ای که نورِ زلالِ صبح تاریکی را عینِ رومیزی‌ای که یکهو از روی میز بکشند، روفت، موش رفت روی تخت و خوابید ــ دردش هم جای دیگری نداشت برود، کنارش دراز کشید.
Tamim Nazari
از شهر که زد بیرون، کجا قرار بود برود؟ هیچ مقصدی به ذهنش نمی‌آمد. در زندگی‌اش برای اولین‌بار واقعاً احساسِ وحشت می‌کرد. وحشتش ظلماتی بود که برق می‌زد، عینِ کُلی کِرمِ بی‌چشم و بی‌رحم که داشتند از دل‌ورودهٔ زمین بالا می‌خزیدند. می‌خواستند بکشندش پایین، به همان جایی که خودشان ازش آمده بودند. لزجی‌شان می‌رفت توی تَنش. تِقّی یک قوطیِ دیگر آبجو باز کرد.
Tamim Nazari

حجم

۱۶۰٫۷ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۴

تعداد صفحه‌ها

۱۵۳ صفحه

حجم

۱۶۰٫۷ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۴

تعداد صفحه‌ها

۱۵۳ صفحه

قیمت:
۳۷,۵۰۰
۱۸,۷۵۰
۵۰%
تومان