اصرار داشت برود لسآنجلس (خودش میگفت الای) و آنجا زندگی کند. برای آنکه والدینش را تشویق کند حتا این مزیت را به ماجرا افزوده بود که «اونجا خودم کار میکنم و پول درمیآرم که از شما کمتر پول بگیرم. شایدم اصلاً نگیرم.» البته همه میدانستند این «کمتر» چون خیلی نسبی بود، قابلاتکا نبود و در ضمن هر کمتری به دلار برای خودش کلی «بیشتر» است نسبت به تومان.
فرشید
امید به زندگیاش هم معرکه بود. یعنی معرکه و محشر تنها لغاتی بودند که عمق امیدواری او به زیستن را بیان میکردند. مثلاً وقتی میرفت در انتخابات سال ۹۲ شرکت کند و رأی به صندوق ریاستجمهوری بیندازد، در پاسخ فرزندانِ دوستانش (خودِ دوستانش اغلب یا عکسی بودند در آلبوم یا عکسی بر سنگی در گوری!) که آقای معیری، به چه کسی رأی خواهی داد، گفته بود میروم به جلیلی رأی ندهم! و بعد هم استراتژی حضور فعال در انتخابات سال ۹۸ را تشریح کرده بود؛ آن هم با دیدی آیندهنگرانه.
فرشید
آقای معیری آدم محترم و البته پیری بود. بهشدت پیر! از آن دسته آدمهایی که انگار زندگی مدتهاست با آنها رودربایستی دارد و ایضاً انگار هیچکس، حتا ملکالموت، هم رویش نمیشود به آنها بگوید موعد زندگی کردن شما تمام شده، لطفاً تشریف ببرید آن دنیا!
Behi
عروس که بعد از کلی ناز و ادا و عور و اطوار، آن هم بهاصرار، سرانجام رضایت داده بود با آقای معیری ازدواج کند، در محضر دبه کرد که یکی دیگر را لقمه گرفتهاند اما براساس سند و مدرک یکی دیگر را دارند فرو میکنند توی حلقش. هر قدر هم ابرام کرده بودند که اصل جنس پیشِ روی اوست، زورشان به انکارِ عروس و نامِ ثبتشده در سجل نرسیده بود
سپیده