بریدههایی از کتاب شبهای روشن
۳٫۸
(۱۵۸)
ای خدای مهربان! مطمئناً من میتوانم به خاطر تو ناراحت بشوم! این گناه نیست که نسبت به تو احساس محبت برادرانهای داشته باشم! من را ببخش. گفتم محبت...
ka'mya'b
بهترین سالهای عمرم را تلف کردهام، حالا دیگر خوب درک میکنم و این آگاهی بیشتر آزارم میدهد، اما خدا تو را برای من فرستاده، فرشتهی مهربانم!
Saeid
اتاقش تاریک است و خلأ و غم به قلبش فشار میآورد. تمامی دنیای خیالی پیرامونش فرو میپاشد، پودر میشود و بدون هیچ اثر و هیچ صدایی مثل یک رؤیا محو میشود، درحالیکه او نمیتواند بهخاطر بیاورد که در رؤیای چه چیزی بوده است، اما حالا حسی مبهم، یک آرزوی تازه که باعث میشود قلبش بزند و کمی به درد بیاید، خیال او را تحریک میکند و به هیجان میآورد.
شهبانو
اوه، اگر بدانی چقدر اینگونه عاشق شدهام!»
«ولی چطوری؟ عاشق کی؟»
«عاشق هیچکس؛ فقط یک آرزو. عاشق هرکسی که در خیالم بوده. همهٔ عشقهای من تا حالا خیالی بودهاند. تو مرا نمیشناسی!
aram0_0
چه کسی میداند؟ شاید تو هم چند لحظه پیش برای خاطراتت گریه میکردی
Saeid
من اگر دستم میلرزد به خاطر این است که تا حالا به دست قشنگ و کوچولویی مثل دست تو نخورده
Saeid
آسمان زندگیات همیشه صاف و روشن و لبخند شیرینت پیوسته شاد باشد و به خاطر آن یک لحظه شادی و سعادتی که به دلی دیگر، دلی تنها اما حق شناس دادی، تا ابد سعادتمند باشی!
خدای مهربان! یک لحظه شادی! آیا برای تمام عمر یک انسان کافی نیست؟!
Shadi
با لبخندی حرفم را قطع کرد که: «اگر سرگذشتی نداری پس چطور زندگی کردهای؟ »
«زندگی من سرگذشتی نداشته، چون جدا از همه زندگی کردهام. کاملاً تنها. تنهای تنها. میدانی ـ تنها ـ یعنی چه؟ »
Moon
آدم رؤیایی خاکستر رؤیاهای گذشتهاش را بیخودی پس میزند، به این امید که در میان آن جرقهی کوچکی پیدا کرده و فوتش کند تا دوباره جان بگیرند. تا این آتش برافروخته شده قلب سرمازدهی او را گرم کند و همهی آنهایی که برای او عزیز بودهاند، برگردند. همان چیزهایی که قلبش را به تپش انداخت و خونش را جوش آورد. اشک را از چشمانش سرازیر کرد و آن گونه باشکوه فریبش داد!
زهرا۵۸
روی هر احساسی حتی محبت برادرانه نباید حساب کرد!
Fateme
به این فکر میکنم که هرگز قادر نیستم یک زندگی تازه و واقعی را شروع کنم. به نظر میرسد که همهٔ حواس، غریزه و هوشم را از دست دادهام، چون شبهای رؤیاییام جای خودشان را به لحظههای هوشیاری دادهاند و این وحشتآور است! درعینحال میتوانی بشنوی که زندگی در اطراف تو در گردابی انسانی تاب میخورد و فریاد میکشد، تو میتوانی بشنوی، میتوانی ببینی مردم دارند زندگی میکنند؛ یک زندگی واقعی. میتوانی ببینی که زندگی برای آنها ممنوع نیست، که زندگی آنها مثل یک رؤیا یا تصور در خیالات شناور نیست؛
tub..t
«من را ببخش، دیگر تکرار نمیکنم، فقط یک اشتباه لفظی بود اما فکر نمیکنی ممکن است در چنین لحظهای آرزو نداشته باشم که...؟ »
Saeid
اما خب دوست و هم صحبت به چه دردم میخورد؟ تنهایی هم همهی شهر را میشناسم.
farzane
انگار که همه ی زندگی برای من متوقف شده بود. وقتی بیدار شدم فکر کردم آهنگی توی ذهنم است که از سالها پیش آن را میشناختم، آهنگی خوش که یک بار در جایی شنیده و بعد فراموش کردهام
farzane
آیا تنها ماندن، تنهای تنها، بدون این که چیزی برای تأسف خوردن داشته باشی، دردناک نیست؟ چون هرچیزی که از دست میدهم، در حقیقت چیزی نیست. هیچ چیز؛ جز پوچی سادهی احمقانهای! هیچچیز، به جز رؤیاها!
zahra.Askari
روی هر احساسی حتی محبت برادرانه نباید حساب کرد!
zahra.Askari
ما چرا نمیتوانیم همه با هم مثل برادر باشیم؟ چرا حتی بهترین آدمها به نظر میرسد که عقب میکشند و چیزی را به عنوان راز از دیگران مخفی میکنند؟ چرا هر چیزی که توی دلشان هست را به زبان نمیآورند؟ چرا هر کسی سعی میکند خشنتر ازآنچه که واقعاً هست نشان بدهد؟ انگار اگر احساساتشان را زود نشان بدهند مثل این است که به آنها توهین شده. »
Moon
انسان در شادی و خشنودی به چه زیباییهایی میرسد! چگونه دل آدمی مالامال از عشق میشود! احساس میکنی که میخواهی تمام عشقت را به قلب دیگری تقدیم کنی، میخواهی هرچه که در اطراف توست انعکاس شادی و خنده باشد.
malihe
بهنوعی، همه از من گریزاناند
soniya
حالا که پیش تو نشستهام و حرف میزنم از فکر آینده وحشت دارم؛ چون آینده، آن زندگی بیمحتوای کپکزده، جز تنهاییِ دوباره چیزی ندارد، هیچچیز؛ و حالا که در دنیای واقعی اینقدر با تو خوشحالم، دیگر رؤیای چه را میخواهم ببینم! اوه عزیزم، خدا تو را حفظ کند که مرا از خودت نراندی؛ که حالا حداقل میتوانم بگویم: در تمام عمرم، دو شب، زندگی کردهام!»
sepide
حجم
۶۳٫۱ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۰
تعداد صفحهها
۸۰ صفحه
حجم
۶۳٫۱ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۰
تعداد صفحهها
۸۰ صفحه
قیمت:
۴۰,۰۰۰
۲۸,۰۰۰۳۰%
تومان