بریدههایی از کتاب نور پنهان
۴٫۲
(۴۷)
همیشه معتقد بودم که دستبند زدن به یک متهم کار مزخرفی است. درست مثل زدن سر افراد بازداشتشده به چارچوب در ماشین. کار آسانی بود. ولی مزخرف بود. موذیانه بود. از نوع کارهایی بود که پسربچهای که از اذیتکردن بچههای کوچکتر در مدرسه لذت میبرد، در بزرگی به انجام آنها عادت میکند.
zohreh
هالیوود جای صیادان و بهرهگیران است، محل پیادهروهای شکسته و رؤیاها. شهری را در دل بیابان میسازید، و آن را با امیدهای کاذب و بتهای دروغین آبیاری میکنید، و درنهایت، به چنین حال و روزی میافتد. بیابان آن را بازپسمیگیرد، آن را برهوت میکند، و لمیزرع رها میکند. انسانها مانند علف تاج خروس در خیابانهایش راه میروند، و صیادان در صخرههایش کمین میکنند.
zohreh
هالیوود همیشه شبها دیدنیتر است. جذبهاش را فقط در تاریکی حفظ میکند. در آفتاب روز، پرده بالا میآید و دلهره از میان میرود، و حس خطری پنهان جای آن را میگیرد.
zohreh
شاید هم بدبینی چندان چیز خوبی نباشد. میتواند به آدم کمک کند حواسش جمع باشد، ولی میتواند او را فلج هم بکند.
zohreh
بدبینی همیشه چیز بدی نیست. به آدم کمک میکند حواسش جمع باشد و گاه همین حواسجمعی آدم را نجات میدهد.
zohreh
«این منصفانه نیست، هری. زندگی منصفانه نیست.»
zohreh
آنچه در دل است، پایانی ندارد.
zohreh
من به نظریهٔ گلولهٔ واحد اعتقاد دارم. آدم ممکن است بارها عاشق شود، ولی فقط یک گلوله هست که نام او بر کنارهٔ آن حک شده است. و اگر آنقدر خوشاقبال باشد که آن گلوله به او اصابت کند، زخمش هرگز التیام نخواهد یافت.
zohreh
ترس. همیشه بود. ترس از طردشدن، ترس از امید و عشق بیپاسخ، ترس از احساساتی که هنوز هم در من به رو نیامده بود. همهاش با هم درمیآمیخت و مانند معجون شیر داخل فنجانم ریخته میشد تا اینکه سراسر لبریز میگردید. بهقدری پر میشد که اگر حتی یک قدم برمیداشتم، به اطراف پاشیده میشد. از این رو نمیتوانستم حرکت کنم. فلج شده بودم. در خانه میماندم و مایجتاجم را از توی جعبه برمیداشتم.
zohreh
آن شب آسمان به رنگ صاف نارنجی بود و رگههایی از سفید نیز با آن درآمیخته بود. همسر سابقم وقتی از تراس پشت خانه غروب را تماشا میکرد، به این حالت، آسمان بستنی خامهای میگفت. او برای هر کدام از این حالتها صفت مخصوصی داشت که همیشه لبخند بر لبان من میآورد.
zohreh
غالباً در این زاویهٔ پایین، خورشید به مهدود جمعشده بر فراز کاسهٔ دره برخورد میکرد و آن را به رنگهای براق نارنجی و صورتی و ارغوانی درمیآورد. انگار پاداشی بود برای همهٔ کسانی که مجبور بودند هر روز آن هوای مسموم را تنفس کنند.
zohreh
با هم دست دادیم و من با ساعت و جعبهابزار بیرون رفتم، بدان امید که درنهایت دوربین به من نشان دهد دنیا به آن بدی که به گمان من میتوانست باشد، نیست.
zohreh
«من مشتریها رو میآرم تو، نظرشون رو جلب میکنم، و ثبتنامشون میکنم. کار اصلی رو آندره انجام میده. نیازها رو مشخص میکنه و کارهای لازم رو انجام میده.»
zohreh
مواظب باش چهکار میکنی، هری. شاید درنهایت مثل من موفق بشی، ولی وقتی بشینی، روزهای قدیم یادت بیاد و ببینی که از اونچه خیال میکردی، روزهای خیلی بهتری بودن.
zohreh
«همیشه همین چیزهای کوچک پرونده رو حل میکنه. به همین دلیله که از اون کار تا این حد خوشم میاومد. اینکه نمیدونستیم اون نکتهٔ کوچک از کجا پیدا میشه.»
zohreh
نکته این است که کمتر پلیسی در همین جا میماند. عمر خود را صرف معنابخشیدن به اینجا میکنند و سعی میکنند مقداری نظم در آن ایجاد کنند، ولی خودشان وقتی کارشان تمام شد، نمیتوانند اینجا بمانند. این بلایی است که کار به سر آدم میآورد. سبب میشود نتوانید از حاصل کارتان لذت ببرید. تمامکردن این کار پاداشی ندارد.
zohreh
هیچوقت آدم گزارش نمینویسد و در پایان، نتیجهگیری کند که همکارش مرده است. آنچه را واضح است، بر زبان نمیآورد و همیشه دربارهٔ مأمور گمشده به زمان حال صحبت میکند.
zohreh
«بد نیست آدم یه کار کوچک داشته باشه، ساعت کارش رو خودش تعیین کنه، و برای هر کی دلش میخواد کار کنه.»
zohreh
منش متکبرانهای داشت که معمولاً آدمهای تنومند از خود نشان میدهند. و برای کاملکردن آن هم معمولاً لبخند رذیلانهای بر چهره داشت.
zohreh
مثل یک غریبه حرف میزد. کمتر از یک سال قبل، حاضر بودم با او به نبرد بروم و به او اعتماد کنم که از پشت هوای مرا داشته باشد. حالا مطمئن نبودم که بدون کسب تکلیف از طبقهٔ ششم حاضر باشد حتی به من بگوید روز است یا شب.
zohreh
حجم
۳۶۱٫۲ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۷
تعداد صفحهها
۴۱۶ صفحه
حجم
۳۶۱٫۲ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۷
تعداد صفحهها
۴۱۶ صفحه
قیمت:
۱۹,۹۰۰
تومان