بریدههایی از کتاب شبهای روشن
۳٫۸
(۱۵۸)
تو بالاخره فشار پوسیدن و خستهشدن خیالت را حس میکنی چون درحال رشدی و آرمانهای قبلیات را زودتر باور میکنی. آنها خرد میشوند، پودر میشوند؛ اگر زندگی دیگری نداشته باشی، مجبوری که زندگی را از همان تکههای خردشده و ریزههایش دوباره بسازی. درحالیکه روح تو تمایل به چیز دیگری دارد و چیزی غیر از آن میخواهد!
sepide
میتوانی بشنوی که زندگی در اطراف تو در گردابی انسانی تاب میخورد و فریاد میکشد، تو میتوانی بشنوی، میتوانی ببینی مردم دارند زندگی میکنند؛ یک زندگی واقعی. میتوانی ببینی که زندگی برای آنها ممنوع نیست، که زندگی آنها مثل یک رؤیا یا تصور در خیالات شناور نیست؛ که زندگی آنها همیشه تازگیِ خودش را دارد و اینکه هر ساعتش با ساعت قبل متفاوت است.
sepide
تو بالاخره فشار پوسیدن و خستهشدن خیالت را حس میکنی چون درحال رشدی و آرمانهای قبلیات را زودتر باور میکنی. آنها خرد میشوند، پودر میشوند؛ اگر زندگی دیگری نداشته باشی، مجبوری که زندگی را از همان تکههای خردشده و ریزههایش دوباره بسازی. درحالیکه روح تو تمایل به چیز دیگری دارد و چیزی غیر از آن میخواهد!
sepide
میتوانی بشنوی که زندگی در اطراف تو در گردابی انسانی تاب میخورد و فریاد میکشد، تو میتوانی بشنوی، میتوانی ببینی مردم دارند زندگی میکنند؛ یک زندگی واقعی. میتوانی ببینی که زندگی برای آنها ممنوع نیست، که زندگی آنها مثل یک رؤیا یا تصور در خیالات شناور نیست؛ که زندگی آنها همیشه تازگیِ خودش را دارد و اینکه هر ساعتش با ساعت قبل متفاوت است.
sepide
چون بعضی وقتها دچار بدبختی و غمی عجیب میشوم، یک چنین بدبختی... چون وقتی اینطور افسون میشوم به این فکر میکنم که هرگز قادر نیستم یک زندگی تازه و واقعی را شروع کنم. به نظر میرسد که همهٔ حواس، غریزه و هوشم را از دست دادهام، چون شبهای رؤیاییام جای خودشان را به لحظههای هوشیاری دادهاند و این وحشتآور است!
sepide
ناستنکا، میدانی که مرا برای سالهای طولانی پیش رویم با خودم آشتی دادی؟ میدانی که دیگر راجع به خودم مثل گذشته فکر نخواهم کرد؟ دیگر در زندگیام هرگز ناامید نخواهم شد که جنایتی یا گناهی مرتکب شدهام، فقط به این علت که اینطور زندگی، یک جنایت و یک گناه است!
sepide
حالا که پیش تو نشستهام و حرف میزنم از فکر آینده وحشت دارم؛ چون آینده، آن زندگی بیمحتوای کپکزده، جز تنهاییِ دوباره چیزی ندارد، هیچچیز؛ و حالا که در دنیای واقعی اینقدر با تو خوشحالم، دیگر رؤیای چه را میخواهم ببینم! اوه عزیزم، خدا تو را حفظ کند که مرا از خودت نراندی؛ که حالا حداقل میتوانم بگویم: در تمام عمرم، دو شب، زندگی کردهام!»
sepide
اتاقش تاریک است و خلأ و غم به قلبش فشار میآورد. تمامی دنیای خیالی پیرامونش فرو میپاشد، پودر میشود و بدون هیچ اثر و هیچ صدایی مثل یک رؤیا محو میشود، درحالیکه او نمیتواند بهخاطر بیاورد که در رؤیای چه چیزی بوده است، اما حالا حسی مبهم، یک آرزوی تازه که باعث میشود قلبش بزند و کمی به درد بیاید، خیال او را تحریک میکند و به هیجان میآورد.
sepide
بعضی وقتها خوب است که آدم رؤیایی و خیالاتی باشد، اما نه، خدا میداند! شاید هم خوب نیست، نمیدانم. مخصوصاً اگر موضوع دیگری برای فکر کردن وجود داشته باشد.»
sepide
«زندگی من سرگذشتی نداشته، چون جدا از همه زندگی کردهام. کاملاً تنها. تنهای تنها. میدانی – تنها – یعنی چه؟»
sepide
من آدمی رؤیایی هستم. خیلی کم در واقعیت زندگی میکنم. چنین لحظاتی در زندگی بهقدری کم برایم پیش میآید که بارها و بارها رؤیای این لحظهها را در خواب خواهم دید.
sepide
ناستنکا نوشته بود: «مرا ببخش، آه! مرا ببخش. در مقابلت زانو زده و تقاضای بخشش دارم! من هم خود و هم تو را فریفتهام. آن یک رؤیا بود، یک خیال. امروز فکر تو قلبم را میفشارد. مرا ببخش، ببخش...
sefidkamari
«زندگی من سرگذشتی نداشته، چون جدا از همه زندگی کردهام. کاملاً تنها. تنهای تنها. میدانی – تنها – یعنی چه؟»
Shivayi
ناستنکای عزیزم، ما بعد از یک جدایی طولانی یکدیگر را دیدهایم – چون فکر میکنم تو را از مدتها پیش میشناختهام – ناستنکا، من مدت زیادی دنبال یکی بودم و این نشاندهندهٔ این است که آن یک نفر تو بودی و این ملاقات، از پیش تعیینشده بود
هدے جــاݩ
«چطور ممکن است اینهمه آدم بدخلق و بوالهوس زیر این آسمان زندگی کنند؟»
کاربر ۱۵۱۵۴۱۲
آسمان پُرستاره و روشن بود؛ به قدری که با دیدنش از خود میپرسیدی: «چطور ممکن است اینهمه آدم بدخلق و بوالهوس زیر این آسمان زندگی کنند؟»
Arezuwishi
همینطور است که وقتی ما خود غمگینیم نسبت به غم دیگران حساستریم...
mel
از خودت میپرسی: آن رؤیاها کجا هستند؟ سرت را تکان میدهی و میگویی: سالها چه زود میگذرند! و باز هم از خودت میپرسی: تو با زندگیات چه کردی؟ بهترین سالهای عمرت را کجا به خاک سپردی؟ اصلاً زندگی کردی یا نه؟ ببین، به خودت میگویی: دنیا دارد سرد میشود. سالهای بیشتری میگذرند و با خودشان تنهایی ملالآوری را به همراه میآورند و بعد پیری، تکیهزده به یک چوب زیر بغل لرزانلرزان میآید و درست بعد از آن بدبختی و ویرانی خواهد آمد. دنیای خیالی تو تاریک میشود، رؤیاهای پژمرده میشوند و مثل برگهای زرد میافتند.
SomayehFatemi
آدم رؤیایی خاکستر رؤیاهای گذشتهاش را بیخودی پس میزند، به این امید که میان آن جرقهٔ کوچکی بیابد، فوتش کند تا دوباره جان بگیرد. تا این آتش برافروخته قلب سرمازدهاش را گرم کند و همهٔ آنهایی که برای او عزیز بودهاند، برگردند.
allWhite
اما میدانی که اگر آدم کسی را دوست داشته باشد او را زود میبخشد و تو، البته مرا دوست داری!
زهره
حجم
۶۳٫۱ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۰
تعداد صفحهها
۸۰ صفحه
حجم
۶۳٫۱ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۰
تعداد صفحهها
۸۰ صفحه
قیمت:
۴۰,۰۰۰
۲۸,۰۰۰۳۰%
تومان