بهترین جملات زیبا و معروف از کتاب اردیبهشتی دیگر؛ خاطرات فرار عبدالمجید خزائی از زندان سلیمانیه عراق | طاقچه
کتاب اردیبهشتی دیگر؛ خاطرات فرار عبدالمجید خزائی از زندان سلیمانیه عراق اثر مهناز فتاحی

بریده‌هایی از کتاب اردیبهشتی دیگر؛ خاطرات فرار عبدالمجید خزائی از زندان سلیمانیه عراق

نویسنده:مهناز فتاحی
دسته‌بندی:
امتیاز:
۴.۵از ۶ رأی
۴٫۵
(۶)
فقط دو اسلحه برای شلیک داشتیم، اما وقتی خوب نگاه کردیم دیدیم آن‌ها حدود سی نفر هستند. ناگهان صدای فریاد حشمت‌اله گودرزی که رانندۀ خودرو هم بود به گوشمان رسید. گلوله به مچ پایش خورده بود. گودرزی از درد به خود می‌پیچید. من اسلحه نداشتم. صدای آن‌ها را شنیدیم که به زبان کردی و فارسی به ما می‌گفتند: «دست‌ها بالا.» به هم تکیه دادیم. کاملاً بی‌پناه شده بودیم. گودرزی درد می‌کشید. سرگروه مهاجمان فریاد زد: «تسلیم شوید.» ما دست‌هایمان را بالا بردیم. احساس می‌کردم مغزم از کار افتاده، خیلی ترسیده بودم. سعی کردم بفهمم مهاجمان عراقی هستند یا ایرانی، اما وقتی جلو آمدند دیدم لباس محلی پوشیده‌اند. بعضی فارسی و بعضی کردی حرف می‌زدند، ایرانی بودند. از گروه‌های رزگاری و کومله و دمکرات بودند. وقتی دست‌هایمان را بالا بردیم تیراندازی قطع شد. سرگروه آن‌ها بسیار خشن بود و با زبان کردی صحبت می‌کرد و شروع کرد به فحش دادن. یکی از مهاجمین جلو آمد و اسلحه سربازان مرا گرفت و به زبان کردی گفت: «بیانکژن (بکشیدشان)». اما سرگروه گفت: «نه، وَتکی خومان آیان وین (نه با خودمان می‌بریمشان).
مادربزرگ علی💝
دنیا جلوی چشممان سیاه شد. ما تحویل نظامیان عراقی شده بودیم. سربازها به زبان عربی صحبت می‌کردند. و تفنگ‌هایشان را آماده و فشنگ‌گذاری می‌کردند. به طرف یکی از مهاجمین که ما را تحویل داده بود برگشتم و با تمام کینه و ناراحتی گفتم: «چرا ما را به اجنبی فروختید؟... شما که گفتید ما را تحویل ایرانی‌ها می‌دهید!» گفت: «اگر ایرانی باشم شما را برمی‌گردانم!» برایم جالب بود که باز هم فریبکاری می‌کرد. دلم می‌خواست خفه‌اش کنم. دلم می‌خواست دست‌هایم باز بود و به آن‌ها می‌فهماندم خیانت چه معنایی دارد. همه ما وحشت کرده بودیم. و هزار خیال به مغزم می‌رسید. هر لحظه منتظر بودم تیرباران شویم. لحظه‌ای فکر می‌کردم اعدام می‌شویم. و لحظه‌ای دیگر فکر می‌کردم ما را در کوره آتش‌سوزی می‌اندازند. ما را سوار خودروی وانت‌بار که کردند ماشین به سرعت به حرکت درآمد. سربازهای همراهم به گریه افتادند. آن‌ها از ترس می‌لرزیدند.
مادربزرگ علی💝
یکی دیگر از آن‌ها جلو آمد و گفت: «اگر زودتر به آنجا برسیم شما را آزاد خواهیم کرد. پس عجله کنید تا زودتر برسیم. آنجا ماشین‌ها منتظرند.» فهمیدیم گروه رزگاری ما را اسیر کرده و بقیه افراد از حزب کومله و دمکرات هستند. آن‌ها زبان عربی را هم خوب صحبت می‌کردند. ما را جلو انداختند و دوباره به راه افتادیم. از کوه بالا کشیدیم. خسته بودیم. به گیاهان چنگ می‌انداختیم و بالا می‌رفتیم. آن‌ها مرتب تکرار می‌کردند که عجله کنید. الان آزادتان می‌کنیم... اما ما می‌دانستیم حرف‌هایشان بی‌پایه و اساس است. وقتی به بالای کوه رسیدیم سربازهایی را دیدیم که شکل سربازهای خودمان نبودند. آن‌ها سیاه و بدترکیب بودند. انگار ساعت‌ها که منتظر ما بودند. جلو آمدند. چشم‌های ما را با پارچه‌های سیاه پوشانده و دست‌هایمان را به هم بستند و سوار یک وانت بار کردند. دنیا جلوی چشممان سیاه شد. ما تحویل نظامیان عراقی شده بودیم.
مادربزرگ علی💝
کلاس اول برایم سخت بود. معلم مهربانی داشتیم به نام آقای میرانی، به او اصرار کردم که امید پسر همسایه را بیاورد توی کلاس ما، گفت نمی‌شود امید کلاس دوم است.
مادربزرگ علی💝
با پدرم به بازار رفتیم و او برایم لباس و کیف و دفتر خرید. نمی‌دانم تا شب چند بار لباس‌های نو را پوشیدم و درآوردم (البته لباس‌ها چند سایز بزرگ‌تر از من بودند).
مادربزرگ علی💝

حجم

۲۱۲٫۲ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۸۹

تعداد صفحه‌ها

۹۶ صفحه

حجم

۲۱۲٫۲ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۸۹

تعداد صفحه‌ها

۹۶ صفحه

قیمت:
۲۸,۰۰۰
تومان
صفحه قبل
۱
صفحه بعد