بریدههایی از کتاب پین بال ۱۹۷۳
۳٫۵
(۳۳)
ساکنانِ تازه در اساس کارمندهایی ردهمیانی بودند، حقوقبگیرهایی که همیشه همهجا حاضر بودند. ساعتِ پنجِ صبح از تختخواب میپریدند بیرون، آب میزدند به صورتشان و خودشان را میچپاندند توی قطارهای درونشهری و آخرِ وقتِ شب هم نیمهجان برمیگشتند خانه.
برای همین هم فقط یکشنبه بعدازظهرها بود که وقت میکردند نگاهی به دوروبَر بیندازند، به خانههایشان و جامعهشان. همزمان، انگار توافقی دوجانبه باشد، افتادند به سگ نگه داشتن. سگها کمکم با همدیگر رفیق شدند و تولههایی پس انداختند که یکی بعدِ آن یکی شَر از آب درمیآمدند. نائوکو که گفت آن زمانِ قدیم هیچ سگی نبوده، منظورش به همین ماجرا بود.
پروا
دستگاهِ پینبال و ظهورِ هیتلر یک خصوصیت مشترک دارند. آن لحظهٔ تاریخیای که رو آمدند، استقبال ازشان همراه با احتیاط بود، هالهٔ اسطورهایِ حولشان بیشتر برآمده از آهنگِ سریعِ تکامل بود تا هیچکدام از ویژگیهای ذاتیِ خودشان. تکامل از آن نوعی که روی سهتا چرخ پیش میرود؛ نامهایشان تکنولوژی، سرمایهگذاری و میلِ بشری.
پروا
«فرض کن امروز قراره کَسی بمیره ــ ما غمگین نمیشیم. تا وقتی زندهن از صمیمِ قلب عاشقشونیم، برای همین هم دیگه افسوس خوردن لازم نیست.»
ghazl
«چیزی که یه روزی قراره از دست بره، هیچ معنیای نمیتونه داشته باشه. افتخاری که موقتی باشه اصلاً افتخارِ واقعی نیست.»
arash
جوانِ ساکتِ اهلِ زهره گفت «فرض کن امروز قراره کَسی بمیره ــ ما غمگین نمیشیم. تا وقتی زندهن از صمیمِ قلب عاشقشونیم، برای همین هم دیگه افسوس خوردن لازم نیست.»
«پس شما چون منتظرِ مرگین عاشقِ همدیگهین.»
سر تکان داد و گفت «من اینجور جملههای زمینیها رو نمیفهمم.»
پرسیدم «اینجور کارها واقعاً جواب میده؟»
جواب داد «اگه نمیداد که زهره تو غموغصه غرق میشد.»
Nafiseh R
دوباره ساکت شدیم. آنچه با همدیگر سهیم بودیم، بیشتر از تکهای از زمان نبود، تکهای که مدتها میشد مُرده بود. اما خاطرات باقی میماندند، خاطراتی پُرشور مثلِ نورهایی از گذشته با من باقی میماندند. میخواستم آن نورها را در مهلتِ کوتاهی که دارم، با خودم نگه دارم، مهلتِ کوتاهم تا زمانی که مرگ خِرم را بچسبد و دوباره پرتم کند به درونِ کورهٔ نیستی.
Nilch
خواب همهچیز را میشُست و میبُرد. فقط اگر میتوانست بخوابد...
چشمهایش را که بست، صدای خیزابِ زمستانی را شنید که میزد به دیوارههای ساحل و از لای بلوکهای بتُنیِ موجشکن برمیگشت سمتِ دریای آزاد.
موش با خودش فکر کرد دستکم دیگر مجبور نیستم خودم را برای کَسی توضیح بدهم. کفِ دریا ممکن است چهقدر از هر کدام این شهرها گرمتر و آسودهتر و بیسروصداتر باشد. ولی فکر کردن دیگر بَس است.
نازنین بنایی
درونِ سیاهیِ ظلمانیِ قلبش، چیزی رو آمده بود، مثلِ باریکهای دودِ سفید از شمعی خاموششده، و بعد ناپدید شده بود. از پیاش سکوت و تاریکی حاکم شد. سکوت. وقتی چیزی را لایهلایه میکَنی، تَهِ ماجرا چی میماند؟
نازنین بنایی
تماسهای تلفنی به فکرم انداختند. کسی سعی میکرد به کسی دیگر وصل بشود. ولی تقریباً هیچکس هیچوقت به من زنگ نمیزد. یک دانه آدم هم نمیخواست صدایش به من برسد، و حتا اگر هم کسانی بودند آن حرفهایی را نمیگفتند که من دلم میخواست بشنوم.
Nilch
پرسیدم «پس چرا همه نمیذارن ازش برَن؟! حتماً یه سیارههای خوبتری هم برای زندگی کردن هست دیگه.»
«من هم نمیدونم. شاید چون اونجا به دنیا اومدهن. همچین چیزی. مثلاً خودِ من؛ درسم که تموم شه، برمیگردم خونهم زُحل تا اونجا رو جای بهتری کنم. قضیه یه انقلابه.»
Nilch
«ولی من دیگه به این اعتقاد رسیدهم که واقعاً حتا ذرهای فرقِ کوفتی هم نمیکنه؛ این راه رو بریم یا اون یکی، همهمون قراره بگندیم. تو اینجور فکر نمیکنی؟»
نازنین بنایی
به خودش گفت خیلهخب، دوباره بزنیم به دلش، ایندفعه دیگر وسطش جا نمیزنیم. بیست و پنج... وقتی است که آدم باید رودربایستی را کنار بگذارد و فکری جدی کند. دوتا بچهٔ دوازدهساله را بگذاری روی هم، میشود سنِ تو. تو به اندازهٔ آنها میارزی؟ ای کوفت بگیرد که ارزشِ یکیشان هم بیشتر از توست. ارزشِ یک شیشه ترشیِ پُرِ مورچه هم بیشتر از توست... گَند بگیرند این استعارههای احمقانه را! هیچِ هیچ کمکِ کوفتیای نمیکنند. فکر کن: یک جایی لغزیدهای. کجا؟ سعی کن یادت بیاید... آخر چهطور میتوانم یادم بیاورم؟
نازنین بنایی
موش هنوز داشت لیوانش را نگاه میکرد که گفت «میدونی جِی، من بیست و پنج سال زندگی کردهم و احساسم اینه که انگار هیچِ هیچچی یاد نگرفتهم.»
جِی چند لحظهای نُکِ انگشتهایش را نگاه کرد. گفت «من چهل و پنج سال تو این دنیا بودهم و تنها چیزی که میدونم اینه: آدم میتونه از هر چیزی یاد بگیره، اگه تلاش کنه. حتا از روزمرهترین و پیشپاافتادهترین چیزها هم. یه جایی خوندهم اینی هم که صبحها چهجوری صورتمون رو اصلاح میکنیم، حکمتِ خودش رو داره. واِلا نمیتونستیم رو زمین دووم بیاریم.»
نازنین بنایی
«بهترین راه برای کنار اومدن با قضیههه همینه؛ قبول کنی نمیفهمی و وِلش کنی.»
نازنین بنایی
احساسِ خالی بودن میکردم. شاید دیگر چیزی برایم باقی نمانده بود که بگذارم جلوِ چشمِ دیگران.
نازنین بنایی
از مُسکرفروشیِ محل دوتا بطری آبجو خریدم و توی یکی از لیوانهایی که خودش بهم داده بود، خوردمشان. داشتم از سرما یخ میزدم. روی لیوانه عکسِ اسنوپی و وودستاک بود که رفته بودند بالای لانهٔ اسنوپی و داشتند با بادکنکی بازی میکردند که رویش نوشته بود «خوشبختی یک دوستِ صمیمی است.»
نازنین بنایی
هرازگاه امواجِ احساس محکم میکوبیدند به قلبش، انگار بخواهند چیزی یادش بیاورند. این اتفاق که میافتاد، چشمهایش را میبست، دورتادورِ قلبش سد میزد و منتظر میماند احساسات پس بکشند. شوری کوتاه بود فقط، به عمرِ سایههایی که از آمدنِ شب خبر میدهند. امواج که رد میشدند آرامشِ رخوتناک برمیگشت، انگار هیچگاه هیچ اتفاقِ نامساعدی نیفتاده.
نازنین بنایی
این حسی است که خیلی سراغم میآید. انگار دارم سعی میکنم تکههای قروقاطیِ دوتا پازلِ مختلف را همزمان بچینم و مرتب کنم. اینجوری که میشوم، راهحلم ویسکی خوردن و خوابیدن است. ولی فردا صبحش حسم حتا بدتر هم هست. همان حسِ قدیمی.
نازنین بنایی
پرسیدم «پس چرا همه نمیذارن ازش برَن؟! حتماً یه سیارههای خوبتری هم برای زندگی کردن هست دیگه.»
«من هم نمیدونم. شاید چون اونجا به دنیا اومدهن. همچین چیزی. مثلاً خودِ من؛ درسم که تموم شه، برمیگردم خونهم زُحل تا اونجا رو جای بهتری کنم. قضیه یه انقلابه.»
نازنین بنایی
راست است آن روزِ بیابر و صافِ ماهِ نوامبر که واحدِ سومِ پلیسِ ضدشورش ریخت توی ساختمانِ شمارهٔ نُه، لَم داده بودند داشتند در آرامش قطعهٔ ستیزِ میانِ هارمونی و اَنوانسیونِ ویوالدی گوش میدادند؟ حقیقت باشد یا دروغ، این ماجرا یکی از دلپذیرترین افسانههای سالِ ۱۹۶۹ است که کماکان دهانبهدهان میچرخد.
نازنین بنایی
حجم
۱۶۰٫۷ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۴
تعداد صفحهها
۱۵۳ صفحه
حجم
۱۶۰٫۷ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۴
تعداد صفحهها
۱۵۳ صفحه
قیمت:
۳۷,۵۰۰
۱۸,۷۵۰۵۰%
تومان