بریدههایی از کتاب عشق و چیزهای دیگر
۳٫۷
(۱۰۹)
در تمام مدتی که پرستو داشت کار پیرمرد را انجام میداد برای من او یکی از کارمندهای بانک بود. وقتی بلندگوهای بانک اعلام کردند شمارهٔ نود و سه به باجهٔ پنج برود، او برای من کارمندی بود که قرار بود کارم را انجام دهد. اما وقتی او را از فاصلهٔ پنجاهسانتیمتری پشت شیشهٔ باجه دیدم دیگر برای من کارمند بانک نبود، کسی بود که میتوانستم قسم بخورم قابلیت این را دارد که عاشقش بشوم و برای همیشه با او زندگی کنم.
زهرا۵۸
وقتی ظرفی میشکند یا یکی از قاشقهای چایخوریاش گم میشود انگار دست بچهاش شکسته یا یکی از النگوهایش را گم کرده است. وقتی تکهای کیک یا آش نذری در ظرفی میگذارد و به همسایه یا یکی از فامیل میدهد، بیتاب است تا ظرفش برگردد. او اولین کسی است که لکهٔ روی قالی را میبیند یا نخنما شدن گوشهٔ پرده را پیدا میکند.
زهرا۵۸
مادرم همیشه میداند چند بشقاب میوهخوری، چند نمکدان، چند قاشق سوپخوری، چند جعبهٔ دستمالکاغذی یا چند اسکاچ با چه رنگهایی در گنجههای آشپزخانه دارد. او دقیقا میداند چندتا از بشقابهایش ــ بهتفکیک میوهخوری، پلوخوری و خورشخوری ــ لبپر شدهاند، چند فنجان از چهار دست فنجانهای بلورش شکسته شده و چندتا از کاردهای میوهخوریاش کی و کجا گم شدهاند. او همیشه حساب شیشههای سس و مربا و آبلیمو و بطریهای نوشابه و قالبهای کرهٔ توی یخچال را دارد. میداند کدام پیراهنم را کی از خشکشویی گرفتهام، آخرینبار کی حمام رفتهام و کفشهایم برای مهمانی واکس خوردهاند یا نه.
زهرا۵۸
به قول مراد سرمه، این روزها دنبال مُد رفتن هم از مُد افتاده است.
زهرا۵۸
مادربزرگم میگفت هر آدمی که روی زمین راه میرود از عشق بین یک مرد و یک زن به وجود آمده است، حتا اگر این عشق ده دقیقه طول کشیده باشد.
Parisa
من، خیلی ساده، میخواستم با پرستو ازدواج کنم که بتوانم همیشه کنار او باشم. همین. کنار او بودن لذت و آرامش توصیفناپذیری به من میداد که حاضر نبودم آن را با هیچچیز دیگری توی دنیا عوض کنم. به نظر من لذت و آرامش تقریبا برای هر تصمیمی همیشه معیارهای خوبی هستند.
aseman
بچه که بودم پدرم دوچرخهٔ رالی انگلیسی سایز بیست و چهار داشت. بعد دوچرخهاش را فروخت و دوچرخهٔ رالی انگلیسی قدیمی سایز بیست و چهار دیگری خرید. دانشگاه که قبول شدم فکر کرد وقتش رسیده که دوچرخهاش را عوض کند، برای همین فورا دوچرخهاش را فروخت و دوچرخهٔ رالی انگلیسی قدیمی سایز بیست و چهار دیگری خرید. حالا سالهاست با همین دوچرخه از خانه میرود خیاطی و از خیاطی برمیگردد خانه.
aseman
نقره گفت: «پدرم اعتقاد داشت آدمها وقتی عاشق میشند مثل اسبی میمونند که به درختی، ستونی چیزی بسته شده باشند.»
Emma
پدرم طوری زندگی میکند انگار چیزی به اسم زمان در این دنیا وجود ندارد، انگار تا بینهایت وقت دارد، انگار قرار است هزار سال، صد هزار سال، ده میلیون سال زنده بماند. هیچوقت در هیچ کاری عجله ندارد.
بهعلاوه، برای او هیچچیز از چیزی دیگر مهمتر نیست. هر کاری برای او مثل آیینی مذهبی اهمیت دارد؛ چه این کار مسواک زدن باشد چه خواندن روزنامه چه دوختن پیراهن چه عیادت بیمار چه آب دادن باغچه چه کوک کردن ساعتش. انگار هر کار، خود آن کار، برایش هدف است.
িមተєကє .నមժមተ
جوجو میگفت همهٔ مردم دنیا خواسته یا ناخواسته دنبال یک چیز هستند و آن چیز اسمش «خوشبختی» است؛ حتا اگر خودشان اسمش را ندانند. از نظر او کوتاهترین، امنترین و معقولترین راه برای رسیدن به خوشبختی پول بود. به عقیدهٔ او کسانی که طور دیگری فکر میکنند یا معنای خوشبختی را نمیدانند، یا معنای پول را یا معنای هر دو را.
مهدی
بالای در اتاق موسی نقره نقلقول کوتاهی از داشیل هامت، فیلمنامهنویس امریکایی، قاب شده بود که احتمالا نقره آن را از مراد سرمه شنیده بود. حسی به من میگفت بین فیلمهای آن دو پوستر و متن این قاب کوچک باید پیوندی وجود داشته باشد. من علاقهای به کشف آن پیوند نداشتم. نهفقط به این خاطر که هیچوقت حوصلهٔ حل کردن معما نداشتهام، بلکه بیشتر به این دلیل که ماجرای پرستو از هر چیز دیگری بیشتر ذهنم را مشغول کرده بود. بههرحال متن توی قابعکس این بود: «هر چیز متعلق به کسی است که آن را بیشتر دوست داشته باشد.»
مهدی
خواب بودم اما احساس کردم چیزی لطیف و مخملی، نرم و آرام به صورت و گردنم چنگ میاندازد. داشتم خواب میدیدم من و پرستو داریم با کامیون سفر میکنیم و از تبریز نان زنجبیلی میبریم شیراز.
کاربر ۳۶۸۷۰۱۵
بچه که بودم مادربزرگم میگفت گرگها هیچوقت سنگ نمیشوند. سنگها هیچوقت سیب نمیشوند. سیبها هیچوقت گرگ نمیشوند. آن روزها معنای این حرفش را نمی فهمیدم. حالا میفهمم.
miladtj90
سرمه گفت: «این راز رو هفتصد سال پیش یه صوفی گمنام توی نیشابور کشف کرد. این کشف به نظر من از کشف نیوتن مهمتره.»
این را که گفت بلافاصله یاد حرف نیمه تمام آن شب او در پارک افتادم.
گفت: «اون صوفی بعد چند سال ریاضت فهمید که همهٔ ما ــ بیاستثنا ــ درست از وقتی که از شکم مادرمون میزنیم بیرون، بدون اینکه توی جنگی چیزی شرکت کرده باشیم، شکستخوردهایم و آدمی که شکست خورده نباید بیهوده تقلا کنه.»
miladtj90
مادربزرگم میگفت هر آدمی که روی زمین راه میرود از عشق بین یک مرد و یک زن به وجود آمده است، حتا اگر این عشق ده دقیقه طول کشیده باشد. بعد به این فکر کردم که با منطق او بیش از هفت و نیم میلیارد فقره عشق مسئول جمعیت فعلی کرهٔ زمین است و روزانه تقریبا دویست هزار فقره عشق به تولید دویست هزار انسان منجر میشود. اینجا که رسیدم پوزخند زدم.
miladtj90
توی پیادهرَویهای بیهدفم سر از میدان انقلاب درآوردم. روبهروی دانشگاه تهران جلو دستفروشهای کتاب ایستادم و زل زدم به کتابهای ممنوعهای که روی زمین پهن کرده بودند: ساعتساز نابینای ریچارد داوکینز، بوف کور صادق هدایت، خاطرات روسپیان غمگین من گابریل گارسیا مارکز، دو قرن سکوت زرینکوب، همسایههای احمد محمود، کتابهای احمد کسروی، کتابهای عباس نعلبندیان، دیوان کامل ایرج میرزا و کلی کتاب دیگر. سالهاست این کتابها ممنوعاند، سالهاست کنار خیابان فروخته میشوند و سالهاست خریده میشوند، سالهاست خوانده میشوند و سالهاست چاپ میشوند و البته سالهاست این کتابها ممنوعاند.
miladtj90
دلایل زیادی باعث میشود چیزی را زمانی باور کنیم و همان چیز را زمان دیگری انکار کنیم. یکی از آن دلایل گذشت زمان است. انگار گذشت زمان شفافیت و یقین رویدادها را بهتدریج از بین میبرد یا دستکم با تولید تردیدهایی از وضوح و استحکام آنها میکاهد.
miladtj90
وقتی بدخواب میشوم شروع میکنم به فکر کردن. آنقدر فکر میکنم تا انگار مغزم از خستگی به نفسنفس میافتد و بیحال میشود. آن وقت است که آرامآرام دوباره فرو میروم در خواب. در بدخوابی به همهچیز فکر میکنم. از آرزوها و چیزهای خوب گرفته تا احتمالات وحشتناک و اگرهای بد. از خاطرات دور تا کارهای روز بعد و هفتهٔ بعد و ماه بعد تا معماها تا ــ قسم میخورم ــ همهٔ آدمهایی که میشناسم.
ldnfatemi
وقتی بدخواب میشوم شروع میکنم به فکر کردن. آنقدر فکر میکنم تا انگار مغزم از خستگی به نفسنفس میافتد و بیحال میشود. آن وقت است که آرامآرام دوباره فرو میروم در خواب. در بدخوابی به همهچیز فکر میکنم. از آرزوها و چیزهای خوب گرفته تا احتمالات وحشتناک و اگرهای بد. از خاطرات دور تا کارهای روز بعد و هفتهٔ بعد و ماه بعد تا معماها تا ــ قسم میخورم ــ همهٔ آدمهایی که میشناسم.
ldnfatemi
داشت حوصلهام را سر میبرد، بهخصوص که هوا سرد بود و ما داشتیم توی حیاط از سرما یخ میزدیم و جوجو تازه مُرده بود و من هنوز اسکندر را نکشته بودم و دلم میخواست هر چه زودتر بروم زیرزمین و چند ساعت کپهٔ مرگم را بگذارم.
Mostafa F
حجم
۱۱۸٫۱ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۶
تعداد صفحهها
۱۲۴ صفحه
حجم
۱۱۸٫۱ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۶
تعداد صفحهها
۱۲۴ صفحه
قیمت:
۵۰,۰۰۰
۲۵,۰۰۰۵۰%
تومان