یک دشت سیب سرخ به چیدن رسیده بود
باغ شهادتش به رسیدن رسیده بود
کتابخون
بارانِ می گرفته به ساغر چه حاجت است
دیگر به آب زمزم و کوثر چه حاجت است
آوازۀ شفاعت ما رستخیز شد
در ما قیامتیست به محشر چه حاجت است
کی اعتنا به نیزه و شمشیر میکنیم
ما کشتۀ توایم به خنجر چه حاجت است
بیسر دوباره میگذریم از پل صراط
تا ما بر آن سریم به آن سر چه حاجت است
بسیار آمدند و فراوان نیامدند
من لشکرم خداست به لشکر چه حاجت است
بنشین به پای منبر من نوحهخوان بخوان
تا نیزهها به پاست به منبر چه حاجت است
khorasani
ما را حیات لمیزلی جز رخ تو نیست
ما بی تو چشم بسته و ماتیم و در ممات
khorasani
با پای سر تمامی شب راه آمدم
تنهاییام نبود که با ماه آمدم
khorasani
پیشانی تمامیشان داغ سجده داشت
آنان که خیمهگاه مرا تیر میزدند
این مردمان غریبه نبودند، ای پدر
دیروز در رکاب تو شمشیر میزدند
غوغای فتنه بود که با تیغ آبدار
آتش به جان کودک بیشیر میزدند
ماندند در بطالت اعمال حجّشان
مُحرم نگشته تیغ به تقصیر میزدند
khorasani
عشق تواَم کشاند بدین جا نه کوفیان
من بینیازم از همه، تو بینیازتر
khorasani
فرق پهلوان و فارس با دیگران این است که او دلی بزرگتر از دل دیگران دارد، نه اندامی درشتتر. و دل قوی از آنِ کسی است که خطر میکند. پس اگر پهلوانی را بخواهیم تعمیم بدهیم و آن را، فارغ از زمان و مکان، با صفتی ذکر کنیم، آن صفت، خطر کردن است، نه چیز دیگر.
khorasani
مکتوب میرسید فراوان ولی دریغ
خطش تمام کوفی و مُهرش فریب بود
کتابخون
یاقوت و دُرّ صیرفیان را رها کنید
اشک است جوهری که گهرها در او گم است
کتابخون
این کاروان تشنه ز هر جا گذشته است
صد جویبار چشمۀ حیوان برآمدهست
کتابخون