بریدههایی از کتاب فرنگیس: خاطرات فرنگیس حیدرپور
۴٫۷
(۲۴۳)
جوانهای روستا توی آوهزین مانده بودند. از دور آنها را میشد دید که این طرف و آن طرف میدوند و مردم را با زور به سمت کوهها میفرستند. از همان راه فریاد زدم: «بیایید.»
آنها هم از همانجا فریاد میکشیدند و اشاره میکردند که فرار کنیم. میخواستند ماها زودتر دور شویم.
shariaty
شوهرم، بیخیالِ آن همه هیاهو، رفت سرِ زمین مردم کارگری. هر چقدر گفتم نرو، گفت: «فرنگیس، اگر نروم، بدون نان و غذا میمانیم.»
shariaty
بعضی از بمبها، پنج تا پنج تا زمین میخوردند. تعجب کردم که این چه جور بمبی است. داییام میگفت: «به این بمبها میگویند خمسه خمسه.»
shariaty
عباس توی همان تاریکی رو به مردم کرد و گفت: «مگر مادرم مرا شل پیچیده باشد (یعنی مگر غیرت نداشته باشیم و بیعرضه باشیم) که دشمن اینقدر راحت خاک و ناموس و آبروی ما را زیر پا بگذارد. ما میرویم تا بجنگیم. آی مردم، اگر برنگشتیم، حلالمان کنید.»
shariaty
وقتی برای چیدن کنگر و گیاهان کوهی میرفتیم، همیشه بار من بیشتر و بزرگتر از بقیه بود. وقتی با بار گیاهان خوراکی به خانه برمیگشتم، تا چند روز از همان گیاهها میخوردیم. فصل بهار برای ما فصل خوبی بود؛ چون خیلی از گیاهانی را که میتوانستیم به عنوان غذا درست کنیم، خودمان از کوه میکندیم و بابتش پولی نمیدادیم.
shariaty
بهترین غذایمان همان نان خالی بود.
shariaty
«بس است دیگر، گریه نکنید. عوض خوشحالی، اشک میریزید؟! خوشحالی کنید. فرنگیس برگشته و دیگر جایی نمیرود. اگر این بار کسی بخواهد فرنگیس را به عراق ببرد، به خداوندی خدا خودم میکشمش.»
shariaty
آن شب همه در انتظار رسیدن داماد بودند و من، فرنگیس، دختری از ایران که فقط ده سال داشتم و روز قبل از آمدنم، با دخترهای روستا قرار گذاشته بودیم در کنار دیوار خانۀ ما عروسکبازی کنیم، در خانقین، شهری از عراق، در انتظار کسی بودم که بیاید و مرا به همسری برگزیند.
shariaty
آن روز بهترین روز زندگیام بود.
shariaty
به چهرههای معصوم جبار و ستار و سیما نگاه کردم. سه قربانی مین بودند. دست جبار، انگشتهای ستار و حالا ران سیما. جبار و ستار با لبخند دستهاشان را به سیما نشان میدادند و با لحن کودکانهای میگفتند: «ببین، دست ما خوب شده... ببین، دیگر خون نمیآید، دیگر زخم نیست. تو هم خوب میشوی.»
نالیدم: «دلمان زخم است. دلمان خوب نمیشود. دلمان خون شده. وای که هیچ وقت خوب نمیشویم.»
z.gh
وقتی رسیدم، وحشت کردم. سیما، غرق در خون، روی زمین افتاده بود و پدرم توی سرش میزد. پیراهن سیما خونی و تکهتکه بود. ران و پشتش زخمی شده بود. نزدیک بود از حال بروم. سبزهها و گلهای ریز اطراف، از خون سرخ شده بودند. تکههای مینی که منفجر شده بود، روی زمین پخش بود. لباس پدرم هم پر از خون بود.
فریاد زدم: «نترسید، چیزی نیست. همه بروید کنار.»
مردم پس نشستند. وحشتزده فقط به سیما نگاه میکردند. سیما وقتی مردم را با آن قیافهها دید که چطور نگاهش میکنند، صدای گریهاش بلندتر شد. تکانش دادم و گفتم: «سیما، آرام باش، به من نگاه کن.»
وحشتزده نگاهم کرد. گفتم: «چیزی نیست، فقط کمی زخمی شدی. الآن تو را میبرم دکتر.»
mohsen azimi
«جمعه بس نبود که آنطور با مین تکه تکه شد؟ جبار بس نبود که دستش را مین برید؟ ستار بس نبود که انگشتش را مین قطع کرد و بدنش پر ترکش است؟ سیما را هم به کشتن دادی؟ فرنگیس، تقصیر توست. آفرین فرنگیس...»
mohsen azimi
«برای اینکه کنار چشمه بهتر است. تازگیها این خدانشناسها بمب شیمیایی میاندازند. مردم باید موقع بمباران شیمیایی خودشان را به آب چشمه برسانند. گازهای تاولزا میزنند و باید زود شستوشو کرد. به همین خاطر، اینجا بهتر است.»
mohsen azimi
بعد از آمدن هواپیماهای سفید، موشک میآید. بعد از هواپیماهای سفید، گاهی هم هواپیماهای سیاه میآمدند که غرش میکردند و ما جیغ میزدیم و دستمان را روی گوشمان میگذاشتیم و فکر میکردیم کاغذ میریزند، اما بمب خوشهای میریختند. بیشتر، بمبهای خوشهای میانداختند. بمبهایی که اول بزرگ بود و از آسمان که پایین میآمد، نزدیک زمین مثل چتر باز میشد و دهها بمب از آن به زمین میریخت. بعد خدانشناسها با تیربارشان مردم را تیرباران میکردند.
یک روز که میخواستیم درو کنیم، هواپیماها آمدند. خوب که نگاه کردم، دیدم آن طرفتر را کوبیدند. نزدیک روستای دیره بود. یک ربع ساعت نگذشته بود که خبر آمد روستای دیره را شیمیایی کردهاند. جیغ و شیون و واویلا بلند شد. بعضیها فامیلهاشان توی روستای دیره بودند.
mohsen azimi
میخندید و میگفت: «این خلبان که سوار هواپیماست، همقطار پسرم است و رفیق علیشاه! هر وقت برای بمباران میآید، میگوید همانجا که هستی، بنشین و نترس؛ کاری به تو ندارم. تو را نمیخواهیم بزنیم. من میخواهم آنهایی را که به چشمه میروند، بمباران کنم و بکشم!»
mohsen azimi
بلند گفتم: «میروم که خودم را بکشم. بهتر از این است که بچهام لباسی به تن نداشته باشد و زجر بکشد. گوسالهام الآن گرسنه است...»
علیمردان دیگر چیزی نگفت. از کنار جاده، دو تایی راه افتادیم. کوهها و تپهها را خوب میشناختم. روی جاده شلوغ بود. ماشینها و تانکها میآمدند و میرفتند. به شوهرم گفتم: «بیا از توی تاریکی رد بشویم، از تپهها برویم.»
علیمردان سر به سمت آسمان بلند کرد و عمدی، طوری که من هم بشنوم، گفت: «خدایا، ما را حفظ کن!»
mohsen azimi
حجم
۶٫۵ مگابایت
سال انتشار
۱۳۹۴
تعداد صفحهها
۳۵۴ صفحه
حجم
۶٫۵ مگابایت
سال انتشار
۱۳۹۴
تعداد صفحهها
۳۵۴ صفحه
قیمت:
۱۰۶,۰۰۰
۵۳,۰۰۰۵۰%
تومان