بهترین جملات زیبا و معروف از کتاب زنی به سرخی شقایق | طاقچه
تصویر جلد کتاب زنی به سرخی شقایق

بریده‌هایی از کتاب زنی به سرخی شقایق

نویسنده:نوئل شاتله
انتشارات:نشر چراغو
امتیاز:
۳.۸از ۴ رأی
۳٫۸
(۴)
در هفتادسالگی دیگر کسی برای کسی عشوه نمی‌آید، بلکه پرسش‌ها جواب‌های صادقانه می‌خواهند.
زهرا۵۸
در مورد شقایق می‌گویند که گل عشق و تمناست.
زهرا۵۸
مارت نوشته را خواند، بارها و بارها. آن چند سطر قابل‌بیان نبودند، نمی‌شد برای کسی تعریف‌شان کرد. انگار با روح و جسم مارت حرف زده بود. با احساسات خفته‌اش که شوالیه‌ای آن‌ها را بیدار می‌کرد. این نامه باید در هفده‌سالگی دستش می‌رسید، قبل از آنکه پدرش او را به نامزدی ادموند درآورد. از شخص دیگری غیر از ادموند، از یک شوالیه که همیشه و هنوز انتظارش را می‌کشید. مارت اولین نامهٔ عاشقانهٔ عمرش دستش رسیده بود. مارت هفتاد سال داشت.
زهرا۵۸
موقعی که می‌خواست از پله‌ها بالا برود یا از روی مبل گودی بلند شود، دو دستش را می‌برد طرف سینه‌اش، گویی می‌خواست به قلبش نیرو دهد تا پابه‌پای او بیاید و از آن قلب می‌خواست که خوب کار کند. مرد و سگ هم متوجه این حرکت مارت شده بودند. هردو احترام می‌گذاشتند به این لحظاتی که مارت نیاز داشت تا خودش را پیدا کند و سرحال بیاید. اصلاً به روی خودشان نمی‌آوردند. مرد گره شالش را درست می‌کرد و سگ هم گوشش را می‌خاراند، نگاهی هم به یکدیگر می‌کردند انگار با هم همدست‌اند، چون آن‌ها هم پیر بودند و ازپاافتاده
زهرا۵۸
مارت به شور و شوقی ملموس‌تر نیاز داشت، چیزی از جنس نزدیکی بیشتر با اشیا و آدم‌ها
محبوبه غلامی
خانمی که برای خودش سرگرمی‌ای دارد دیگر هر طرفی نمی‌رود. او هم پیرزنی نیست که بگذارد زندگی او را __ مثل شطرنج‌بازی که سربازش را بی‌حوصله روی صفحهٔ شطرنج جابه‌جا می‌کند __ همین‌طور بی‌هدف این‌سو و آن‌سو بکشاند.
محبوبه غلامی
با اینکه مرد نیامده بود، فکر ش از ساعت سه و نیم روز قبل تا سه و نیم امروز مارت را حسابی سرگرم کرده بود، آن‌قدر که فراموش کرد جدولش را حل کند و هر دو تا قهوه را هم نوشید، بی‌هیچ تپش قلبی.
محبوبه غلامی
«نقشه»، یک هدف خاص. مارت خبر نداشت صورتش سرخ شده، فقط احساس کرد گونه‌هایش حسابی داغ شده‌اند. حالا او نقشه‌ای داشت. هدفی بسیار خاص. بعد از سال‌های متمادی که زندگی را بی‌هیچ میل و اشتیاقی گذرانده بود، حالا برای خودش هدفی داشت: رفتن به کافه سر ساعت سه.
محبوبه غلامی
فلیکس می‌دانست چگونه با هرکس به زبان خودش صحبت کند تا بذر محبتش را در دل آن‌ها بکارد.
زهرا۵۸
فرار از اتفاقات بد خودش نوعی تجربه است.
زهرا۵۸
به زندگی خودش فکر کرد. پر از کار و کوشش و درعین‌حال خالی. خالی به‌دلیل روزمرگی و دلتنگی‌هایی که او را در بر گرفته بودند.
زهرا۵۸
وقتی نگاه فلیکس به مارت افتاد، مارت حس کرد آن نگاه با صورت و بدنش تماس پیدا کرده. می‌دانست فلیکس کی بینی یا لالهٔ گوش او را نقاشی می‌کند. می‌دانست کی خمیدگی پشت یا ساق پایش را می‌کشد. طوری بود که انگار هر خش‌خش قلم‌مو بر کاغذ به بینی، لالهٔ گوش، شانه و ساق او جان می‌داد. انگار هر نگاه فلیکس احساسی را در مارت برمی‌انگیخت.
زهرا۵۸
احساس دو نفر بودن مارت را کاملاً هیجان‌زده کرده بود و این هیجان را حتی هنگام انجام کارهای روزمرهٔ خود مثل شستن یک بشقاب یا گرفتن ناخن‌ها با قیچی خمیدهٔ روی قفسهٔ حمام هم بروز می‌داد. اینکه دیگر برای زندگی‌اش، برای فکر کردنش، تنها نبود او را یاد سال‌های تنهایی‌اش می‌انداخت، چه با ادموند و چه بدون او. آن سال‌ها لابد وقفه‌ای بود،‌ انتظاری بود سیاه و سفید و صامت. با آنکه عاشق شده بود، بابت پیری اصلاً افسوس نمی‌خورد. اصلاً حاضر نبود دوباره جوان شود و تجربیات گذشته را تکرار کند.
زهرا۵۸
برای باز کردن نامهٔ یک مرد، مردی که برای اولین بار برایت می‌نویسد، مردی که نه شوهر است، نه فرزند و نه کارمند سازمان بازنشستگان... برای باز کردن نامهٔ مرد شال‌گردنی باید محتاطانه رفتار می‌کرد. چه به‌خاطر خود نامه و چه به‌خاطر زن مخاطب آن، زنی که چون دست‌هایش ظریف و نحیف بود.
زهرا۵۸
تا آن‌وقت تنها نامه‌هایی که مارت را خوشحال می‌کردند از نوه‌هایش می‌رسیدند، کارت‌پستال‌هایی که از تعطیلات برایش می‌فرستادند یا نقاشی‌هایشان که ناشیانه ولی با احساس کشیده بودند. مارت تک‌تک‌شان را در جعبه‌هایی که به‌اسم هرکدام‌شان بود جمع کرده بود بعدها بدهد به خودشان. چون آن‌ها خودشان نمی‌دیدند چطور بزرگ می‌شوند، آن‌گونه که مارت از جایگاه والای یک مادربزرگ نظاره می‌کرد.
زهرا۵۸
وقتی قلب ضعیف باشد، با خوشی‌هایی چون تماشای آن اپرا یا شام‌خوردن‌های همراه نوشیدنی از پا می‌افتد. این قلب انگار که غر می‌زد و به مارت می‌فهماند وظیفه‌اش را انجام نداده است. یادآوری می‌کرد که مارت بانویی است سالخورده و قلبش کشش فعالیت‌های آن‌چنانی را ندارد.
زهرا۵۸
کنار عدد هفت با دستخط زیبا و ظریفش نوشت: «تروآ کانن _ مرد شال‌گردنی.» این اثر خودش را تحسین کرد، اولین صفحه‌ای بود که در آن چیزی مربوط به خودش می‌نوشت. کلماتی که سفیدی را پر می‌کردند. نه از نظر معنایی __ مثل جدول‌های بزرگی که حل می‌کرد __ بلکه از نظر احساسی و تصویری. به‌خصوص تصویر براق و درخشان دو صورت پیر که در درخشش نور پورتو به هم نزدیک شده بودند.
زهرا۵۸
امروز صبح این پارچه‌های بژ بی‌رنگ‌و رو و این‌همه دل‌مردگی به‌نظرش تهوع‌آور می‌آمدند. توهینی بود به افکار تازه و درخشانش، به شادمانی روح زلال و ارغوانی‌رنگش، درست هم‌رنگ پورتوهایی که دیشب ولانتن در دو لیوان پایه‌بلند برایشان سرو کرده بود. فلیکس با شور و هیجان گفت: «به‌سلامتی خودمون، بانو.» مارت لیوانش را به لیوان او زده بود و قلبش را به قلب او. آن لحظه همه‌چیز غرق در تلألوئی زیبا شده بود. صدایِ دنگِ خوردن قلب‌هایشان به هم چنان بلند بود که سگ پیر با یک جست از خواب پرید.
زهرا۵۸
مارت سرگرم شده بود. با اینکه مرد نیامده بود، فکر ش از ساعت سه و نیم روز قبل تا سه و نیم امروز مارت را حسابی سرگرم کرده بود، آن‌قدر که فراموش کرد جدولش را حل کند و هر دو تا قهوه را هم نوشید، بی‌هیچ تپش قلبی.
زهرا۵۸
«احساساتی»... این کلمهٔ لعنتی را بارها و بارها شنیده بود. اوایل وقتی دختربچه‌ای بود حساس و عجیب‌وغریب از زبان پدرش که پیگیر خصوصی‌ترین رؤیاهای کودکی‌اش بود این کلمه را شنیده بود. بعد هم از ادموند که با سخت‌گیری و تکبرش آخرین بارقه‌های احساس را در وجود مارت خفه کرد.
زهرا۵۸

حجم

۷۸٫۵ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۶

تعداد صفحه‌ها

۱۲۸ صفحه

حجم

۷۸٫۵ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۶

تعداد صفحه‌ها

۱۲۸ صفحه

قیمت:
۴۰,۰۰۰
تومان
صفحه قبل
۱
۲صفحه بعد