بریدههایی از کتاب دوشنبه هایی که تو را می دیدم
نویسنده:لئا ویازمسکی
مترجم:صدف محسنی
انتشارات:بنگاه ترجمه و نشر کتاب پارسه
دستهبندی:
امتیاز:
۳.۹از ۱۰۲ رأی
۳٫۹
(۱۰۲)
خاطره این چند روز سپری شده همیشه در یادم خواهد ماند...هرگز چنین خوشبخت و نزدیک به خودم نبودهام. گویی خودم را کشف کرده بودم... کلمان باعث سربرآوردن زنی در من شده بود که از مدتها پیش زیر صورتک دختربچهای آسیبدیده پنهانش کرده بودم و این زن تازه متولدشده، برایم خوشایند بود.
faezehswifti
تنهایی عمیقی که زندگی مرا پُر کرده بود و من برای از بین بردنش حتی حاضر بودم خودم را نابود کنم و به جسم و روحم در این جستجوی مدام و ناسالم، صدمه بزنم
faezehswifti
با وجود کابوسهای دوران نوجوانیام، دلم میخواست به اینجا پناه بیاورم. رویای آن موقع با حالا متفاوت بود. آن سالها آرزوی ملاقاتهای ناممکن را در سر میپروراندم. غرق در سفرهای دور و دراز بودم و بوسههای پرشور با شخصیتهای رمانهای محبوبم را در خواب میدیدم. آن سالها به دنبال عشقی بزرگ بودم. از آن روزها خیلی گذشته که رسکاتور من را با خود به قایقش میبرد تا افقهایی دیگر را کشف کنم. چقدر دلتنگ داستانهایی هستم که شبها برای خودم تعریف میکردم تا به خواب بروم! سالهاست تخیل شگفتانگیزی را که به من احساسِ بودن میداد، گم کردهام...
faezehswifti
سردم بود. روح و جسمم زیر تازیانه باد میلرزید. آسمان چون تابوتی به ما نزدیک بود، چون بارانِ بیامان دشتهای شرق. آه... شرق چه دور بود از من. اما فراموش نکرده بودم و با نخستین روزهای پاییزِ هر سال، خاطره رنجهای گذشته دوباره برایم زنده میشد. گویی در قلبم زخمی تازه و دردناک بود.
faezehswifti
خیلی زود یاد گرفتم برای پنهان کردن اشکهایم، لبخند بزنم. از همان کودکی، لحظه سر رسیدن غمهای بزرگی را که آدم را دلآشوب میکنند، احساس را جریحهدار میکنند و طعم خاکستر و خون در دهان باقی میگذارند، لمس کردهام. انگار لبه پرتگاه ایستادهای و اگر خودت را رها کنی پرت میشوی و مثل سپیدهدم، لحظهای میدرخشی. درست همینجاست که مردم احساس میکنند، زندگی را پشت سر گذاشتهاند.
faezehswifti
به سختی میشود سن بعضی از افراد را حدس زد. آنها به عکسهایی میمانند که زمانی ثبت شده و نمیتوان به تاریخشان پی برد.
Mitir
از تو فقط یک چیز میخواهم. اینکه همیشه خوشبخت باشی حتی اگر زندگی گاه سخت و ناعادلانه باشد. زندگی شگفتانگیز است و من آن را با تو کشف کردم و شگفتیاش از آنجاست که همیشه غافلگیرمان میکند و هر روز صبح میتوانی آن را براساس خواستهات تغییر دهی. با زندگی همان کاری را بکن که میخواهی باشد. همانطور که دوستمان شارل میگوید: «زندگی ماجرای زیباییست؛ خوشبخت کسی است که آواز خواندن بداند...»
n re
چگونه برایت از تمام چیزهایی بگویم که به من هدیه کردی؟ تا پیش از تو، مدتها گمان میکردم زندگی هیچ شادیای برای من کنار نگذاشته است و تو خوب میدانی که به من چه سخت گرفته بود... تا اینکه تو آمدی
n re
«خوشبختی خودش تصمیم میگیرد کلارا! و تو آن را مانند هدیهای ارزشمند از طرف زندگی دریافت میکنی. تو باید بذر آن را بپاشی و باعث رویشاش شوی. زمانی که دانهاش را یافتی، باید آبیاریاش کنی و مراقبش باشی. بعد بزرگ میشود و جایی را ازآنِ خود میکند و تو فقط باید به نظاره زیباییاش بنشینی».
فریبا
«خوشبختی خودش تصمیم میگیرد کلارا! و تو آن را مانند هدیهای ارزشمند از طرف زندگی دریافت میکنی. تو باید بذر آن را بپاشی و باعث رویشاش شوی. زمانی که دانهاش را یافتی، باید آبیاریاش کنی و مراقبش باشی. بعد بزرگ میشود و جایی را ازآنِ خود میکند و تو فقط باید به نظاره زیباییاش بنشینی».
این
فریبا
خیلی زود یاد گرفتم برای پنهان کردن اشکهایم، لبخند بزنم. از همان کودکی، لحظه سر رسیدن غمهای بزرگی را که آدم را دلآشوب میکنند، احساس را جریحهدار میکنند و طعم خاکستر و خون در دهان باقی میگذارند، لمس کردهام. انگار لبه پرتگاه ایستادهای و اگر خودت را رها کنی پرت میشوی و مثل سپیدهدم، لحظهای میدرخشی. درست همینجاست که مردم احساس میکنند، زندگی را پشت سر گذاشتهاند.
فریبا
از داشتن افکاری چنین حقیر درباره کلمان، احساس حماقت میکردم. از همان لحظه نخستین تلاقی نگاهمان، این مرد را دوست داشتم و پی به رابطهای بردم که آنها را به هم متصل کرده بود. او کلارا را همچون هدیهای در میان دستانم گذاشته بود و حالا من میبایست راز دردناک آن روز را تنها در دل خود نگه میداشتم. حس کردن جسم پیر و دردمندش در آغوشم، مرا به شدت تحت تأثیر قرار داده بود. برای نخستینبار در زندگیام، ترسیده بودم. ترس از اینکه هیچ قدرتی نداشته باشم. ترس از روزی که کلارا در نبودش رنج ببرد... باید محکم باشم و توان لبخند و شوق به ادامهدادن را در وجودش زنده نگه دارم.
ghazl
چه جای تردید که این دختر، کنجکاویام را برانگیخته بود. آن شب، موقع خواب، حسی مبهم و وصفناپذیر در وجودم احساس میکردم که ما را به هم پیوند میداد. او برای پیرمرد تنهایی مثل من، به نوه نداشتهای میمانست که میبایست در کنارم باشد.
ghazl
آیا چیزی زیباتر از زنی عاشق هم هست؟
🍁paiiz
راه به نظرم طولانی میرسید... باید روی نیمکتی مینشستم تا نفسی تازه کنم. مرد جوانی با مهر پرسید آیا به کمک احتیاج دارم؟
ـ بله، پسرم. محتاج بیست سالگیات هستم!
🍁paiiz
«عاقل باش درد من. آرام باش... آرام».
kh.pashaee
زندگی بهراستی مفهومی جز هیاهو ندارد.
z.gh
شاید به همین دلیل کار کردن در رستوران را دوست دارم: آنجا کسی تقلب نمیکند، آدمها خودشان را همانطور که هستند، نشان میدهند. والدینم هرگز عشق به گارسون شدن را در وجود من درک نکردند. از نظر آنها، من کمبود بلندپروازی دارم و چنین کاری «شرمآور» است، حتی اگر کسی آن را به زبان نیاورد. چطور میتوانم برایشان توضیح بدهم که در کارِ رستوران چیزی شریف وجود دارد، در خدمت دیگران بودن روحم را آرام میکند و از خوشبختی سرشار. فقط در رستوران است که اندوه همیشگیام، یعنی ترسِ از سپری شدن عمر را فراموش میکنم. دوست داشتم در آینده خودم جایی برای حمایت از مشتریهایم داشته باشم، درست مثل اینکه فرزندم باشند. دلم میخواست چاق و چله شوم، پیشبند چرکی ببندم و لبخند روی لبها بنشانم. این رویای من بود و برای اطرافیانم درکنشدنی.
z.gh
بازی سرنوشت را دریافتم و دلیل اینکه چرا مقابل یکدیگر قرار گرفته بودیم. او آنجا بود تا با نیروی جوانیاش آخرین شررهای امید زندگی را در من بیدار کند و من آنجا بودم تا او خودش را ببخشد و دوست داشته باشد.
Hanie
به طرز عجیب و ناباورانهای همهچیز مرتب بود و سرِ جایش قرار داشت. از چه زمانی پدر و مادرم را اینچنین خوشحال ندیده بودم؟ کلمان راست میگفت که تنها یک حلقه برای تغییر تمام زنجیر کافیست! زنجیره شادیهای من گویی با اثری پروانهای، آنها را نیز تحت تأثیر قرار داده بود.
Hanie
حجم
۱۵۸٫۴ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۷
تعداد صفحهها
۱۹۸ صفحه
حجم
۱۵۸٫۴ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۷
تعداد صفحهها
۱۹۸ صفحه
قیمت:
۸۸,۰۰۰
۴۴,۰۰۰۵۰%
تومان