بریدههایی از کتاب دختر استالین (جلد اول)
۴٫۱
(۷۰)
مولوتف بعدها ادعا کرد استالین به قدری صرفهجو بود که هیچ لباسی نداشت تا تن جنازهاش بکنند و به همین دلیل همکارانش در دفتر سیاسی دستور دادند که یونیفورم نظامی کهنه او را بشویند و به دست خیاط بدهند تا ایرادهای آن را برطرف کند.
sanaz
اگر او اتحاد شوروی را ترک میکرد، دیگر هرگز اجازه بازگشت به آنجا را پیدا نمیکرد و اوضاع دستخوش چنان تغییرات عظیمی میشد که به بچههایش هم هرگز اجازه خروج از کشور و دیدار با وی را نمیدادند.
کتابخوان
سوتلانا چنان تحتتأثیر کتاب قرار گرفته بود، که برنامه تازهای به ذهنش رسید و در باره آن مشغول بحث با اعضای خانواده سورش شد. پسر سورش مهندس بود و در سیاتل آمریکا کار میکرد. سوتلانا به این فکر افتاد که چه ایرادی دارد خودش به آمریکا برود و پس از اینکه شهروند این کشور شد به هندوستان برگردد.
کتابخوان
برای سوتلانا مشخص شد که دینش اصلا در باره درخواست وی با نخستوزیر هیچ حرفی نزده بوده است. این موضوع هم برای سوتلانا مشخص شد که اگر مقامات شوروی درخواست وی را برای اقامت در هندوستان رد کنند، دولت هند هرگز حاضر نخواهد شد به خاطر کمک کردن به او روابطش را با شوروی به مخاطره اندازد.
کتابخوان
یندرا گاندی طبق برنامه قبلی، شانزدهم ژانویه برای تبلیغات انتخاباتی به کالاکانکار آمد و سوتلانا به همراه پراکاش، همسر سورش سینگ، با او ملاقات کرد. موقعی که سوتلانا تمایل خود را برای ماندن در هندوستان ابراز کرد، نخستوزیر متعجب شد اما برایش آرزوی خوشبختی کرد.
کتابخوان
فقط آشپز، که یک برهمن بود، میتوانست آشپزی کند؛ خدمتکار دیگری موادغذایی را برای آشپز میآورد، اما اجازه پختن نداشت؛ او ظرفها را هم میشست. دو خدمتکار دیگر وظیفه سروِ غذا را برعهده داشتند، اما آنها نمیتوانستند از غذایی که آشپز پخته بود بخورند؛ آنها لباسها را هم اتو میکشیدند؛ یک نجس کف اتاقها را میشست و توالت را تمیز میکرد. مقررات پوچ و بیهودهای بود، اما همه این سنت را رعایت میکردند.
کتابخوان
سوتلانا، در حالی که ساری پوشیده بود و غذاهای گیاهی مخصوص خانواده سینگ را میخورد، با همه وجودش زندگی به شیوه هندی را پذیرا شد. در دهکده قدم میزد و به دیدار دوستان قدیمی براجش میرفت، اما هیچ توهّمی هم در باره پیچیدگیها و کم وکاستیهای زندگی در هندوستان نداشت. نظام کاستی هند، با آن مقررات به ظاهر ازلی و ابدیاش، به نظرش منزجرکننده میآمد. خانه سورش هر قدر هم که قدیمی و درب وداغان بود، اما همسرش پراکاش، هنوز لشکری از خدمتکاران را در اختیار داشت. این خدمتکاران از طبقات فرودست جامعه بودند و هر کدامِ آنها برحسب مقررات نظام کاستی وظیفه مشخصی در خانه سورش سینگ داشتند
کتابخوان
موقعی که سوتلانا تصمیمش را میگرفت، هیچکس نمیتوانست آن را عوض کند.
سوتلانا به یکی از آن لحظات سرنوشتسازِ زندگیاش رسیده بود. او پس از تحمل خستگیها و غم و غصههای سه سال اخیر، و تحمل انواع فضولیها و مداخلهها در زندگی خصوصیاش، حالا به مرز رسیده بود. این نقطه پیچش بود، گرچه هنوز برایش مشخص نبود دقیقاً در کجا، در کدامین نقطه، خواهد پیچید. امیدش این بود که اجازه زندگی در کالاکانکار را به او بدهند. اما چگونه چنین چیزی امکانپذیر میشد؟
کتابخوان
او پی برد که خودش چه مسافر خوبی است؛ مسافری با چشمان تیزبین که خیلی خوب میتوانست لایهها و طبقات اجتماعی و فرهنگی را از یکدیگر در شهر تشخیص دهد: کولونی گداها در اطراف هتل شیک «اوبروی»؛ ماشینهای لوکس آخرین مدل؛ بیلبوردهایی که فیلمهای انگلیسیای از قبیل دکتر ژیواگو را تبلیغ میکردند. برای آدمی که مدت چهل سال درون فرهنگی خاص زندانی شده بود، مشاهده این نمونه از فرهنگ دیگری سکرآور و مدهوشکننده بود.
کتابخوان
سینگ ساعت هفت صبح دوشنبه، به قلبش و سپس به سرش اشاره کرد و گفت که میتواند نوعی ارتعاش درونی را حس کند. سپس مرد.
سوتلانا به یاد مرگ پدرش افتاد، که تنها مرگ دیگری بود که آن را از نزدیک مشاهده کرده بود. او جدال خشمگنانه پدرش، ترس او از مواجهه با مرگ و آخرین ژست متهمکننده هولناکش را به یاد آورد. اما مرگ سینگ سریع و آرام بود و آخرین ژستش هم اشاره به قلبش بود. سوتلانا به این نتیجه رسید که هر انسانی مرگی را نصیب خود میکند که سزاوارش است.
کتابخوان
مأموران کاگب (پلیسمخفی) به آپارتمان واسیلی گروسمان هجوم آورده و نهتنها دستنوشتههای رمان زندگی و سرنوشتاش که برگههای کپی کاربن، دفترچه یادداشتها و حتا نوارهای ماشین تحریرش را هم با خود بردهاند. (خوشبختانه نسخهای از دستنوشتههای رمان گروسمان میکروفیلم شده و قاچاقی به بیرون کشور منتقل شده بود و از روی همین تکنسخه باقیمانده، رمان زندگی و سرنوشت در ۱۹۸۰، شانزده سال پس از مرگ گروسمان، در غرب چاپ شد.)
کتابخوان
حدودآ پنجاه نفر در اطراف «بنای یادبود پوشکین» در مرکز شهر مسکو تجمع کرده بودند، هر چند هزاران نفر در دو طرف خیابان ایستاده بودند و تماشا میکردند. آنها آمده بودند ببینند چه بر سر تظاهراتکنندگان خواهد رفت. «آیا آنها را درجا میکشند یا بعداً؟»
کتابخوان
در پنجم دسامبر، «روز قانون اساسی»، چند فرد شجاع تظاهراتی را سازماندهی کردند. خواسته آنها برگزاری دادگاه علنی برای نویسندگان (سینیافسکی و دانیل) بود. این اولین تظاهرات سیاسی مستقل در مسکو از سال ۱۹۲۹ به بعد بود.
کتابخوان
در سپتامبر، آندری سینیافسکی، دوست سوتلانا، و همکار نویسندهاش یولی دانیل به اتهام تبلیغ علیه نظام شوروی دستگیر شدند. آنها متهم شدند که در رمانهایشان جامعه شوروی را همچون جامعهای سوررئال و تهدیدگر به تصویر کشیده و سپس اجازه انتشار این رمانها را از طریق سامیزدات دادهاند. متهم شدند که اجازه چاپ کتابهایشان را در کشورهای غربی، به ترتیب زیر نامهای مستعار آبرام ترتز و نیکولای آژاک، داده بودند. سیاست «ذوب یخها» ی خروشچف سرانجام به پایان رسیده بود. دوره سرکوب برژنفی آغاز شد.
کتابخوان
. سوتلانا از دوران کودکی ـ پس از مرگ مادرش، در دنیایی که در آن هر چیزی پرخطرتر و مرموزتر از آن بود که در بارهاش سخن گفته شود ـ به قدرت خودش پی برده بود. او بلد بود چگونه چیزهایی را که میخواهد از آدمها به دست آورد. و هر موقعی که به هدفش نمیرسید، احساساتش را بیهیچ سد و مانعی ابراز میکرد. خشم در وجودش فوران میزد و آن را بدون توجه به عوارض و پیامدهایش بیرون میریخت. آدمهایی که دریافتکننده پیکان خشم سوتلانا بودند در غالب موارد وقوفی بر دلایل آن نداشتند.
کتابخوان
حتا در این زمان، باز امر معمولی بود که شغل و زندگی فرد به خاطر قضیه عدم خلوص ایدئولوژیکیاش نابود شود و باز بهترین راه برای پیشرفت در نظام لو دادن دیگری بود.
کتابخوان
سینگ سؤال کرد زندگی در اتحاد شوروی در دوره پس از مرگ استالین چه تغییراتی کرده است؟ که سوتلانا پاسخ داد گرچه اصلاحات سطحیای صورت گرفته، اما وجوه بنیادین جامعه شوروی بدون تغییر مانده است.
کتابخوان
این کتابی نیست که آدم از دختر استالین توقع داشته باشد. هیچ راز حکومتیای در کتاب افشا نشده است و هیچ نکته سیاسی خاصی، جدای از محکومیت رژیم استالین و رد نظامی که در آن فردیت قربانی «اهداف خوبِ جمعی» برآمده از یکسانسازی ایدئولوژیکی میشود، ندارد. کتاب، به نوعی، نامهای عاشقانه به روسیه ابدی و ازلی، با مردهریگهای باستانیاش و جغرافیای پهناور مبهوتکنندهاش، نیز هست. سوتلانا به دوستش، که کتاب خطاب به او نوشته شده، اطمینانخاطر داد که هیچ کسی که عاشق روسیه باشد هرگز آن را ترک نخواهد کرد. اما فقط باید چهار سال دیگر میگذشت تا خودِ او دقیقاً همین کار را بکند.
کتابخوان
سوتلانا کتابش را اینطوری تمام میکند:
ما همه برای هر چیزی که اتفاق افتاد مسئولیم. باید اجازه دهیم تا آیندگان در باره زمانه ما قضاوت کنند. کار قضاوت در این باره را باید به مردمان جدیدی سپرد که برایشان دوره مذکور در روسیه همانقدر دور و بغرنج، همانقدر عجیب و هولناک است که دوره حکمرانی ایوان مخوف. اما گمان نمیکنم که آنها دوره ما را دوره «پیشرفت» بنامند، یا بگویند این دوره همه چیزش به «خیر و صلاح روسیه» بود... آنها این برگ از تاریخ کشورشان را با حس درد، ندامت و تحیر خواهند خواند، و این احساس راهنمای آنها خواهد بود که زندگیهایشان را باید به طرز متفاوتی زندگی کنند.
کتابخوان
واسیلی سرانجام، مفلس و درهمشکسته، در نوزدهم مارس ۱۹۶۲ در چهل ویک سالگی، به علت ابتلا به الکلیسم شدید، درگذشت و از خودش چهار همسر و چند فرزند به جا گذاشت. سوتلانا بعدها همیشه واسیلیای را به یاد میآورد که تا قبل از مرگ مادرش چه آینده درخشانی برایش پیشبینی شده و چه امیدهای زیادی که برانگیخته بود.
کتابخوان
حجم
۴۳۳٫۰ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۶
تعداد صفحهها
۸۳۰ صفحه
حجم
۴۳۳٫۰ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۶
تعداد صفحهها
۸۳۰ صفحه
قیمت:
۲۴۷,۰۰۰
۱۹۷,۶۰۰۲۰%
تومان