بریدههایی از کتاب کافکا در ساحل
۳٫۸
(۱۵۶)
از وقتی کوچک بودم مردم گفتهاند، تو ابلهی، تو ابلهی. بنابراین گمان میکنم حتما هستم.
صهبا
و وقتی توفان تمام شد، یادت نمیآید چگونه از آن گذشتی، چطور جان به در بردی. حتی در حقیقت، مطمئن نیستی توفان واقعا تمام شده باشد. اما یک چیز مسلم است. وقتی از توفان بیرون آمدی، دیگر آنی نیستی که قدم به درون توفان گذاشت. معنی این توفان همین است.
Chica
چرا مردم جنگ راه میاندازند؟ چرا صدها هزار نفر، حتی میلیونها نفر گرد میآیند و سعی میکنند یکدیگر را از بین ببرند؟ آدمها بر اثر خشم جنگ را شروع میکنند؟ یا ترس؟ یا اینکه خشم و ترس دو وجه یک روحیه است؟
mohadese
میگوید: «من هم نمیدانم. برای من اهمیتی ندارد دشمن کیست ــ سرباز چینی، روسی، آمریکایی. من هرگز نمیخواستم دل و رودهی آنها را بیرون بریزم. اما دنیایی که در آن زندگی میکردیم اینطوری بود، و به همین دلیل فرار کردیم. حرفم را غلط تعبیر نکن، بزدل نبودیم، هیچکدام ما. در واقع ما سربازهای خیلی خوبی بودیم. فقط نمیتوانستیم با این هجوم خشونت کنار بیاییم. خیال نمیکنم تو هم بزدل باشی؟»
صادقانه جواب میدهم: «واقعا نمیدانم. اما همیشه سعی کردهام قویتر بشوم.»
نفر قویهیکل به طرف من میچرخد و میگوید: «این خیلی مهم است. خیلی مهم است که همهی سعیت را بکنی تا قویتر شوی.»
l
«خوب، اول سرنیزهات را عمیقا توی شکمش فرو میکنی، بعد آن را به اطراف میچرخانی. این کار دل و رودهاش را پارهپاره میکند. بعد طرف به شکلی هولناک، آهسته و دردناک میمیرد. اما اگر فقط سرنیزه را فرو کنی و نپیچانی، آن وقت دشمنت میتواند از جا بپرد و دل و رودهی ترا ریزریز کند. این دنیایی بود که ما در آن بودیم.»
l
«هرکدام از ما چیزی را که برایش باارزش بوده از دست میدهد. موقعیتهای ازدسترفته، امکانات ازدسترفته، احساساتی که هرگز نمیتوانیم دوباره به دست بیاوریم. این بخشی از آن چیزیست که معنیاش زنده بودن است. اما درون سرمان ــ حداقل به تصور من آنجاست ــ اتاق کوچکی است که آن خاطرات را در آن نگه میداریم. اتاقی شبیه قفسههای توی این کتابخانه. و برای درک عملکرد قلبمان باید مدام کارتهای مرجع جدید درست کنیم. باید هرچندوقت یکبار چیزها را گردگیری کنیم، آنها را هوا بدهیم، آب گلدانها را عوض کنیم. به عبارت دیگر، تو برای ابد در کتابخانهی خصوصی خودت زندگی میکنی.»
کیان
آن شب وقتی تهی درون او پر میشد به صدایش گوش دادی. صدایی ضعیف است، مثل فرو ریختن ماسههای نرم در زیر نور مهتاب. تو نفس حبس کرده، گوش دادی. حالا تو در درون فرضیهات هستی. و دوباره در درون، بعد بیرون. تو هوا را به درون ریههایت میبری، نگهش میداری، بیرونش میدهی. فرو بردن هوا، نگه داشتن، بیرون دادن. صدای آواز پرنس، مثل جانور نرمتنی درون سرت شنیده میشود. ماه طلوع میکند، مد بالا میآید. آب دریا به رودخانهای جاری میشود. شاخه از درخت زغالاخته درست بیرون پنجره به شکلی عصبی میلرزد. تو آنجا به کس دیگری تبدیل میشوی، به چیزی دیگر. تو در جای دیگری هستی.
کیان
گذشتهها را به یاد آورد، آن موقع هیچ دلیلی برای نگرانی وجود نداشت. فقط هر روزی را که میرسید زندگی میکردی. تا وقتی زنده بودم، من چیزی بودم. وضع همین بود. اما جایی در طول مسیر همهچیز عوض شد. زندگی مرا به هیچ تبدیل کرد. عجیب است... مردم متولد میشوند که زندگی کنند، درست است؟ اما من هرچه بیشتر زندگی کردهام، آنچه را در درونم بود بیشتر از دست دادهام ــ و در آخر خالی شدم. و شرط میبندم هرچه بیشتر زندگی کنم، خالیتر، بیارزشتر، میشوم. این وضعیت یک ایرادی دارد. زندگی قرار نیست اینطوری از آب دربیاید! امکان ندارد بشود تغییر جهت داد تا مقصدم را عوض کنم؟
کیان
و تو در چرخش زمان مکیده شدهای.
قبل از اینکه متوجه شوی، رؤیای او خود را گرداگرد ذهن تو پیچید.
کاربر حسن ملائی شاعر
«گاهی سرنوشت مثل توفان شن کوچکی است که مدام تغییر جهت میدهد.»
Arno
و وقتی توفان تمام شد، یادت نمیآید چگونه از آن گذشتی، چطور جان به در بردی. حتی در حقیقت، مطمئن نیستی توفان واقعا تمام شده باشد. اما یک چیز مسلم است. وقتی از توفان بیرون آمدی، دیگر آنی نیستی که قدم به درون توفان گذاشت. معنی این توفان همین است.
کیان
هوشینو حالا، تنها در اتاق با جسد، متوجه شد، چطور در نهایت همهی صداها ناپدید شدند. چطور صداهای واقعی اطراف او بهطور مدام واقعیت خود را از دست داد. صداهای بامعنی همه به سکوت تبدیل شد. و سکوت رشد کرد، عمیقتر و عمیقتر، مانند رسوب کف دریا. پایین پاهایش انباشته شد، بعد تا سینهاش رسید.
شبنم
اما موقع گوش دادن به دِ ماژور، میتوانم محدودیتهای انسانی را حس کنم ــ اینکه نوع خاصی از نقص میتواند به وسیلهی انبوهی از نقصهای بیانتها درک شود. و شخصا برای من این دلگرمکننده است. منظورم را میفهمی؟»
l
«فکر بیفایده بدتر از اصلاً فکر نکردن است.
lonely ghost
«گوش کن... هیچ جنگی نیست که به همهی جنگها پایان دهد. جنگ در جنگ رشد میکند.
lonely ghost
«پدربزرگم همیشه میگفت سؤال کردن یک لحظه باعث شرمندگی میشود، اما سؤال نکردن یک عمر باعث شرمندگی میشود.»
lonely ghost
وقتی توفان تمام شد، یادت نمیآید چگونه از آن گذشتی، چطور جان به در بردی. حتی در حقیقت، مطمئن نیستی توفان واقعا تمام شده باشد. اما یک چیز مسلم است. وقتی از توفان بیرون آمدی، دیگر آنی نیستی که قدم به درون توفان گذاشت. معنی این توفان همین است.
lonely ghost
«کافکا، در زندگی هر کس یک نقطهی بدون بازگشت وجود دارد. و در موارد خیلی کمی، نقطهای است که دیگر نمیتوانی جلوتر بروی. و وقتی به آن نقطه رسیدیم، تنها کاری که میتوانیم بکنیم در آرامش پذیرفتن واقعیت است. اینطوری زنده میمانیم.»
lonely ghost
آدمها درحالیکه هنوز زنده هستند، میتوانند به ارواح تبدیل شوند.
lonely ghost
«به قول آریستوفان در ضیافت افلاطون، در دنیای افسانهای باستان آدمها سه نوع بودند. در این مورد چیزی نشنیدهای؟»
«نه.»
«در روزگار باستان آدمها فقط مذکر یا مؤنث نبودند، بلکه یکی از این سه نوع بودند: مذکر/ مذکر، مذکر / مؤنث، یا مؤنث / مؤنث. بهعبارت دیگر هر فرد از دو نفر دیگر ساخته شده بود. همه از این وضع راضی بودند و هرگز زیاد به آن فکر
mostafavipour
حجم
۵۰۷٫۲ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۲
تعداد صفحهها
۶۷۰ صفحه
حجم
۵۰۷٫۲ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۲
تعداد صفحهها
۶۷۰ صفحه
قیمت:
۱۶۳,۰۰۰
۱۱۴,۱۰۰۳۰%
تومان