ما
فاتحانِ قلعههایِ فخرِ تاریخیم،
شاهدانِ شهرهایِ شوکتِ هر قرن.
ما
یادگارِ عصمتِ غمگینِ اعصاریم.
ما
راویانِ قصههایِ شاد و شیرینیم.
قصههای آسمان پاک.
نورِ جاریِ آب.
سردِ تاری، خاک.
قصههای خوشترین پیغام.
از زلالِ جویبارِ روشن ایّام.
قصههایِ بیشۀ انبوه، پشتش کوه، پایش نهر.
قصههایِ دستِ گرمِ دوست در شبهای سردِ شهر.
mobina
چون درختی در صمیمِ سرد و بیابرِ زمستانی
هرچه برگم بود و بارم بود،
هرچه از فرِّ بلوغ گرم تابستان و میراث بهارم بود،
هرچه یاد و یادگارم بود،
ریختهست.
abbas5549
این شکسته چنگِ دلتنگِ محالاندیش،
نغمهپردازِ حریمِ خلوت پندار،
جاودان پوشیده از اسرار،
چه حکایتها که دارد روز و شب با خویش!
abbas5549
خشکید و کویر لوت شد دریامان
امروز بد و بدتر از آن فردامان
زین تیرهدل دیوصفت، مشتی شمر
چون آخرت یزید شد دنیامان
mobina
بسانِ رهنوردانی که در افسانهها گویند،
گرفته کولبارِ زادِ ره بر دوش،
فشرده چوبدست خیزران در مشت،
گهی پر گوی و گه خاموش،
در آن مهگون فضای خلوت افسانگیشان راه میپویند،
[ما هم راه خود را میکنیم آغاز،
سه ره پیداست.
نوشته بر سر هر یک بسنگ اندر،
حدیثی کهش نمیخوانی بر آن دیگر.
نخستین: راه نوش و راحت و شادی.
به ننگ آغشته، امّا رو بشهر و باغ و آبادی.
کاربر ۳۷۱۳۸۷۲
گنه ناکرده باد افره کشیدن
خدا داند که این درد کمی نیست
|ݐ.الف