بریدههایی از کتاب شبهای روشن
۳٫۸
(۱۵۸)
و حتی عشقش نسبت به من چیزی نبود جز شادیاش به خاطر آینده با دیگری
mo
«تو وادارم میکنی که خیلی زود خجالت را کنار بگذارم و رسوایی به بار بیاورم.»
sara.m.shzi
حرفهایی که به سختی به گوش ما میرسید.
azad
آسمان پُرستاره و روشن بود؛ به قدری که با دیدنش از خود میپرسیدی: «چطور ممکن است اینهمه آدم بدخلق و بوالهوس زیر این آسمان زندگی کنند؟»
اِلی
اگر خوشش آمد به من لبخند بزند و کمی به من امید بدهد و دو کلمه حرف بزند، فقط دو کلمه، حتی اگر قرار باشد دیگر هیچ وقت همدیگر را نبینیم!
Saeid
یک لحظه شادی! آیا برای تمام عمر یک انسان کافی نیست؟!
farzane
اما ناستنکا! این که من کینهای از تو به دل بگیرم، هرگز! که شادی پاک و سعادتمندانهی تو را با ابر غم تیره خواهم کرد، هرگز! که برای قلب تو با ملامتی تلخ نومیدی خواهم آورد، هرگز! و یا این که آن را با رنجهای نهفته جریحهدار کرده که در لحظات شادی با نگرانی بتپد، هرگز! هرگز یکی از آن گلهایی را که تو به گیس بافتهی مشکی ات زده و پابه پای او، به سوی محراب کلیسا پیش میروی مرده نخواهم ساخت... هرگز! هرگز!
آسمان زندگیات همیشه صاف و روشن و لبخند شیرینت پیوسته شاد باشد و به خاطر آن یک لحظه شادی و سعادتی که به دلی دیگر، دلی تنها اما حق شناس دادی، تا ابد سعادتمند باشی!
خدای مهربان! یک لحظه شادی! آیا برای تمام عمر یک انسان کافی نیست؟!
saye.mfd
با لبخندی حرفم را قطع کرد که: «اگر سرگذشتی نداری پس چطور زندگی کردهای؟ »
«زندگی من سرگذشتی نداشته، چون جدا از همه زندگی کردهام. کاملاً تنها. تنهای تنها.
سینا
بد نیست بگویم منظورم از همه چه کسانی هستند؟ گرچه هشت سالی از بودن من در سن پترزبورگ میگذرد، اما در تمام این مدت نتوانستهام هیچ دوست و همصحبتی برای خود پیدا کنم؛ اما خب، دوست و همصحبت به چه دردم میخورد؟ خودم بهتنهایی هم همهٔ شهر را میشناسم.
عرفان
من اینقدر دوستت دارم، اینقدر دوستت دارم که عشقم بههیچوجه آزاری به تو نمیرساند، حتی اگر تو هنوز هم بخواهی دنبال کس دیگری بروی، دنبال کسی که من نمیشناسم، عشق من به تو آسیبی نخواهد رساند و تنها چیزی که تو همیشه حس میکنی، قلبیست که مدام برای تو خواهد تپید، قلبی پرشور و حقشناس که همیشه با تو خواهد بود.
Fateme
اینقدر دوستت دارم که عشقم بههیچوجه آزاری به تو نمیرساند، حتی اگر تو هنوز هم بخواهی دنبال کس دیگری بروی، دنبال کسی که من نمیشناسم، عشق من به تو آسیبی نخواهد رساند و تنها چیزی که تو همیشه حس میکنی، قلبیست که مدام برای تو خواهد تپید، قلبی پرشور و حقشناس که همیشه با تو خواهد بود.
Raha
انگار همه فراموشم کرده بودند و بیگانهای بیش برای آنها نبودم.
روبی
او خود ورای آرزوست چون از قبل صاحب همهچیز بوده است، او بی نیاز است، او همیشه هنرآفرینِ خود بوده و هرگاه خیالی تازه به سرش بزند دنیایی تازه برای خود میآفریند و بعد... میبینی؟ این قصه، این دنیای خیالی چه آسان و طبیعی میتواند خلق شود؛
آرشیدا
انسان در شادی و خشنودی به چه زیباییهایی میرسد! چگونه دل آدمی مالامال از عشق میشود! احساس میکنی که میخواهی تمام عشقت را به قلب دیگری تقدیم کنی؛ میخواهی هرچه که در اطراف توست انعکاس شادی و خنده باشد.
حسین احمدی
و بعد از مکثی گفت: «دارم به تو فکر میکنم. تو خیلی خوبی. باید دلم از سنگ باشد که نتوانم این را احساس کنم، میدانی الان چه به ذهنم رسیده؟ شما دوتا را با هم مقایسه میکردم. چرا او مثل تو نیست؟ چرا به خوبی تو نیست؟ تو از او بهتری، گرچه او را بیشتر از تو دوست دارم.»
mamad_79
چون بعضی وقتها دچار بدبختی و غمی عجیب میشوم، یک چنین بدبختی... چون وقتی اینطور افسون میشوم به این فکر میکنم که هرگز قادر نیستم یک زندگی تازه و واقعی را شروع کنم. به نظر میرسد که همهٔ حواس، غریزه و هوشم را از دست دادهام، چون شبهای رؤیاییام جای خودشان را به لحظههای هوشیاری دادهاند و این وحشتآور است!
sepide
ناستنکا، میدانی که مرا برای سالهای طولانی پیش رویم با خودم آشتی دادی؟ میدانی که دیگر راجع به خودم مثل گذشته فکر نخواهم کرد؟ دیگر در زندگیام هرگز ناامید نخواهم شد که جنایتی یا گناهی مرتکب شدهام، فقط به این علت که اینطور زندگی، یک جنایت و یک گناه است!
sepide
تو بالاخره فشار پوسیدن و خستهشدن خیالت را حس میکنی چون درحال رشدی و آرمانهای قبلیات را زودتر باور میکنی. آنها خرد میشوند، پودر میشوند؛ اگر زندگی دیگری نداشته باشی، مجبوری که زندگی را از همان تکههای خردشده و ریزههایش دوباره بسازی. درحالیکه روح تو تمایل به چیز دیگری دارد و چیزی غیر از آن میخواهد!
sepide
چون بعضی وقتها دچار بدبختی و غمی عجیب میشوم، یک چنین بدبختی... چون وقتی اینطور افسون میشوم به این فکر میکنم که هرگز قادر نیستم یک زندگی تازه و واقعی را شروع کنم. به نظر میرسد که همهٔ حواس، غریزه و هوشم را از دست دادهام، چون شبهای رؤیاییام جای خودشان را به لحظههای هوشیاری دادهاند و این وحشتآور است!
sepide
درباره آدمهای این دنیا خیلی کم میدانم!
Shivayi
حجم
۶۳٫۱ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۰
تعداد صفحهها
۸۰ صفحه
حجم
۶۳٫۱ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۰
تعداد صفحهها
۸۰ صفحه
قیمت:
۴۰,۰۰۰
۲۸,۰۰۰۳۰%
تومان