هیچ خاطرهای از غروبها ندارم، شبهای پائیزی در یادم مانده که حال و هوایشان را از دست دادهاند. آنقدری که بقیه شبها را هم تحت تاثیر قرار داده. باغها و خانهها گویی پیاده قدم برمیدارند، حشرات نامرئی در نسیم شناورند و ذرات سفید برف و غبار نشستهاند روی مبلهای چوبی تیره رنگ. فقط فقیرترین خانهها در وداع زمستان کوتاهی و غفلت میکنند.
در آن بعد از ظهرهای سرد و سوزان وقتی دختر بودم، میفرستادنم پی خرید برنج، شکر و نمک. آخرین پرتوهای زرد خورشید، نور زرد کمرمقی که همین حالا هم میبینم، درختان خیابان سرندی را مثل شالی میپوشاند. برگهایی که از پرچین سرراه کنده بودم، توی دستم له میشدند. بعد باورم شد حامل پیام اسرارآمیزی هستم، در پس برگی که در گرمای دستم مچاله شده و بوی چمن تابستانی میداد، اتفاقی در شرف وقوع بود.
در بین راه از خانهمان تا مغازه، سر و کله مردی پیدا شد. همیشه پیراهن بیآستین میپوشید، برایم سوت میزد و در پی پاهای برهنهام، شاخه درخت بید به دست که پشهها را میپراکند، راه میافتاد. آن مرد مال یکی از آن خانهها بود، همیشه آنجا ایستاده مثل در ورودی آهنی یا پلکان. هراز چند گاهی مسیر طولانی دیگری را پیش میگرفتم که از لبه رودخانه بود. اما آبهای بالا آمده مانع گذرم میشد و مجبور بودم تا راه مستقیم را بگیرم و بروم.
Anita Moghaddam💙💙