بریده‌هایی از کتاب ابوسعید ابوالخیر

ای در دل من اصل تمنا همه تو وی در سر من مایهٔ سودا همه تو هر چند به روزگار در می‌نگرم امروز همه تویی و فردا همه تو رباعی شمارهٔ ۵۸۷ ای در دل و جان صورت و معنی همه تو مقصود همه زدین و دنیی همه تو هم با همه همدمی و هم بی همه تو ای با همه تو بی همه تو نی همه تو

دنیا نسزد ازو مشوش بودن از سوز غمش دمی در آتش بودن ما هیچ و جهان هیچ و غم و شادی هیچ خوش نیست برای هیچ ناخوش بودن

دانی که چها چها چها میخواهم وصل تو من بی سر و پا می‌خواهم فریاد و فغان و ناله‌ام دانی چیست یعنی که ترا ترا ترا می‌خواهم

کامل ز یکی هنر ده و صد بیند ناقص همه جا معایب خود بیند خلق آینهٔ چشم و دل یکدگرند در آینه نیک نیک و بد بد بیند

یا رب ز کرم دری برویم بگشا راهی که درو نجات باشد بنما مستغنیم از هر دو جهان کن به کرم جز یاد تو هر چه هست بر از دل ما

در دیده بجای خواب آبست مرا زیرا که بدیدنت شتابست مرا گویند بخواب تا به خواب‌ش بینی ای بیخبران چه جای خوابست مرا

با دل گفتم که ای دل احوال تو چیست دل دیده پر آب کرد و بسیار گریست گفتا که چگونه باشد احوال کسی کو را بمراد دیگری باید زیست

مجنون تو کوه را ز صحرا نشناخت دیوانهٔ عشق تو سر از پا نشناخت هر کس بتو ره یافت ز خود گم گردید آنکس که ترا شناخت خود را نشناخت

در دیده بجای خواب آبست مرا زیرا که بدیدنت شتابست مرا گویند بخواب تا به خواب‌ش بینی ای بیخبران چه جای خوابست مرا

گر قرب خدا میطلبی دلجو باش وندر پس و پیش خلق نیکوگو باش خواهی که چو صبح صادق‌القول شوی خورشید صفت با همه کس یک رو باش

الله، به فریاد من بی کس رس فضل و کرمت یار من بی کس بس هر کس به کسی و حضرتی مینازد جز حضرت تو ندارد این بی کس کس

ای دوست دوا فرست بیماران را روزی ده جن و انس و هم یاران را ما تشنه لبان وادی حرمانیم بر کشت امید ما بده باران را

پرسیدم ازو واسطهٔ هجران را گفتا سببی هست بگویم آن را من چشم توام اگر نبینی چه عجب من جان توام کسی نبیند جان را

گه میگردم بر آتش هجر کباب گه سر گردان بحر غم همچو حباب القصه چو خار و خس درین دیر خراب گه بر سر آتشم گهی بر سر آب

رباعی شمارهٔ ۸۹ سرمایهٔ عمر آدمی یک نفسست آن یک نفس از برای یک همنفسست با همنفسی گر نفسی بنشینی مجموع حیات عمر آن یک نفسست

ای بار خدا به حق هستی شش چیز مرا مدد فرستی ایمان و امان و تن درستی فتح و فرج و فراخ دستی

سرمایهٔ عمر آدمی یک نفسست آن یک نفس از برای یک همنفسست با همنفسی گر نفسی بنشینی مجموع حیات عمر آن یک نفسست

سرمایهٔ عمر آدمی یک نفسست آن یک نفس از برای یک همنفسست با همنفسی گر نفسی بنشینی مجموع حیات عمر آن یک نفسست

زان می‌ترسم که از دلازاری تو دل خون شود و تو در میانش باشی

گر در طلب گوهر کانی کانی ور زنده ببوی وصل جانی جانی القصه حدیث مطلق از من بشنو هر چیز که در جستن آنی آنی