بهترین جملات زیبا و معروف از کتاب شب‌های روشن | صفحه ۸ | طاقچه
تصویر جلد کتاب شب‌های روشن

بریده‌هایی از کتاب شب‌های روشن

۳٫۸
(۱۵۸)
خدای من، ناستنکا فریاد کشید! و از بغلم کنده شد و به سوی او پرواز کرد... ایستادم و به آن‌ها زل زدم. کاملاً خرد شده بودم. ولی ناستنکا که به‌زحمت دستش را به او داده، خود را در آغوش او انداخته بود. ناگهان به طرفم برگشت. او بار دیگر به‌سرعت برق‌وباد پیش من برگشت. سپس بدون اینکه یک کلمه بگوید، دوباره مشتاقانه به طرف او رفت، او را کشید و با خود برد. مدتی طولانی آنجا ایستادم و به آن‌ها خیره شدم تا اینکه هردو از نظر ناپدید شدند.
کاربر ۷۹۸۳۵۳۷
یک لحظه شادی! آیا برای تمام عمر یک انسان کافی نیست؟
کاربر ۸۱۰۸۲۸۲
احساس کردم تو داشتی گریه می‌کردی، من... و من طاقت نیاوردم... گریه‌ات روحم را آزرد.
paria
آدم رؤیایی خاکستر رؤیاهای گذشته‌اش را بیخودی پس می‌زند، به این امید که میان آن جرقهٔ کوچکی بیابد، فوتش کند تا دوباره جان بگیرد. تا این آتش برافروخته قلب سرمازده‌اش را گرم کند و همهٔ آن‌هایی که برای او عزیز بوده‌اند، برگردند. همان چیزهایی که قلبش را به تپش انداخت و خونش را جوش آورد.
ترنج🍊
آدم رؤیایی خاکستر رؤیاهای گذشته‌اش را بیخودی پس می‌زند، به این امید که میان آن جرقهٔ کوچکی بیابد، فوتش کند تا دوباره جان بگیرد. تا این آتش برافروخته قلب سرمازده‌اش را گرم کند و همهٔ آن‌هایی که برای او عزیز بوده‌اند، برگردند.
Raha
دارد؟ تو بالاخره فشار پوسیدن و خسته‌شدن خیالت را حس می‌کنی چون درحال رشدی و آرمان‌های قبلی‌ات را زودتر باور می‌کنی. آن‌ها خرد می‌شوند، پودر می‌شوند؛ اگر زندگی دیگری نداشته باشی، مجبوری که زندگی را از همان تکه‌های خردشده و ریزه‌هایش دوباره بسازی. درحالی‌که روح تو تمایل به چیز دیگری دارد و چیزی غیر از آن می‌خواهد!
Ghazal
از فکر آینده وحشت دارم؛ چون آینده، آن زندگی بی‌محتوای کپک‌زده، جز تنهاییِ دوباره چیزی ندارد، هیچ‌چیز؛
ب.پ
آسمان پُرستاره و روشن بود؛ به قدری که با دیدنش از خود می‌پرسیدی: «چطور ممکن است این‌همه آدم بدخلق و بوالهوس زیر این آسمان زندگی کنند؟»
bookworm
خدای مهربان! یک لحظه شادی! آیا برای تمام عمر یک انسان کافی نیست؟
نسیم
چگونه می‌توانستم چشمانم را به روی همه‌چیز ببندم؟ درحالی‌که قلب او از قبل به دیگری متعلق بوده است، و هیچ‌چیز از آنِ من نبوده؟
روبی
در این محله‌های دورافتاده آدم‌هایی عجیب زندگی می‌کنند، آدم‌هایی خیالباف؛ بله خیالباف! اگر معنی دقیق کلمه را بخواهی باید بگویم که این‌ها آدم نیستند، موجوداتی خنثی هستند که معمولاً در گوشه‌ای غیرقابل‌دسترس زندگی می‌کنند؛ انگار که خود را از نور خورشید پنهان می‌کنند و وقتی در لاک رفتند مثل یک حلزون به آن می‌چسبند، یا شبیه یک لاک‌پشت می‌شوند که خانه‌اش را همیشه به همراه دارد.
روبی
تو می‌توانی بشنوی، می‌توانی ببینی مردم دارند زندگی می‌کنند؛ یک زندگی واقعی. می‌توانی ببینی که زندگی برای آن‌ها ممنوع نیست، که زندگی آن‌ها مثل یک رؤیا یا تصور در خیالات شناور نیست؛ که زندگی آن‌ها همیشه تازگیِ خودش را دارد
Sara Keshavarz
ناستنکا جواب داد: «آره، فکر می‌کنم این‌طور باشد. اما می‌دانی الان چه به ذهنم رسید؟ فقط هیچ ربطی به او ندارد و به‌طورکلی دارم صحبت می‌کنم. مدت زیادی‌ست که راجع به همهٔ این‌ها فکر کرده‌ام، ما چرا نمی‌توانیم همه با هم مثل برادر باشیم؟ چرا حتی بهترین آدم‌ها به نظر می‌رسد که عقب می‌کشند و چیزی را به‌عنوان راز از دیگران مخفی می‌کنند؟ چرا هر چیزی که توی دل‌شان هست به زبان نمی‌آورند؟ چرا هر کسی سعی می‌کند خشن‌تر از آنچه که واقعاً هست نشان بدهد؟ انگار اگر احساسات‌شان را زود نشان بدهند مثل این است که به آن‌ها توهین شده.»
حسین احمدی
از خودت می‌پرسی: آن رؤیاها کجا هستند؟ سرت را تکان می‌دهی و می‌گویی: سال‌ها چه زود می‌گذرند! و باز هم از خودت می‌پرسی: تو با زندگی‌ات چه کردی؟ بهترین سال‌های عمرت را کجا به خاک سپردی؟ اصلاً زندگی کردی یا نه؟ ببین، به خودت می‌گویی: دنیا دارد سرد می‌شود. سال‌های بیشتری می‌گذرند و با خودشان تنهایی ملال‌آوری را به همراه می‌آورند و بعد پیری، تکیه‌زده به یک چوب زیر بغل لرزان‌لرزان می‌آید و درست بعد از آن بدبختی و ویرانی خواهد آمد. دنیای خیالی تو تاریک می‌شود، رؤیاهای پژمرده می‌شوند و مثل برگ‌های زرد می‌افتند. اوه ناستنکا! آیا تنها ماندن، تنهای تنها، بدون اینکه چیزی برای تأسف خوردن داشته باشی، دردناک نیست؟ چون هرچیزی که از دست می‌دهم، درحقیقت چیزی نیست. هیچ‌چیز؛ جز پوچی سادهٔ احمقانه‌ای! هیچ‌چیز، به جز رؤیاها!
حسین احمدی
در این محله‌های دورافتاده آدم‌هایی عجیب زندگی می‌کنند، آدم‌هایی خیالباف؛ بله خیالباف! اگر معنی دقیق کلمه را بخواهی باید بگویم که این‌ها آدم نیستند، موجوداتی خنثی هستند که معمولاً در گوشه‌ای غیرقابل‌دسترس زندگی می‌کنند؛ انگار که خود را از نور خورشید پنهان می‌کنند و وقتی در لاک رفتند مثل یک حلزون به آن می‌چسبند، یا شبیه یک لاک‌پشت می‌شوند که خانه‌اش را همیشه به همراه دارد. چرا این موجود به این چهاردیواری کپک‌زده با دیوارهای دودزدهٔ چرکی این‌قدر علاقه دارد؟ فکرش را کرده‌ای؟
کاربر ۲۲۰۶۹۷۴
آدم رؤیایی خاکستر رؤیاهای گذشته‌اش را بیخودی پس می‌زند، به این امید که میان آن جرقهٔ کوچکی بیابد، فوتش کند تا دوباره جان بگیرد. تا این آتش برافروخته قلب سرمازده‌اش را گرم کند و همهٔ آن‌هایی که برای او عزیز بوده‌اند، برگردند. همان چیزهایی که قلبش را به تپش انداخت و خونش را جوش آورد. اشک را از چشمانش سرازیر کرد و آن‌گونه باشکوه فریبش داد!
zhrrnj
اوه ناستنکا! آیا تنها ماندن، تنهای تنها، بدون اینکه چیزی برای تأسف خوردن داشته باشی، دردناک نیست؟ چون هرچیزی که از دست می‌دهم، درحقیقت چیزی نیست. هیچ‌چیز؛ جز پوچی سادهٔ احمقانه‌ای! هیچ‌چیز، به جز رؤیاها!
Online LifeStyle
از خودت می‌پرسی: آن رؤیاها کجا هستند؟ سرت را تکان می‌دهی و می‌گویی: سال‌ها چه زود می‌گذرند! و باز هم از خودت می‌پرسی: تو با زندگی‌ات چه کردی؟ بهترین سال‌های عمرت را کجا به خاک سپردی؟ اصلاً زندگی کردی یا نه؟ ببین، به خودت می‌گویی: دنیا دارد سرد می‌شود. سال‌های بیشتری می‌گذرند و با خودشان تنهایی ملال‌آوری را به همراه می‌آورند و بعد پیری، تکیه‌زده به یک چوب زیر بغل لرزان‌لرزان می‌آید و درست بعد از آن بدبختی و ویرانی خواهد آمد.
Online LifeStyle
خدای مهربان! یک لحظه شادی! آیا برای تمام عمر یک انسان کافی نیست؟
k
آدم رؤیایی خاکستر رؤیاهای گذشته‌اش را بیخودی پس می‌زند، به این امید که میان آن جرقهٔ کوچکی بیابد، فوتش کند تا دوباره جان بگیرد. تا این آتش برافروخته قلب سرمازده‌اش را گرم کند و همهٔ آن‌هایی که برای او عزیز بوده‌اند، برگردند. همان چیزهایی که قلبش را به تپش انداخت و خونش را جوش آورد. اشک را از چشمانش سرازیر کرد و آن‌گونه باشکوه فریبش داد!
Sophie

حجم

۶۳٫۱ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۰

تعداد صفحه‌ها

۸۰ صفحه

حجم

۶۳٫۱ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۰

تعداد صفحه‌ها

۸۰ صفحه

قیمت:
۴۰,۰۰۰
۲۸,۰۰۰
۳۰%
تومان