بریدههایی از کتاب فرنگیس: خاطرات فرنگیس حیدرپور
۴٫۷
(۲۴۳)
چیزی یادم نمیآمد. سعی کردم به مغزم فشار بیاورم. دوباره همه چیز یادم آمد: مغز قهرمان، مصیب زیر تن قهرمان، مادرشوهرم با تن مجروح، مرگ قهرمان، دختر ننهخاور بدون سر...
آسمونی
خیلی روز سختی بود. آن روز نُه نفر را خاک کردیم. هواپیماها مرتب میآمدند و بمب میانداختند و میرفتند. ما قبر میکندیم و گریه میکردیم و خاک میکردیم.
آسمونی
روستا، شهید و زخمیِ زیادی داده بود و همه عزادار بودند. مرد و زن سیاه پوشیده بودند.
آسمونی
خارها را یکییکی میکندم و نگاه میکردم. پیش خودم میگفتم شاید این خارها مال روستای خودمان باشند و از آوهزین تا اینجا با من آمدهاند تا تنها نباشم.
zahra_gharnein
خوشحال بودیم. رحیم و ابراهیم هر روز خبر تازهای میآوردند. همه امیدوار بودند با آمدن امام، فقر و ناراحتی و نداری هم از میان مردم برود.
11+69
کشور پرسید: «فرنگیس، چاقو همراهت هست؟» گفتم: «آره، نگران نباش!»
نالید و گفت: «اگر اتفاقی افتاد، مرا بکش!»
mohaddeseh.sh
تنها چیزی که بود و به من کمک کرد، یک کارد میوهخوری بود که ناف بچه را با آن بریدم. بچه پسر بود. او جیغ میزد و هواپیماها هم از بالا بمباران میکردند!
هول بودیم که زودتر لباس تن بچه کنیم. ممکن بود هواپیماها مینیبوس را بمباران کنند. مجبور هم بودیم چراغ روشن نکنیم. چشممان به زور میدید.
وقتی بچه دنیا آمد، سعی کردم بخندم. گفتم: «ریحان، خدا بهت پسر داد.»
✓
نشستم و غذا خوردنشان را تماشا کردم. به آنها چای هم دادیم. با هم حرف میزدند. کنجکاو بودم بدانم چه میگویند. وقتی از مهاجر عراقی پرسیدم، خندید و گفت: «از تو میترسند! میگویند نوبتی بخوابیم، نکند این زن ما را بکشد.»
یکی از آنها نشست و دو تای دیگر خوابیدند! لحظهای چشم از آنها برنمیداشتم. کنارشان نشسته بودم که مادرم برگشت و گفت: «وقتی میگویم فرنگیس مثل گرگ شده، دروغ نمیگویم!»
Mir Hadi Mousavi
مردم مثل مور و ملخ میدویدند و میرفتند سمت گیلانغرب. بعضیها گریه میکردند، بعضیها فریاد میکشیدند. هیچ کس به فکر دیگری نبود. هر کس تلاش میکرد خودش را نجات دهد
فری
بعضی شبها که از سر زمین به خانه برمیگشتیم، میدیدم غذامان فقط نان خشک است. همان دم در از حال میرفتم. حالم بد میشد. لقمهای نان که توی دهن میگذاشتم و همراهش یک حبه قند که میخوردم، حالم جا میآمد. آن وقت از خستگی همانجا خوابم میبرد.
فری
بعضی شبها که از سر زمین به خانه برمیگشتیم، میدیدم غذامان فقط نان خشک است. همان دم در از حال میرفتم. حالم بد میشد. لقمهای نان که توی دهن میگذاشتم و همراهش یک حبه قند که میخوردم، حالم جا میآمد. آن وقت از خستگی همانجا خوابم میبرد.
فری
جبار و ستار با لبخند دستهاشان را به سیما نشان میدادند و با لحن کودکانهای میگفتند: «ببین، دست ما خوب شده... ببین، دیگر خون نمیآید، دیگر زخم نیست. تو هم خوب میشوی.»
نالیدم: «دلمان زخم است. دلمان خوب نمیشود. دلمان خون شده. وای که هیچ وقت خوب نمیشویم.»
shariaty
شروع کردند به شوخی با قهرمان. داد و فریاد میزدند و سعی میکردند سر به سرش بگذارند. قهرمان خندید و گفت: «نمیترسم، فقط دارم میگویم که من رفتنیام.»
shariaty
خون به جگر شده بودیم. مین داشت نابودمان میکرد. مین بیصدا بود و مخفی. نیروها مرتب بچههای مردم را آموزش میدادند، اما هر روز بچهای قربانی میشد.
shariaty
شنیدم یکی از زنها پشت سرم گفت: «نگاه کن، انگار نه انگار یک آدم را کشته. ببین چقدر راحت برنج را هم میزند!»
shariaty
مادرم تا ما را با آن حالت دید که یک نظامی را جلو انداختهام و اسلحه دستم است، با عصبانیت و ناراحتی توی سرش زد و بلندبلند گفت: «برادرم بمیرد، آخر چرا این را آوردی؟! این اسیر مایۀ دردسر است. دنبالش میآیند. ما را بمباران میکنند. همهمان را میکشند. بیچاره شدیم، بدبخت شدیم...»
shariaty
تبر را دو دستی گرفتم. جلو رفتم. دهانم خشک شده بود. تبر را توی دستم فشار دادم و بالا بردم. سرباز عراقی، پشتش به من بود. آن یکی حواسش جای دیگری بود. دو تایی، خوش بودند برای خودشان.
سربازِ پاپتی، توی آب چشمه ایستاده بود. همین که خواست به طرفم برگردد، تبر را بالا بردم و با تمام قوت پایین آوردم.
shariaty
بعد با یک دنیا غرور ادامه داد: «امشب گیلانغرب و مردم روستاهایش سرفراز شدند. بنازم به غیرت مردمانمان. مردم همه تفنگ دستشان گرفتهاند و دارند میجنگند.»
پرسیدم: «تفنگها را از کجا آوردهاند؟»
داییام پا شد و تفنگش را دست گرفت و گفت: «مردم دار و ندارشان را آوردهاند وسط. سپاه هم درِ اسلحهخانهاش را باز کرده. به همۀ نیروهای مردمی تفنگ و مهمات دادهاند. به امید خدا، همۀ سربازهاشان را عقب میرانیم.»
shariaty
جوانهای روستا توی آوهزین مانده بودند. از دور آنها را میشد دید که این طرف و آن طرف میدوند و مردم را با زور به سمت کوهها میفرستند. از همان راه فریاد زدم: «بیایید.»
آنها هم از همانجا فریاد میکشیدند و اشاره میکردند که فرار کنیم. میخواستند ماها زودتر دور شویم.
shariaty
شوهرم، بیخیالِ آن همه هیاهو، رفت سرِ زمین مردم کارگری. هر چقدر گفتم نرو، گفت: «فرنگیس، اگر نروم، بدون نان و غذا میمانیم.»
shariaty
حجم
۶٫۵ مگابایت
سال انتشار
۱۳۹۴
تعداد صفحهها
۳۵۴ صفحه
حجم
۶٫۵ مگابایت
سال انتشار
۱۳۹۴
تعداد صفحهها
۳۵۴ صفحه
قیمت:
۱۰۶,۰۰۰
۵۳,۰۰۰۵۰%
تومان