بریدههایی از کتاب عشق روی پیاده رو
۳٫۹
(۴۷)
من محو لکههایی شده بودم که روی پوست دستش پیدا شده بود. گمانم از ظرف شستنهای زیاد بود. یا شاید به خاطر وایتکسی بود که به ملافههای سفید میزد.
از من پرسید: «تو چی میگی؟»
من که سوالش را نفهمیده بودم انگشتم را گذاشتم روی یکی از لکهها و به او گفتم: «تو ذات خوشبختی هستی.»
HooraNasari
از پشت میز کارم بلند میشوم و از پنجره به بیرون نگاه میکنم: خوشبختی روی دوچرخهای است که از جلو پنجرهٔ دفتر کارم میگذرد. مردی پسر خردسالش را جلو دوچرخه نشانده و دخترش را روی ترک سوار کرده است.
HooraNasari
میگوید زن و مرد برای هم مثل درختاند که شاید میوهشان تلخ باشد اما سایهشان همیشه خنک است.
HooraNasari
این گذاشتن ناگهانی نقطه در دل کلمه، این سلاخی و کشتارِ کلمه، پُرمعناترین و بزرگترین و غمبارترین و غریبترین و تلخترین و عمیقترین تراژدی روح انسانی است
HooraNasari
من دور خواهم شد و باز فرو خواهم رفت و همهٔ زیباییهای فهمیدنهایش را برای کسانی رها خواهم کرد که او را هرگز درنخواهند یافت. نه، هرگز درنخواهند یافت. حتا ذرهای درنخواهند یافت. و خوب میدانم جز من، جز این منِ ازنَفَسافتاده، هیچ روحی نمیتواند او را آنچنان که هست، آنچنان که نیازی به تا کردن و کوچک کردن و مچاله کردنش نباشد، ادراک کند.
HooraNasari
همهٔ ترس من از این حقارت بود. از محاط شدن در کسی که پایانی نداشت. دستکم برای من نداشت.
HooraNasari
«فکر میکنی سیل آمده است تا تو سوژه برای عکاسی پیدا کنی؟ سیل آمده است که بفهمی مردم حاصلضرب وسعت عشقاند در عمق مظلومیت.»
HooraNasari
هیچ بچههای نصرت را دیدهای؟ آیههای زمینی. تراکم معنویتاند با لعابی از غم. مثل کاشیهای آبی گلدستههای مسجد.
HooraNasari
اما عروسی حیدر و طلعت چیز دیگری بود. گیرم که حیدر پنجاه و هفت سالی از طلعت بزرگتر باشد، خب به تو چه مربوط است؟ این رسوم از قبل بوده و حالا هم هست. تو را برای ولیمهٔ عروسی دعوت کرده بودند یا برای آشوب؟ طلعت دلگیر بود؟ خب باشد. گریه میکرد؟ بکند. سیزدهساله به خانهٔ بخت میرفت؟ برود. حیدر شش بچه از زن مرحومش داشت؟ خب داشته باشد. اینها دلیل نمیشود که یکراست بروی و سیلی بزنی توی گوشِ حیدر و پدر طلعت، با این منطق که «لگد به حرمت طبیعت بود.»
HooraNasari
شرکت نفت برای رسیدن به مناطق نفتخیز میخواسته جاده بزند که در اثر انفجارِ صخرهٔ بین راه، تکهسنگی افتاده بود توی دره و البته از بخت بد روی سر عفت خدایی که برای پُر کردن مشک آب پایین رفته بود. درست است که آبستن بود، اما شرکت تقبل کرده بود به عنوان جبران ضایعه، مقرری ماهیانهای به خانوادهاش پرداخت کند، اما تو شده بودی کاسهٔ داغتر از آش. انس و جن را میخواستی محاکمه کنی. همیشه به تو گفته بودم اینقدر جزیینگر نباش، چشمهایت را باز کن؛ کمی از توی لاک خودت بیا بیرون. حفاری نفت، حرکت چرخهای اقتصادی مملکت، صادرات بیشتر، آتیهٔ بهتر. فرضا که در این راه سنگی بیفتد روی سر عفتنامی
HooraNasari
همهٔ ترس من از این حقارت بود. از محاط شدن در کسی که پایانی نداشت. دستکم برای من نداشت. برای همین بود که نقطه را گذاشتم.
faatemeehyd
«چه کار مهمی انجام دادی؟»
«تامین آزادی، عدالت، دموکراسی و تحقق قوانین از اهداف استراتژیک تصمیمگیریهای ما بود...»
«این دارد هذیان میگوید، ببریدش.»
«ولی حرفهای من هنوز تموم نشده!»
«تا حالا هم چیز مهمی نگفتهٔ.»
faatemeehyd
حرف مهتاب میافتم که یک روز به من گفت: «دلم برای فیلسوفها میسوزه.» پرسیدم: «چرا؟» گفت: «برای اینکه یه عمر جون میکنن که بفهمن چیبهچیه و آخرش هم خیال میکنن فهمیدهن، اما نفهمیدهن و همینطور میمونن تا بمیرن.» من پرسیدم: «از کجا میدونی که نمیفهمن چیبهچیه؟» بعد خندید و گفت: «برای اینکه اگه میفهمیدن چیبهچیه دیگه فیلسوف نمیموندن.»
faatemeehyd
«اگه قبلا دربارهش حرفی زده بود شاید برمیگشت اما وقتی همهچیز ناگهانی اتفاق بیفته معناش اینه که چیزی ترکیده.»
faatemeehyd
من هر چی میگفتم، میدیدم. در واقع تا چیزی رو نمیدیدم، نمیگفتم.
شادی حسیننیا
«اون پایین چهطور بود؟»
«تاریک بود. تاریکِ تاریک.»
«تو چه میکردی؟»
«من شاعر بودم. شعر میگفتم.»
«دربارهٔ چی؟»
«گاهی در اون تاریکیِ محض تکههایی از نور میافتاد روی درودیوار و من چیزهایی میدیدم. من دربارهٔ چیزهایی که میدیدم شعر میگفتم.»
شادی حسیننیا
شب بود. ماه پشت ابر بود. امین و اکرم به آسمان نگاه میکردند. آنها ماه و ستارهها را نمیدیدند. همهجا تاریک بود. باد ابرها را برد. ماه از پشت ابر بیرون آمد. مهتاب زمین را روشن کرد.
شادی حسیننیا
همان جا بود که با بیرحمی نقطه را گذاشتم. و دور شد. انگار مشقی نیمهتمام. یا سیبی کال. یا عشقی بیقاف. بیشین. بینقطه.
شادی حسیننیا
دریا بود انگار. میگفت بیا و من فرو میرفتم در او. میدویدم در او. انگار دیوار نداشت. کف نداشت. سقف نداشت. تُنگ تنگی نبود که ماهی روحتان مدام دیوارههایش را لمس کند. هر چه بود آب بود و امکان. امکان دویدن. پریدن. شنا کردن. جیغ کشیدن. ستایش کردن. سجده کردن. گریستن. و همین مرا بیشتر میهراساند. همهٔ ترس من از این حقارت بود. از محاط شدن در کسی که پایانی نداشت. دستکم برای من نداشت. برای همین بود که نقطه را گذاشتم.
شادی حسیننیا
من هیچگاه از زیبایی چهرهای یا چشمی یا نگاهی یا لبخندی، اینچنین درمانده نمیشوم که از زیبایی و شکوه و بزرگی و توانایی دانستن و فهمیدن روحی پیچیده و وسیع
شادی حسیننیا
حجم
۱۰۲٫۲ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۰
تعداد صفحهها
۱۳۷ صفحه
حجم
۱۰۲٫۲ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۰
تعداد صفحهها
۱۳۷ صفحه
قیمت:
۶۰,۰۰۰
۳۰,۰۰۰۵۰%
تومان