بهترین جملات زیبا و معروف از کتاب عشق روی پیاده رو | صفحه ۴ | طاقچه
تصویر جلد کتاب عشق روی پیاده رو

بریده‌هایی از کتاب عشق روی پیاده رو

نویسنده:مصطفی مستور
انتشارات:نشر چشمه
امتیاز:
۳.۹از ۴۷ رأی
۳٫۹
(۴۷)
می‌گوید از وقتی پدرم مُرده است دلش نیامده لباس‌های او را به دوره‌گردها بفروشد. حتا چندبار می‌خواسته آن‌ها را در رودخانه بیندازد اما نتوانسته است. می‌گوید هر کدام از لباس‌ها برای او پُر از خاطره‌اند. بعضی از آن‌ها را بارها دوخته و شسته و اتو زده است
مریم
اون پایین چه‌کار می‌کردی؟» «هیچی. من هیچ کاری نمی‌کردم. من همه‌ش بیمار بودم. همیشه توی بیمارستان بودم.» «زندگی سختی داشتی؟» «زندگی؟ من زندگی نمی‌کردم. من فقط زنده بودم. دائم دیالیز می‌شدم. علم پزشکی برای نجات من هیچ غلطی نتونست بکنه. من اون‌جا روزی هزاربار می‌مُردم و نمی‌مُردم. به این می‌گن زندگی؟ لعنت به این زندگی!» «پس بدبخت بودی؟» «نه، من بدبخت نبودم چون بدتر از من هم بود.» «خوشبخت بودی؟» «خوشبخت هم نبودم. من هیچی نبودم. من فقط منتظر مرگ بودم.» «خوشبختی چیه؟» «نمی‌دونم. شاید دوتا کلیهٔ سالم.»
زهرا۵۸
«اون پایین چه‌کار می‌کردی؟» «من آواز می‌خواندم. من خواننده بودم.» «چی می‌خوندی؟» «آوازهای اندوه. ما اون پایین داشتیم از غصه دق می‌کردیم. ما فکر می‌کردیم تا ابد اون‌جا گیر کرده‌یم.» «اندوهِ چی؟» «اندوهِ دوری. ما تنها بودیم. از تنهایی می‌ترسیدیم. از تنهایی و ترس گریه‌مون می‌گرفت. جیغ می‌کشیدیم. ضجه می‌زدیم. بعد ناله رو با موسیقی مخلوط کردیم، شد آواز.»
زهرا۵۸
یک روز فروغ پرسید: «کی ازدواج می‌کنیم؟» گفتم: «اگر ازدواج کردیم دیگر به جای تو باید به قبض‌های آب و برق و تلفن و قسط‌های عقب‌افتادهٔ بانک و تعمیر کولر آبی و بخاری و آب‌گرمکن و اجاره‌نامه و اجاره‌نامه و اجاره‌نامه و شغل دوم و سوم و دویدن دنبال یک لقمهٔ نان از کلهٔ سحر تا بوق سگ و گرسنگی و جیب‌های خالی و خستگی و کسالت و تکرار و تکرار و تکرار و مرگ فکر کنم و تو به جای عشق باید دنبال آشپزی و خیاطی و جارو و شستن و خرید و مهمانی و نق‌ونوق بچه و ماشین لباس‌شویی و جاروبرقی و اتو و فریزر و فریزر و فریزر باشی. هر دومان یخ می‌زنیم. بیش‌تر از حالا پیش هم‌ایم اما کم‌تر از حالا همدیگر را می‌بینیم. نمی‌توانیم ببینیم. فرصت حرف زدن باهم را نداریم. در سیالهٔ زندگی دست‌وپا می‌زنیم، غرق می‌شویم و جز دلسوزی برای یکدیگر کاری از دست‌مان ساخته نیست. عشق از یادمان می‌رود و گرسنگی جایش را می‌گیرد و حرف معلم ادبیات‌مان ــ یعنی تو ــ درست از آب درمی‌آید.»
زهرا۵۸
زمستان گذشته که سیل آمده بود، یادت هست؟ عکاس جوانی آمده بود تا از زندگی مردم و وسعت فاجعه عکس بیندازد. تو را دیده بود که وسط آب و گل‌ولای، پاچه‌های شلوارت را بالا زده‌ای و گوسفندهای نیمه‌جان ننه‌گلی را از میان باتلاق بیرون می‌آوری. تا آمده بود عکسی بیندازد یقه‌اش را چسبیده بودی و فریاد زده بودی: «فکر می‌کنی سیل آمده است تا تو سوژه برای عکاسی پیدا کنی؟
زهرا۵۸
«از دست هیچ‌کس کاری ساخته نبود. وضع بدتر از اون بود که کسی بتوانه اون رو کنترل کنه. شاید کسی می‌تونست کلیات رو درست کنه، اما سامان دادن به جزییات از عهدهٔ هیچ‌کس برنمی‌اومد. همه‌چیز به‌وضوح از دست رفته بود. هیچ‌کس نمی‌دونست چی باید بکنه. اون‌جا مثل جهنم غیرقابل‌تحمل بود. بهترین کاری که از دست ما ساخته بود، این بود که منتظر بمونیم و خوب باشیم.»
Husayn Parvarde
من اون‌جا روزی هزاربار می‌مُردم و نمی‌مُردم. به این می‌گن زندگی؟ لعنت به این زندگی!» «پس بدبخت بودی؟» «نه، من بدبخت نبودم چون بدتر از من هم بود.» «خوشبخت بودی؟» «خوشبخت هم نبودم. من هیچی نبودم. من فقط منتظر مرگ بودم.»
Husayn Parvarde
«اون پایین قشنگ بود؟» «بله، قشنگ بود.» «تو خوشبخت بودی؟» «نه.» «چرا؟» «چون هیچ‌کس من رو نمی‌فهمید. خسته شده بودم. همه می‌گفتند شعرهام زاییدهٔ خیال منه، اما من هر چی می‌گفتم، می‌دیدم. در واقع تا چیزی رو نمی‌دیدم، نمی‌گفتم.»
Husayn Parvarde
«شما ما رو گول زدید. اون پایین هیچی نمی‌شد پیدا کرد. اون‌جا حتا خودمون رو هم فراموش کرده بودیم. شما زیادی از ما توقع داشتید. این درست نیست.»
Husayn Parvarde
«پایین چه‌طور بود؟» «سخت بود، آقا. خیلی سخت بود.» «تو چه‌کار می‌کردی؟» «من منتظر بودم، آقا.» «منتظر چی؟» «منتظر کسی که می‌گفتند یک روز بهشت رو با خودش خواهد آورد. اون پایین همه مایوس شده بودند، اما من منتظر بودم.
مهدی
باید انتخاب کنم. یا باید روحم را باد کنم تا منبسط شود یا باید آن را توی فریزر بگذارم. باید انتخاب کنم. راه سومی نیست. چه‌قدر کار ناتمام روی دستم مانده است. باید انتخاب کنم. باید کارها را تمام کنم...
Yeganeh.Rahmatii
هیچ‌چیز برای مادرم به اندازهٔ «خداوند» اهمیت ندارد و هر چیز که مستقیما به خدا مربوط نشود برای او بی‌ارزش است. وقتی می‌گوید: «خداوند» گویی اسم یکی از این پیرزن‌هایی را می‌برد که هر هفته با آن‌ها دوره دارد. حس می‌کنم خداوند برای او مثل یک تکه‌سنگ واقعیت دارد
Yeganeh.Rahmatii
«فکر می‌کنی سیل آمده است تا تو سوژه برای عکاسی پیدا کنی؟ سیل آمده است که بفهمی مردم حاصل‌ضرب وسعت عشق‌اند در عمق مظلومیت.»
کاربر ۵۳۴۶۴۸۱
یک‌بار که با ماشین او را به یکی از این دوره‌ها می‌بردم با شوقی آمیخته با ترس و وحشت گفت: «می‌دونی تازگی چی فهمیده‌م؟» گفتم: «نه، نمی‌دونم.» گفت: «شنیده‌م که مومنان و کافران، همه، باید از جهنم عبور کنند چون پل صراط از وسط شعله‌های دوزخ می‌گذره.»
HooraNasari
گیرم که حیدر پنجاه و هفت سالی از طلعت بزرگ‌تر باشد، خب به تو چه مربوط است؟ این رسوم از قبل بوده و حالا هم هست. تو را برای ولیمهٔ عروسی دعوت کرده بودند یا برای آشوب؟ طلعت دلگیر بود؟ خب باشد. گریه می‌کرد؟ بکند. سیزده‌ساله به خانهٔ بخت می‌رفت؟ برود. حیدر شش بچه از زن مرحومش داشت؟ خب داشته باشد. این‌ها دلیل نمی‌شود که یک‌راست بروی و سیلی بزنی توی گوشِ حیدر و پدر طلعت، با این منطق که «لگد به حرمت طبیعت بود.»
Nika
اون‌جا مثل جهنم غیرقابل‌تحمل بود. بهترین کاری که از دست ما ساخته بود، این بود که منتظر بمونیم و خوب باشیم.» «خوب؟» «بله. تنها کاری که می‌توانستیم بکنیم این بود که خوب باشیم. اگر همه خوب می‌شدند اون وقت کسی که همه انتظارش رو می‌کشیدن می‌اومد و جزییات رو هم اصلاح می‌کرد. جزییات به شکل تاسف‌باری تباه شده بود. آدم‌ها همه در جزییات تباه می‌شدند اما کسی به جزییات اهمیت نمی‌داد. همه در فکر کلیات بودند. در کلیات انسانی وجود نداشت. من از وضعیت به‌وجوداومده گریه‌م گرفته بود. اون پایین دلم را به‌هم می‌زد. من سعی کردم خوب باشم و همچنان منتظر بمونم. خوب بودن دشوار بود، اما به نظر می‌رسید که تنها راه نجاته.» «ببریدش تو باغ.»
HooraNasari
«من مسئول آدم‌های زیادی بودم. من برای پیشرفت اقتصادی و صنعتی و توسعهٔ سرزمین اون‌ها تصمیم می‌گرفتم. همهٔ اون‌ها به من مدیونن. من سرزمین اون‌ها را آباد کردم و...» «چه کار مفیدی انجام دادی؟» «من سرعت توسعهٔ برنامه‌های اقتصادی، پروژه‌های صنعتی و گسترش تکنولوژی رو تنظیم و طراحی می‌کردم...» «چه کار مهمی انجام دادی؟» «تامین آزادی، عدالت، دموکراسی و تحقق قوانین از اهداف استراتژیک تصمیم‌گیری‌های ما بود...» «این دارد هذیان می‌گوید، ببریدش.» «ولی حرف‌های من هنوز تموم نشده!» «تا حالا هم چیز مهمی نگفتهٔ.» «تامین معاش و خوشبختی و سعادت بشر چیز مهمی نیست؟» «تو دیوونهٔ.» «من هیچ کار مهمی نکرده‌م؟» «تو دیوونه‌ای، ببریدش!»
HooraNasari
«تو خوشبخت بودی؟» «نه، ما می‌خواستیم با ریاضیات و فیزیک همهٔ مسایل رو حل کنیم اما سوال‌های زیادی بی‌پاسخ مونده بود. پاسخ هر سوال با خودش هزار سوال دیگر پیش می‌آورد. ما بین سوال‌های زیادی گیج شده بودیم. چیزهای زیادی بود که حل اون‌ها از عهدهٔ ما برنمی‌اومد. سوال‌ها و جهل، روح ما را می‌خورد.» «عاشق هم شده بودی؟» «نه.» «ببریدش.»
HooraNasari
از صبح تا شب جون می‌کندم. برای یک وعده غذا مجبور بودم مثل سگ بدوم. وقتی غذا می‌خوردم دوباره گرسنه می‌شدم و مجبور بودم دوباره کار کنم. زندگی من همه‌ش شده بود کار و کار و کار. فکر به دست آوردن آسایش همه‌چیز رو از خاطرم برده بود. هر چه بیش‌تر دنبال آسایش می‌رفتم آن را کم‌تر به دست می‌آوردم. ما اون‌جا مظلوم بودیم.» «از کسی کمک نخواستی؟» «نه.» «ببریدش.» «اعتراض دارم!» «به چی؟» «شما ما رو گول زدید. اون پایین هیچی نمی‌شد پیدا کرد. اون‌جا حتا خودمون رو هم فراموش کرده بودیم. شما زیادی از ما توقع داشتید. این درست نیست.» «ببریدش. باید تا صبح دور خودش بچرخه.»
HooraNasari
یک روز به من گفت: «دلم برای فیلسوف‌ها می‌سوزه.» پرسیدم: «چرا؟» گفت: «برای این‌که یه عمر جون می‌کنن که بفهمن چی‌به‌چیه و آخرش هم خیال می‌کنن فهمیده‌ن، اما نفهمیده‌ن و همین‌طور می‌مونن تا بمیرن.» من پرسیدم: «از کجا می‌دونی که نمی‌فهمن چی‌به‌چیه؟» بعد خندید و گفت: «برای این‌که اگه می‌فهمیدن چی‌به‌چیه دیگه فیلسوف نمی‌موندن.»
HooraNasari

حجم

۱۰۲٫۲ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۰

تعداد صفحه‌ها

۱۳۷ صفحه

حجم

۱۰۲٫۲ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۰

تعداد صفحه‌ها

۱۳۷ صفحه

قیمت:
۶۰,۰۰۰
۳۰,۰۰۰
۵۰%
تومان