بریدههایی از کتاب این شفا برسد به دست مجروحترین رویاها
۳٫۲
(۲۶)
هر چه زودتر
اگر صبح نشود،
من
همه چيز را میگذارم میروم جايی دور ...!
the.simia
گاهی که دلم
برای بعضی ناگفتهها
لَک میزند،
خودم را مجاب میکنم:
هنوز وقت بسيار است ...
the.simia
به من نگاه کن
من درياها
پسِ پلکهای خود دارم.
the.simia
اگر عشق
آخرين بهانه بی دليلِ ما نيست
پس آمدهايم اينجا
چه خاکی بر سرمان بريزيم ...؟
the.simia
عشق همين است ديگر،
تو بايد از گَردنههایِ بارانْگيرِ بسياری
بگذری
the.simia
هی مادينه هم خويش من،
پيشِ من
نه کم از تمام،
يا هيچ ميا، يا تمام بيا ...!
the.simia
شعر برای ديدنِ رؤيا آمده است
the.simia
شعر برای شُستنِ شب از ظلمت آمده است
the.simia
زنهار ... شرير و بدانديش، شرير و بيدادگر، در خاکستر خويش خواهد سوخت و در سوختْ بارِ خويش خاکستر خواهد شد. نه ظالم بر سريرِ ستم باز میماند، نه مُقَلِد ظلمت در آبرو. هول ... هول ... هول است اين، و هول زدهگان هلاک خواهند شد. اين فرمانِ پيامبرِ پروانهها و باران است.
خوشا او که در رغبتِ رؤياها زندگی میکند. او راه به راه ... رو به رهايی خواهد رفت. درياست او، بیپايان است او، رستگار است او، او که با شريران مشورت نمیکند. او که در موسيقی میزیاد، او که مأمنِ رقصندگانِ ملکوت است. پرهيزگار است او که شادمانی همگان را پاس میدارد، پندارِ عشق را سپاس میدارد. زنهار ... به شما میگويم: او که منتظر است تا از اندوهِ ديگران ... به شادی اندر شود، به شقاوت اندر خواهد شد. او نيز در استهزاء ذراتِ ظلمت، فنا خواهد شد.
Ozra
چه بسيار خردمندانِ بیهراس
که هرگز بیهراس نزيستهاند.
چه بسيار ابلهانِ شيردلی
که شب
در خواب
به خود شاشيدهاند از هراس.
Ozra
شما هم برگرديد،
طَبَرستان تاريک است،
اجازه ندهيد عدهای به نام خداوند
آستينِ آسمان را
در خونِ کبوتران بشويند!
Ozra
به من نگاه کن
من درياها
پسِ پلکهای خود دارم.
Ozra
آنجا که تويی، حتما هوا روشن است هنوز
Ozra
دنيا ... تا چشم کار میکند
ديوار است
درنده است
درد است.
Ozra
اگر عشق
آخرين بهانه بی دليلِ ما نيست
پس آمدهايم اينجا
چه خاکی بر سرمان بريزيم ...؟
Ozra
در اين باره
اين حرفها را بگذاريد برای بعد ...
گورهاست پيشِ روی شما
- پياپی و پیکشان -
که شما را
تنها به تاريکیِ اَزَل طلب میکند.
فقط همين ...!
BookishFateme
خُب ...
هر وقت مثلِ مادرم
دعايت میکنم
میشنوم دريا آهسته با خودش میگويد:
- آمين ...!
محمدرضا
راز
ماه، رُخسار، سپيده دم
و دختری
که ابريشم و انار
مترجمِ لهجه بوسيدناش بودند.
محمدرضا
دنيا ... تا چشم کار میکند
ديوار است
درنده است
درد است.
sin kamali
حدودِ هزار سال پيش از اين،
يک روز در مسجد سليمان گفتم:
آنقدر از شما دور خواهم شد
که فراموش کنيد نام کوچکم چه بوده است.
هی بیفايدههایِ بی ...!
من جای دوری نرفتهام
من آنقدر به شما نزديکم که مرا نمیبينيد.
فعلاً به قولِ اهلِ کتاب:
الوداع واويلایِ جنوبگان!
:)
حجم
۶۳٫۴ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۳
تعداد صفحهها
۱۴۲ صفحه
حجم
۶۳٫۴ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۳
تعداد صفحهها
۱۴۲ صفحه
قیمت:
۲۰,۰۰۰
تومان