عراقیها تا کوی طالقانی رسیده بودند. سر کوچهها سنگربندی بود. توی کوچهها دولادولا میرفتیم. هرکس پشت و بالای سر نفر جلویی رگبار میبست تا عراقیها نتوانند او را بزنند. همینطور کوچه به کوچه و سنگر به سنگر میرفتیم.
صبا
خبر را با مقدمهچینی به او دادند. خیلی صبورانه برخورد کرد. بالای سر جنازه اسماعیل رفت، با گلاب دست و پای شوهرش را شست، با او حرف زد و شهادتش را به او تبریک گفت.
Zeina🌸💕
به طرف خرمشهر حرکت کردیم. در جاده، تانکهای ارتشی را میدیدم که ایستاده بودند و حرکت نمیکردند. سرِ خدمهشان داد میزدم: «لامذهبها! چرا وایستادین؟ چرا تو شهر نمیرین؟ چرا شهر رو خالی گذاشتین؟» میگفتند: «دستور نداریم. منتظر فرمان بنیصدریم!»
shariaty