- طاقچه
- دفاع مقدس
- کتاب مهمان شام
- بریدهها
بریدههایی از کتاب مهمان شام
۴٫۷
(۸۳)
یک بار نزدیک ظهر بود که یک اتوبوس به آمارمون اضافه شد.
نمیدونستیم چکار کنیم؟ غذا کم بود. سید بدون هیچ استرسی یه پارچه سبز پرچم سید الشهدا (ع) را کشید روی دیگ و به بچههای خادم گفت: بچهها بیایید جمع بشید دور دیگ غذا، هرکدوم برای یک شهید نیت کنید، ذکر صلوات گرفت و یک توسل کوچکی هم به حضرت زهرا (س) پیدا کرد.
پرچم رو از روی دیگ برداشت و یا علی گفت و مشغول تقسیم غذای زائرین شدیم. برای ما خیلی عجیب بود. نه تنها غذا کم نیومد مقداری هم غذا مانده بود. همه حسابی غذا خوردند!! سید خیلی خوشحال بود. اونجا بود که فهمیدیم چقدر سید با شهدا رفیقه و شهدا هم حسابی هوامون رو دارند.
راصیه
رفت سراغ سید، سید خیلی مؤدب روبروی مادر ایستاده و سرش پایین بود. مادر شهید درویشی سنی ازش گذشته بود و ما رو مثل بچههای خودش میدونست، دستش رو گذاشت روی سینهٔ سید میلاد و برای سید دعا کرد.
من گوشم رو تیز کردم ببینه چی داره میگه. صدای ضعیفش به زور به گوشم میرسید. میگفت جوان انشاالله عاقبت به خیر بشی. انشاالله هر آرزویی که داری بهش برسی و انشاالله به پسرم ملحق بشی...
سید حالت عجیبی پیدا کرده بود (عکس این صحنه موجود است) سرش رو پایین انداخته بود گریه میکرد. مادر شهید که رفت. سید هم رفت تو خلوت خودش. بالای پشت بام یکی از اتاقهای پادگان محل خلوت سید بود. رفت اونجا و زار زار گریه کرد.
راصیه
گفتم سید تو برای چی اومدی اینجا؟! به قول خودمونی نونت کم بود؟! آبت کم بود؟! تو که همه کار میکردی. درآمدت هم الحمدلله خوب بود. همدان کجا؟! اینجا کجا؟! حلب؟! دمشق؟!
سید بدون معطلی گفت: من سرباز عمه جانم هستم، وظیفهام اینه که بیام از حرم عمه جانم دفاع کنم. گفت از زمانی که من با شهدا انس گرفتم تمام دنیا رو پشت سرم گذاشتم. هیچ علاقهای به دنیا و مال و منالش ندارم.. به شوخی بهش گفتم سید چند هفتهای که اومدی اینجا، اگه میموندی همدان فکر کنم پنج شش میلیون تومنی کاسب شده بودی؟! همش پرید؟!
سید انگار که حرف بدی زده باشم با ناراحتی گفت: همه دنیا فدای یک تار موی عمه جانم زینب (س) با جوابهای که سید میداد تو دلم به این همه عشق و ارادت قلبیاش غبطه میخوردم.
Amir10
هر سال عید میرفت راهیان نور، میگفتم: سید اونجا چه خبره؟! چیکار میکنی؟! بابا بچسب به خانواده، دید و بازدید و ... چقدر میری تو اون بیابونها... لبخندی زد وگفت: مرتضی تو هنوز نمیدونی، همه زندگی من اونجاست، بهشت من اونجاست.
Amir10
گفت دارم میرم منطقه. دلتنگ شهدا شدم. شب راه افتاد، فردا رسید منطقه. یه شب هم تو شلمچه خوابید. گفتم: بابا تو دیونهای ۱۵۰۰ کیلومتر راه رو بری و برگردی که چی بشه؟! گفت بذار به من بگن دیونه، اما من دیوانهٔ شهدا هستم و این برام افتخاره.
Amir10
هشتمین کوچه؛ رسیدم به شهید محمودوند شهید تفحص... انگار شهید پازوکی هم کنارش بود! آنجا نیز پروندههای دوستداران شهدا را تفحص میکردند! آنها که اهل عمل به وصیت شهدا بودند... شهید محمودوند پرونده شان را به شهیدپازوکی میسپرد! برای ارسال نزد ارباب... پروندههایی روی زمین باقیماند! دیدم شهدای گمنام وساطت میکردند برایشان...
آقا ایمان
گاهی اوقات پیش میاومد کشاورز قیمت تخمه رو کیلو ۹۰۰۰ تومان میگفت، اما سید وقتی محصول رو میدید میگفت: بیشتر میارزه، کیلو ۱۲۰۰۰ تومان میخرم! کشاورز تعجب میکرد. تا حالا چنین کاسبی ندیده بود
آقا ایمان
اشک امان همه رو بریده بود. با این اشکهای دوستان مدافع حرم میشد تمام عالم رو شست.
کاربر ۲۵۷۷۶۳۶
اگر خداوند دنیا و آنچه در آن است را به تو داده بود، جبران آن خسارت (قضا شدن نماز صبح) نمیشد.
zeynab
میگفت: «تا یار که را خواهد و میلش به که باشد.»
zeynab
اما تکفیریها که در آن عملیات تلفات بسیاری دادند، عقده خود را روی پیکر سید خالی کردند!
بدن سیدمیلاد بدون سر و دست و پا ...
کاربر ۶۴۰۸۰۰۶
گفت: محمد رضا من ۱۵ ساله که نماز صبحم قضا نشده!! من تو ذهنم حساب کردم دیدم سید ۲۹ سالش بود. دقیقاً هیچ نماز قضایی نداشت!
رضا
حاج حسین یه کد خیلی خوب به ما داد: شهدا اول مراقبت از دلهاشون کردند و مدافع قلب شدند، بعد مدافع حرم شدند.
روایت میفرماید القلب حَرم الله فلا تَسکن فی حرم الله غیراالله مدافعان حرم اول از حرم خدا خیلی خوب دفاع کردند که بهشون لیاقت دفاع از حرم حضرت زینب (س) رو دادند...
Amir10
«اگر میخواهید از سیم خاردار دشمن عبور کنید باید در سیم خاردار نفس خویش گیرنکرده باشید.»
math
اسم من هم بود!! دیگر وساطت هم فایده نداشت... ازحرف تا عمل! فاصله خیلی زیاد بود ... دیگر پاهایم رمق نداشت!
افتادم... خودم دیدم که باحالم چه کردم! تمام شد...تمام.. اما ... اما این را فهمیدم که ازکوچه پس کوچههای دنیا! بیشهدا، نمیتوان گذشت... با همه فاصلهام از شهدا زیر لب زمزمه کردم ... شهداگاهی، نگاهی...
قریشی
هفتمین کوچه انگارکانال بود! بله؛ شهید ابراهیمهادی... انگار مرکزکنترل دلهابود!! هم مدارس! هم دانشگاه! هم فضای مجازی!
مراقب دلهای دختران وپسرانی بودکه در دنیا خطر لغزش وغفلت تهدیدشان میکرد! ایثارش را که دیدم... از کم کاریام شرمنده شدم وگذشتم...
هشتمین کوچه؛ رسیدم به شهید محمودوند شهید تفحص... انگار شهید پازوکی هم کنارش بود! آنجا نیز پروندههای دوستداران شهدا را تفحص میکردند! آنها که اهل عمل به وصیت شهدا بودند... شهید محمودوند پرونده شان را به شهیدپازوکی میسپرد! برای ارسال نزد ارباب... پروندههایی روی زمین باقیماند! دیدم شهدای گمنام وساطت میکردند برایشان...
قریشی
به چهارمین کوچه رسیدم! شهید عبدالحمید دیالمه... برخلاف ظاهر جدیاش در تصاویر وعکسها! بسیار مهربان وآرام دستم را گرفت؛ گفت: چقدر برای روشن کردن مردم مطالعه کردی؟! برای بصیرت خودت چه کردی!؟ برای دفاع ازولایت!؟ همچنان که دستانم در دستان شهید بود! از او نیز مثل بقیه شهدا جدا شدم وحرفی برای گفتن نداشتم...
پنجمین کوچه و شهید مصطفی چمران... صدای نجوا ومناجات شهید میآمد! صدای اشک و ناله در درگاه پروردگار... حضورم را متوجهاش نکردم! شرمنده شدم، از رابطهام باپروردگار...!؟ ازحال معنویام...؟! گذشتم...
ششمین کوچه وشهید عباس بابایی... هیبت خاصی داشت... مشغول تدریس بود! مبارزه باهوای نفس، نگهبانی دل... اینجا بیشتر از بقیه کم آوردم... زود هم گذشتم...
قریشی
از خیابان شهدا آرام آرام درحال گذر بودم! اولین کوچه به نام شهید همت است؛ محمدابراهیم باصدایی آرام ولحنی دلنشین...
نامم را صدازد! گفت: توصیهام اخلاص بود! چه کردی...؟! جوابی نداشتم؛ سر به زیر انداخته وگذشتم...
دومین کوچه شهید عبدالحسین برونسی؛ پرچم سبز یازهرا (س) بر سراین کوچه حال وهوای عجیبی رقم زده بود! انگار مادر همین جا بود... عبدالحسین آمد! صدایم زد! گفت: سفارشم توسل بود به حضرت زهرا و رعایت حدود خدا ...چه کردی؟! جوابی نداشتم و از شرم ازکوچه گذشتم....
به سومین کوچه رسیدم! شهید محمدحسین علم الهدی... به صدایی ملایم، اما محکم مرا خواند! گفت: قرآن و نهج_البلاغه در کجای زندگیات قرار دارد؟! چیزی نتوانستم جواب دهم! باچشمانی که گوشهاش نمناک شد! سر به گریبان؛ گذشتم...
قریشی
شهدا گاهی نگاهی
از میان دست نوشته های شهید
قریشی
دوستان عزیز شما را قسم به خدا که راه امام حسین (ع) را که راه عاقبت به خیری و مهمترین کار است را ادامه دهید. حسین گونه زندگی کنید که تمام عاقبت به خیری را در همین راه است و همیشه یاد و خاطره شهدا را زنده نگه دارید چون شهدا همیشه زنده اند و من وجود آنها را در زندگی خود همیشه احساس می کردم.
۴ - دوستان، هم هیاتی ها، هم شهری ها و تمام مردم دوست و آشنا حلالم کنید و عاجزانه از شما تقاضا دارم که در انجام امور دینی خود به خصوص حضور فعال در مساجد کوشا باشید و خمس و زکات خود را سالیانه حساب کنید تا روزی حلال داشته باشید.
قریشی
حجم
۱٫۳ مگابایت
سال انتشار
۱۳۹۶
تعداد صفحهها
۱۹۲ صفحه
حجم
۱٫۳ مگابایت
سال انتشار
۱۳۹۶
تعداد صفحهها
۱۹۲ صفحه
قیمت:
۱۵,۰۰۰
۷,۵۰۰۵۰%
تومان