بریدههایی از کتاب تکاوران نیروی دریایی در خرمشهر: خاطرات ناخدا یکم هوشنگ صمدی فرمانده گردان تکاوران در خرمشهر
۴٫۸
(۵۱)
بعدها به متخصص گوش مراجعه کردم. وقتی معاینهام کرد و گفت گوش راستم ۷۰ درصد و گوش چپم ۶۵ درصد شنواییاش را از دست داده است. ناچار شدم در هر دو گوشم سمعک بگذارم. هنوز هم از سمعک استفاده میکنم.
آرش
بیسیم را خرد کردیم، ماشینمان را آتش زدیم و آماده ترک شهر شدیم. من و ناخدا ضربعلیان آخرین نفراتی بودیم که خرمشهر را ترک میکردیم. هر دو گریه میکردیم. هوا دیگر روشن شده بود. همان موقع این فکر آزارم میداد و با خودم میگفتم: «اگر قرار بود عقبنشینی کنیم، پس چرا ۳۴ روز مقاومت کردیم و آن همه شهید دادیم؟ خون آن همه شهید چه میشود؟»
آرش
برخی از تکاوران با شنا و گریان، از کارون عبور کردند و به آن طرف رودخانه رفتند. حبیبالله سیاری و افراد دستهاش با شنا از خرمشهر بیرون رفتند. من و فرماندهان گروهانها و دستهها و پرسنل، کنار اسکله ایستاده بودیم و به مردمی که شهر را ترک میکردند، کمک میکردیم. تخلیه نیروها تا حدود صبح ادامه پیدا کرد.
آرش
از گردان ۲۷۰ نفره ناخدا داریوش ضرغامی فقط ۱۷ نفر باقی مانده بودند که با خود ایشان که بهشدت گریه میکرد، تخلیه شدند. نمیتوانم آمار دقیق و حتی تخمینی درباره تعداد کسانی که شهر را تخلیه کردند، بدهم، اما فکر میکنم در مجموع حدود پانصد نفری را تخلیه کردیم.
آرش
الان درست یادم نیست این یادداشت کی و چگونه در خرمشهر به دستم رسید. در آن یادداشت به نیروهای تازهنفسی اشاره شده بود که قرار بود به خرمشهر بیایند تا من آنها را به کار گیرم. اما هیچ وقت خبری از آنها نشد که نشد!
آرش
خرمشهر دیگر مدافع چندانی نداشت. هر روز از سرهنگ رضوی و سرهنگ حسنیسعدی، که در ستاد عملیات جنوب در آبادان مستقر بودند، تقاضای کمک و اعزام نیروی تازهنفس میکردم. آنها هم هر روز قول رسیدن نیروهای تازهنفس را میدادند که در عمل چیزی ندیدیم.
آرش
از دیگر مشکلات ما این بود که نیروی دریایی به ما بخشنامه کرده بود که برای حفظ اسرار جنگ و جلوگیری از بهرهبرداری دشمن، اکیداً از هرگونه مصاحبه با رسانههای عمومی و صدا و سیما خودداری کنیم. حتی اجازه نداشتیم با خودمان دوربین عکاسی و فیلمبرداری حمل کنیم. به همین خاطر من از تمام دورانی که در خرمشهر بودم، حتی یک عکس هم ندارم. این در حالی بود که برخی از برادران مجاز بودند با هر روزنامه و رسانهای مصاحبه کنند. پیش میآمد عملیاتی که تکاورها انجام داده بودند و در راه آن شهید و مجروح هم داده بودند، به نام دیگران ثبت میشد. در رادیو و تلویزیون از همه حرف و حدیث بود الا تکاوران! اصلاً خبری از حضور ما ششصد تکاور و پرسنل نیروی دریایی در مقاومت خرمشهر نبود. از این نظر تکاوران در خرمشهر واقعاً مظلوم واقع شده بودند.
آرش
گاهی احساس میکردم مثل گنجشک افسونشدهای شدهایم که نگاه میکند تا مار بیاید و او را ببلعد، بدون آنکه تکانی به خودش بدهد.
آرش
ساعتی نبود که هواپیماها و هلیکوپترهای عراقی در آسمان خرمشهر جولان ندهند و مواضع ما را بمباران نکنند. متأسفانه ما هم در کل گردان یکم تکاوران حتی یک توپ ضد هوایی نداشتیم تا از خودمان دفاع کنیم. با چشمان حسرتزده میدیدیم که هواپیماها و هلیکوپترهای عراقی از بالای سرمان بمب و راکت میاندازند و هیچ کاری هم از دستمان برنمیآمد. هر اندازه هم من با بیسیم و حتی گزارش کتبی از جاهای مختلف تقاضای اعزام و ارسال واحد توپخانه و پوشش هوایی میکردم، ظاهراً به گوش کسی نمیرفت که نمیرفت!
آرش
از فردای روزی که گردان تکاوران وارد خرمشهر شد، به طُرق مختلف به بوشهر، ستاد عملیات جنوب در آبادان و تهران فشار آوردم تا برای پوشش هوایی چند توپ و پدافند ضد هوایی به خرمشهر ارسال کنند، مکرر هم قول دادند، اما هرگز عمل نکردند
آرش
از همان بدو حرکت از بوشهر به سوی خرمشهر و تمام مدتی که در این شهر در مقابل تانکها و نفرات عراقیها مقاومت کردیم، حتی یک دستگاه توپ ضد هوایی هم نداشتیم. در تمام روزهای مقاومت در خرمشهر، هرگاه هواپیماها و هلیکوپترهای عراقی در ارتفاع بسیار پایین به آسمان خرمشهر تجاوز میکردند، هیچ کاری دستمان کاری برنمیآمد و با چشمان حسرتبار فقط شاهد جولان دادن آنها در آسمان و بمباران مناطق مختلف خرمشهر بودیم.
آرش
واقعاً تا امروز هم نمیدانم چرا مسئولان اصلی جنگ به فریاد ما در خرمشهر اعتنا نکردند و هرگز نیروها و امدای را که برای نجات خرمشهر لازم بود اعزام نکردند.
آرش
روهای دشمن پس از ۲۴ تا ۴۸ ساعت حضور در خرمشهر با نیروهای تازهنفس تعویض میشدند، این در حالی بود که قوای ما روزبهروز تحلیل میرفت. نیروهای مردمی هم روزبهروز کمتر میشد. در مقابل نیروهای دشمن قابل شمارش نبود! بارها به ستاد عملیات جنوب فشار آوردم که برای نجات خرمشهر نیروی تازهنفس و بهخصوص آتش پشتیبانی بفرستند، اما نمیدانم چرا کسی به تقاضایم گوش نداد. بارها قول دادند و میگفتند لشکر قوچان یا لشکر گرگان بهزودی خواهد رسید! اما هرگز از خبری نشد. تکاوران جوکی ساخته بودند و میگفتند: «لشکر گرگان، گرگ شد و لشکر قوچان را خورد و بلعید!»
آرش
زدم زیر گریه. آمبولانس رفت و دل مرا هم با خودش برد. برگشتم ستاد خودمان. تا صبح گریه کردم.
آرش
دیگر گروههای مردمی و داوطلب هم مرتب از سراسر ایران به خرمشهر اعزام میشدند، اما همه آنها حداکثر یک تفنگ «ام.یک» یا «برنو» داشتند. با تفنگ هم که نمیشد به جنگ تانک و هواپیما رفت. گاهی این نیروهای مردمی نه تنها کمکی برای ما نبودند، بلکه با دخالتها یا ناهماهنگیهایشان، مخل اوضاع میشدند.
آرش
نیروی زمینی و دریایی ایران از ماهها قبل وقوع جنگ با عراق را پیشبینی کرده و به طور روزانه به تهران گزارش داده بودند. اما با کمال تأسف چهرههای سیاسی کشور به این گزارشها اعتماد و اعتنا نکردند. من در یکی از بولتنهای عراقیها، که در یکی از عملیاتها از سنگر فرماندهان عراقی به دست آوردیم، خواندم که لشکر زرهی اهواز در شروع جنگ فقط هشت دستگاه تانک چیفتن آماده رزم داشت که آنها هم خدمه کامل نداشتند. کادر سیاسی کشور به هشدارهای ارتش و سپاه توجه نکرد. در تهران سیاسیون چنان مشغول درگیری و زد و خورد با هم بودند که فریاد ارتش و سپاه به گوششان نرفت و شد آن چه شد...
آرش
یکی دو روز قبل از شروع رسمی جنگ، دو ناوچه نیروی دریایی مورد هدف عراقیها قرار گرفت و غرق شد. در این حادثه تلخ چند نفر از پرسنل این دو ناو شهید و مجروح شدند.
آرش
وقتی به بوشهر رفتم و وارد پایگاه دوم نیروی دریایی شدم، اوضاع آشفته و نابسامان بود. بسیاری از نیروها را اخراج، بازخرید یا بازنشسته کرده بودند. پرسنل و کادر ارتش روحیه خدمت نداشت. بخشنامهای از تهران آمده بود که هر کس که مایل است میتواند از ارتش استعفا بدهد و برود. یکدفعه در کل نیروی دریایی ایران حدود سیصد مهندس تحصیلکرده خارج از کشور، استعفا دادند و اغلب ایران را ترک کردند. حتی بخشنامه شده بود که هر کس میتواند در محل زادگاه خودش خدمت کند.
آرش
تا روزی که به مدرسه نرفته بودم، یک کلمه هم فارسی بلد نبودم. در خانه همه به زبان ترکی آذری با هم حرف میزدند. در مدرسه هم معلم و شاگردها به آذری صحبت میکردند. خوشبختانه من در خانه قرآن یاد گرفته بودم و حروف را خوب میشناختم. از همان روز اول، من و دانشآموزان دیگر مجبور بودیم در کنار کلمات فارسی، معنی آذری آنها را با مداد بنویسیم. یعنی در کنار کلماتی چون آب، نان و اسب، کلمات ترکیِ سو و چُرَک و آت را هم مینوشتیم.
آرش
همان موقع این فکر آزارم میداد و با خودم میگفتم: «اگر قرار بود عقبنشینی کنیم، پس چرا ۳۴ روز مقاومت کردیم و آن همه شهید دادیم؟ خون آن همه شهید چه میشود؟»
سید مهدی
حجم
۱٫۶ مگابایت
سال انتشار
۱۳۹۳
تعداد صفحهها
۲۹۹ صفحه
حجم
۱٫۶ مگابایت
سال انتشار
۱۳۹۳
تعداد صفحهها
۲۹۹ صفحه
قیمت:
۸۹,۰۰۰
۴۴,۵۰۰۵۰%
تومان