بریدههایی از کتاب شبهای روشن
۳٫۸
(۱۵۸)
دوست و همصحبت به چه دردم میخورد؟ خودم بهتنهایی هم همهٔ شهر را میشناسم.
banzi
«دارم به تو فکر میکنم. تو خیلی خوبی. باید دلم از سنگ باشد که نتوانم این را احساس کنم، میدانی الان چه به ذهنم رسیده؟ شما دوتا را با هم مقایسه میکردم. چرا او مثل تو نیست؟ چرا به خوبی تو نیست؟ تو از او بهتری، گرچه او را بیشتر از تو دوست دارم.»
fuzzy
من آدمی رؤیایی هستم. خیلی کم در واقعیت زندگی میکنم. چنین لحظاتی در زندگی بهقدری کم برایم پیش میآید که بارها و بارها رؤیای این لحظهها را در خواب خواهم دید. من سرتاسر امشب، تمام هفته و یک سال تمام، خواب تو را خواهم دید.
fuzzy
دوست و همصحبت به چه دردم میخورد؟ خودم بهتنهایی هم همهٔ شهر را میشناسم.
مری و راه های نرفته اش
اگر به طور غیرقابل باوری نگوییم مبتذل، این زندگی ترکیب چیزی خیالی و آرمانگرایانه با چیزی کسلکننده و معمولی است.
م . مصفا
من فقط میتوانم کسی را دوست داشته باشم که بزرگوار، فهیم و بخشنده باشد
Zeinab
روی هر احساسی حتی محبت برادرانه نباید حساب کرد!
@fazelianzadehacieh
من دوست دارم در زمانهای خاصی نقاطی را که در آنها شادی را احساس کردهام به یاد بیاورم و دوباره ببینم.
AS4438
زندگی من سرگذشتی نداشته، چون جدا از همه زندگی کردهام. کاملاً تنها. تنهای تنها. میدانی ـ تنها ـ یعنی چه؟
Parinaz
«آه، ناستنکا، میدانی؟ بعضی وقتها ما از بعضیها تنها به خاطر این که با ما توی یک دنیا زندگی می کنند خوشمان می آید
farzane
ما چرا نمیتوانیم همه با هم مثل برادر باشیم؟ چرا حتی بهترین آدمها به نظر میرسد که عقب میکشند و چیزی را به عنوان راز از دیگران مخفی میکنند؟ چرا هر چیزی که توی دلشان هست را به زبان نمیآورند؟ چرا هر کسی سعی میکند خشنتر ازآنچه که واقعاً هست نشان بدهد؟ انگار اگر احساساتشان را زود نشان بدهند مثل این است که به آنها توهین شده. »
farzane
روی هر احساسی حتی محبت برادرانه نباید حساب کرد
S B
فرشتهی مهربانم! که این را به من بگویی. حالا که پیش تو نشستهام و حرف میزنم از فکر آینده وحشت دارم چون آینده، آن زندگی بیمحتوای کپک زده، جز تنهاییِ دوباره چیزی ندارد، هیچ چیز. و حالا که در دنیای واقعی این قدر با تو خوشحال بودم، دیگر رؤیای چه را میخواهم ببینم!
Vahid&Maryam
چرا حتی بهترین آدمها به نظر میرسد که عقب میکشند و چیزی را به عنوان راز از دیگران مخفی میکنند؟ چرا هر چیزی که توی دلشان هست را به زبان نمیآورند؟ چرا هر کسی سعی میکند خشنتر ازآنچه که واقعاً هست نشان بدهد؟ انگار اگر احساساتشان را زود نشان بدهند مثل این است که به آنها توهین شده. »
zahra.Askari
«به من بگو؟ تو این کار را نمیکردی، میکردی؟ اگرکسی با پای خودش میآمد سراغت، به او بی اعتنایی نمیکردی و قلب ضعیف او را به رخش نمیکشیدی! در مقابل از او مراقبت هم میکردی! آیا تنهایی او را درک میکردی، آیا درک میکردی که نمیدانسته چطوری باید شروع کند، که چطوری از خودش در مقابل عشقش نسبت به تو، حمایت کند؟ که نباید سرزنش شود، که... که کار اشتباهی نکرده! ای خدا، ای خدای مهربان! »
malihe
میتوانی بشنوی که زندگی در اطراف تو در گردابی انسانی تاب میخورد و فریاد میکشد،
vaa_yu
شاید تو مرا با خودم آشتی دادی
Alireza
«خدای من! خیالباف؟! معلوم است که میدانم. من خودم خیالبافم. وقتی پیش مادربزرگ مینشینم، بعضی وقتها چیزهایی به ذهنم میرسد و شروع میکنم به خیالبافی و این خیالات بهحدی مرا از خودم دور میکنند که ناگهان میبینم دارم با یک شاهزادهٔ چینی عروسی میکنم! میدانی؟ بعضی وقتها خوب است که آدم رؤیایی و خیالاتی باشد، اما نه، خدا میداند! شاید هم خوب نیست، نمیدانم. مخصوصاً اگر موضوع دیگری برای فکر کردن وجود داشته باشد.»
عرفان
از خودت میپرسی: آن رؤیاها کجا هستند؟ سرت را تکان میدهی و میگویی: سالها چه زود میگذرند! و باز هم از خودت میپرسی: تو با زندگیات چه کردی؟ بهترین سالهای عمرت را کجا به خاک سپردی؟ اصلاً زندگی کردی یا نه؟ ببین، به خودت میگویی: دنیا دارد سرد میشود. سالهای بیشتری میگذرند و با خودشان تنهایی ملالآوری را به همراه میآورند و بعد پیری، تکیهزده به یک چوب زیر بغل لرزانلرزان میآید و درست بعد از آن بدبختی و ویرانی خواهد آمد. دنیای خیالی تو تاریک میشود، رؤیاهای پژمرده میشوند و مثل برگهای زرد میافتند.
Raha
گفتم که تو را دوست خواهم داشت و دوستت هم دارم، اوه خدای من! ای کاش میتوانستم هردوی شما را همزمان دوست داشته باشم! ای کاش تو، او بودی و او، تو!
نسیم
حجم
۶۳٫۱ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۰
تعداد صفحهها
۸۰ صفحه
حجم
۶۳٫۱ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۰
تعداد صفحهها
۸۰ صفحه
قیمت:
۴۰,۰۰۰
۲۸,۰۰۰۳۰%
تومان