بریدههایی از کتاب ترکش ولگرد
۴٫۷
(۱۵۱)
در همین افکار بودم که رسیدیم به خط مقدم. یکهو خمپارۀ پدرنامردی درست پشت سرم ترکید. دو نفری که چپ و راستم بودند، آخ گفتند و روی زمین غلتیدند. لحظهای بعد، من هم احساس کردم که مایعی خنک، کمر و کپلهایم را خیس میکند. شنیده بودم که خون گرم است و آدم اول که مجروح میشود چون داغ است، درد را متوجه نمیشود. داشتم پیش خودم حساب میکردم که مجروح شدهام و الان است که درد بیپدر خفتم را بگیرد و من برای اینکه روحیۀ دیگران خراب نشود، باید تحمل کنم و دست و لبانم را گاز بگیرم و درد را خفه کنم و...
در این احوالات، فرماندهمان زد به شانهام و زیر گوشم گفت: «چی شده اخوی، خیلی ترسیدی؟»
لبخندزنان برگشتم و گفتم: «نه حاجی، درد که چیزی نیست ازش بترسم!» پوزخندزنان سر تکان داد و گفت: «کدام درد؟ چرا خودت را خیس کردی؟» و با حرکت چشم به پشتم اشاره کرد. ناغافل برگشتم و دیدم که خبری از مجروحیت و خون نیست، اما روی باسن شریف
محمدحسین
چنان جیغ بنفشی کشید که زنهای دیگر دست از جیغ کشیدن برداشتند.
- یک مرد اینجاست!
زن گفت و ملحفه را کشید روی صورتش. نگاهم افتاد به شکم برآمدهاش. همهچیز را فهمیدم. من در زایشگاه بودم!
یک لحظه خواستم از تخت پایین بپرم و فرار کنم. نتوانستم درد و زخم ترکش و گلوله از یادم رفته بود. فقط می خواستم از آن مخصمه فرار کنم.
Book
نگاهی به علی کردم و با افسوس گفتم: «بازم خوش به حال تو، من که اگر حرف از جبهه بزنم، یا ننهام غش میکند یا آقاجان. رودرواسی را میگذارد کنار و با کمربند میافتد به جانم. به جان علی، عشق جبهه دارد دیوانهام میکند.»
کاربر ۶۷۶۹۳۰۳
موقع بیرون آمدن از اتاق، خلیل آهسته گفت: «انشاءالله زیر تانک بروی!»
Dina
-وای بسمالله، بچه چهکار میکنی؟
برای آنکه چشمم به حیاط نیفتد و سرم گیج نرود، سرم را رو به آسمان بلند کردم. دستانم را از دو طرف باز کردم و خوشخوشانه خندیدم و فریاد زدم: «من یک هواپیمای جنگنده هستم. میخواهم بروم بغداد را روی سر صدام خراب کنم!»
Dina
حالا کریم با مکافات و هر ده، بیست ثانیه به زور نزدیک زمین میشد و بعد با هزار مکافات دستانش را راست میکرد.
و ناگهان آن حادثهای که نباید، اتفاق افتاد. کریم میخواست بدنش را بلند کند که ناگهان فشار وحشتناکی به او وارد شد و بعد با صدای مهیبی مانند انفجار خمپارۀ صد و بیست تلنگ آقا کریم در رفت و به زمین چسبید! وای که چه آشوبی شد! غلغلهای شد آن سرش ناپیدا. بچهها از شدت خنده جیغ و صیحه میکشیدند و کریم هم از خجالت روی بلند شدن نداشت.
MOHAMAD
۱: معتمد محله ما
عشق رفتن به جبهه دیوانهام کرده بود. نه سن و سالِ درست و حسابی داشتم، نه تن و بدن رشید و تنومند. هر بار که میرفتم پایگاه اعزام نیرو، انگار که با بچۀ تخس و پررویی طرف باشند، دنبالم میکردند و با بد و بیراه و تهدید، بیرونم میکردند؛ اما آنقدر رفتم و آمدم تا مسئول ثبتنام را از رو بردم. بندۀ خدا با خندهای که شکل دیگری از گریه بود، چندتا فرم داد دستم. من هم چشمان اشکآلودم را سریع پاک کردم و با خط خرچنگ قورباغهام، تندتند فرمها را پر کردم. ماند دوتا فرم که باید دو نفر از افراد معتمد و خوشنام محله آن را پر میکردند. مثل خر ماندم توی گل. درحالیکه سعی میکردم حالت چهرهام مظلومانه باشد، به مسئول ثبتنام گفتم: «من دوتا خوشنام و معتمد از کجا پیدا کنم؟»
کاربر ۲۷۳۵۰۰۳
داشتم له میشدم که بچهها آه و نالهکنان بلند شدند. زور زدند و انگار بخواهند یک جرثقیل را از جوی آب دربیاورند، او را از روی من انداختند کنار.
طاها
روی باسن شریف، لکۀ بزرگی شکل گرفته و از خشتکم آب چکه میکند. من همانطور با پاهای باز، ایستاده بودم و بچهها هروکرکنان، از کنارم میگذشتند و هر کدام تیکهای بارم میکردند:
- بنازم به این دل و جرئت!
-لامصّب چشمه راه انداخته!
-اخوی، مراقب باش دشمن رو سیل نبره!
amin1988
حجم
۹۱۶٫۱ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۷
تعداد صفحهها
۲۰۸ صفحه
حجم
۹۱۶٫۱ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۷
تعداد صفحهها
۲۰۸ صفحه
قیمت:
۳۰,۰۰۰
۹,۰۰۰۷۰%
تومان