بهترین جملات زیبا و معروف از کتاب عشق روی پیاده رو | صفحه ۶ | طاقچه
تصویر جلد کتاب عشق روی پیاده رو

بریده‌هایی از کتاب عشق روی پیاده رو

نویسنده:مصطفی مستور
انتشارات:نشر چشمه
امتیاز:
۳.۹از ۴۷ رأی
۳٫۹
(۴۷)
بگذار بیاید. این هم مثل شب‌های قبل. حالا که تسلیم شده‌ام دیگر بی‌حس می‌شوم و خیال‌هایم را که تا حالا مهار کرده‌ام، متراکم کرده‌ام، رها می‌کنم تا مثل بادکنکی پُر از دود بروند به آسمان.
شادی حسین‌نیا
وقتی که دیدمش انگار که معلق شده بودم در اعماق یک دریای بزرگ. غرق شده بودم، اما به‌راحتی زیر ده‌ها فوت آب نفس می‌کشیدم. انگار وسط آسمان در ارتفاع چند هزارپایی رها شده بودم اما سقوط نمی‌کردم. نوعی حالت بی‌وزنی بود.
شادی حسین‌نیا
«خوب؟» «بله. تنها کاری که می‌توانستیم بکنیم این بود که خوب باشیم. اگر همه خوب می‌شدند اون وقت کسی که همه انتظارش رو می‌کشیدن می‌اومد و جزییات رو هم اصلاح می‌کرد. جزییات به شکل تاسف‌باری تباه شده بود. آدم‌ها همه در جزییات تباه می‌شدند اما کسی به جزییات اهمیت نمی‌داد. همه در فکر کلیات بودند. در کلیات انسانی وجود نداشت. من از وضعیت به‌وجوداومده گریه‌م گرفته بود. اون پایین دلم را به‌هم می‌زد. من سعی کردم خوب باشم و همچنان منتظر بمونم. خوب بودن دشوار بود، اما به نظر می‌رسید که تنها راه نجاته.» «ببریدش تو باغ.»
مریم بانو
«تو چه‌کار می‌کردی؟» «من منتظر بودم، آقا.» «منتظر چی؟» «منتظر کسی که می‌گفتند یک روز بهشت رو با خودش خواهد آورد. اون پایین همه مایوس شده بودند، اما من منتظر بودم. اون‌قدر انتظار کشیدم و نگاه کردم که چشم‌هام بی‌سو شد، اما کسی نیومد. ما داشتیم از فرط انتظار ذوب می‌شدیم.» «هیچ کاری از دست تو ساخته نبود؟» «از دست هیچ‌کس کاری ساخته نبود. وضع بدتر از اون بود که کسی بتوانه اون رو کنترل کنه. شاید کسی می‌تونست کلیات رو درست کنه، اما سامان دادن به جزییات از عهدهٔ هیچ‌کس برنمی‌اومد. همه‌چیز به‌وضوح از دست رفته بود. هیچ‌کس نمی‌دونست چی باید بکنه. اون‌جا مثل جهنم غیرقابل‌تحمل بود. بهترین کاری که از دست ما ساخته بود، این بود که منتظر بمونیم و خوب باشیم.»
مریم بانو
مهتاب پرسید: «پس بهشت کجاست؟» من دستش را گرفتم و به شیارهای کف دستش خیره شدم و با انگشت به یکی از شیارها اشاره کردم. گفتم: «شاید این‌جا باشه.»
sosoke
به چروک‌های گوشهٔ چشم‌های مادرم خیره می‌شوم و تعجب می‌کنم که چرا قبلا آن‌ها را ندیده‌ام
sosoke
من هیچ‌گاه از زیبایی چهره‌ای یا چشمی یا نگاهی یا لبخندی، این‌چنین درمانده نمی‌شوم که از زیبایی و شکوه و بزرگی و توانایی دانستن و فهمیدن روحی پیچیده و وسیع
sosoke
نمی‌دانم چه شد که چشمم به دست‌هاش افتاد. کف دست‌ها و انگشت‌های کوچکش مثل دست‌های کسی که تازه توت خورده باشد، سیاه شده بود. کسی از توی جمعیت فریاد زد: «گل‌های پرپر از کجا آمده‌اند؟»
sosoke
اولین‌بار گمانم توی صف نانوایی بود که دیدمش و ناگهان عاشقش شدم. همیشه دلم می‌خواست قصه‌ای درباره‌اش بنویسم اما خیالِ مهتاب مثل ماهی لیز بود و لغزنده. تا می‌آمدم بگیرمش از لای انگشتان ذهنم سُر می‌خورد و می‌گریخت.
مریم
«وقتی کسی پاسخ ما رو نداد مجبور شدیم غم‌هامون رو فراموش کنیم. ما فرض کردیم کسی نیست پس دور خودمون چرخیدیم. یعنی رقصیدیم و الکی خوش شدیم. از اون بالا هیچ صدایی به ما نمی‌رسید.
مریم
گاهی ترکیب چند عنصر شیمیایی باعث تولید مواد منفجره می‌شود. درست مثل آدم‌ها که ترکیب بعضی از آن‌ها مثل ترکیب بعضی عناصر سم مهلک تولید می‌کند و بعضی ترکیب‌ها خوش‌بو و معطرند. بعضی در یکدیگر چنان حل می‌شوند که دیگر قابل جدایی نیستند و برخی دیگر تجزیه‌ناپذیرند.
زهرا۵۸
وقتی شاطرعباس نان‌های داغ را توی دست‌های مهتاب می‌گذاشت دلم می‌خواست جای شاطرعباس بودم. وقتی مهتاب نان‌های داغ را لای چادر گل‌دارش می‌پیچاند دلم می‌خواست من، آن نان‌های داغ باشم. وقتی مهتاب به خانه می‌رسید و کوبهٔ در را می‌کوبید، هوس می‌کردم کوبهٔ در باشم. وقتی مادرش نان‌ها را از مهتاب می‌گرفت، دوست داشتم مادر مهتاب باشم. بعد مهتاب تکه‌ای نان برای ماهی‌های قرمز توی حوض خانه‌شان می‌انداخت و من هزاربار آرزو می‌کردم کاش یکی از ماهی‌های قرمز توی حوض باشم.
zeinab.P_J
«پایین چه‌طور بود؟» «سخت بود، آقا. خیلی سخت بود.» «تو چه‌کار می‌کردی؟» «من منتظر بودم، آقا.» «منتظر چی؟» «منتظر کسی که می‌گفتند یک روز بهشت رو با خودش خواهد آورد. اون پایین همه مایوس شده بودند، اما من منتظر بودم. اون‌قدر انتظار کشیدم و نگاه کردم که چشم‌هام بی‌سو شد، اما کسی نیومد. ما داشتیم از فرط انتظار ذوب می‌شدیم.»
Husayn Parvarde
«من مسئول آدم‌های زیادی بودم. من برای پیشرفت اقتصادی و صنعتی و توسعهٔ سرزمین اون‌ها تصمیم می‌گرفتم. همهٔ اون‌ها به من مدیونن. من سرزمین اون‌ها را آباد کردم و...» «چه کار مفیدی انجام دادی؟» «من سرعت توسعهٔ برنامه‌های اقتصادی، پروژه‌های صنعتی و گسترش تکنولوژی رو تنظیم و طراحی می‌کردم...» «چه کار مهمی انجام دادی؟» «تامین آزادی، عدالت، دموکراسی و تحقق قوانین از اهداف استراتژیک تصمیم‌گیری‌های ما بود...» «این دارد هذیان می‌گوید، ببریدش.» «ولی حرف‌های من هنوز تموم نشده!» «تا حالا هم چیز مهمی نگفتهٔ.» «تامین معاش و خوشبختی و سعادت بشر چیز مهمی نیست؟» «تو دیوونهٔ.»
Husayn Parvarde
«من سرباز بودم، آقا. به من یه تفنگ دادند و گفتند شلیک کن.» «به کی؟» «نمی‌دونم. به من گفتند فقط به طرف جلو تیراندازی کن. گفتند اون‌ها دشمنان ما هستن و باید از بین برون.» «چند نفر رو کشتی؟» «نمی‌دونم. من واقعا نمی‌دونم. من فقط تفنگم رو آتیش می‌کردم. دقیقا نمی‌دیدم که کسی روی زمین می‌افته یا نه.» «چرا شلیک می‌کردی؟» «اطاعت از بالادست.» «زندگی چیه؟» «اطاعت از بالادست.» «تو خوشبخت بودی؟» «نمی‌دونم.»
Husayn Parvarde
«وقتی کسی پاسخ ما رو نداد مجبور شدیم غم‌هامون رو فراموش کنیم. ما فرض کردیم کسی نیست پس دور خودمون چرخیدیم. یعنی رقصیدیم و الکی خوش شدیم. از اون بالا هیچ صدایی به ما نمی‌رسید. ما کاملا مایوس شده بودیم.»
Husayn Parvarde
«اندوهِ دوری. ما تنها بودیم. از تنهایی می‌ترسیدیم. از تنهایی و ترس گریه‌مون می‌گرفت. جیغ می‌کشیدیم. ضجه می‌زدیم. بعد ناله رو با موسیقی مخلوط کردیم، شد آواز.» «اما شما خوش بودید.»
Husayn Parvarde
«شما اون پایین، چیزی که گفته بودیم پیدا کردی؟» «من فراموش کرده بودم دنبال چه چیزی باید بگردم.»
Husayn Parvarde
«مهتاب دیگه برنمی‌گرده، چون تو ذات او خشونت نبود و حالا که خشونت نشون داده پس برنمی‌گرده.» می‌گویم: «اگه قبلا درباره‌ش حرفی زده بود شاید برمی‌گشت اما وقتی همه‌چیز ناگهانی اتفاق بیفته معناش اینه که چیزی ترکیده.» بعد به چروک‌های گوشهٔ چشم‌های مادرم خیره می‌شوم و تعجب می‌کنم که چرا قبلا آن‌ها را ندیده‌ام. می‌گویم: «روح او مثل بادکنک ترکیده و حالا تکه‌تکه شده.»
Emma

حجم

۱۰۲٫۲ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۰

تعداد صفحه‌ها

۱۳۷ صفحه

حجم

۱۰۲٫۲ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۰

تعداد صفحه‌ها

۱۳۷ صفحه

قیمت:
۶۰,۰۰۰
۳۰,۰۰۰
۵۰%
تومان
صفحه قبل۱
...
۵
۶
صفحه بعد