بهترین جملات زیبا و معروف از کتاب ترکش ولگرد | صفحه ۳ | طاقچه
تصویر جلد کتاب ترکش ولگرد

بریده‌هایی از کتاب ترکش ولگرد

۴٫۷
(۱۵۱)
در همین افکار بودم که رسیدیم به خط مقدم. یک‌هو خمپارۀ پدرنامردی درست پشت سرم ترکید. دو نفری که چپ و راستم بودند، آخ گفتند و روی زمین غلتیدند. لحظه‌ای بعد، من هم احساس کردم که مایعی خنک، کمر و کپل‌هایم را خیس می‌کند. شنیده بودم که خون گرم است و آدم اول که مجروح می‌شود چون داغ است، درد را متوجه نمی‌شود. داشتم پیش خودم حساب می‌کردم که مجروح شده‌ام و الان است که درد بی‌پدر خفتم را بگیرد و من برای این‌که روحیۀ دیگران خراب نشود، باید تحمل کنم و دست و لبانم را گاز بگیرم و درد را خفه کنم و... در این احوالات، فرمانده‌مان زد به شانه‌ام و زیر گوشم گفت: «چی شده اخوی، خیلی ترسیدی؟» لبخندزنان برگشتم و گفتم: «نه حاجی، درد که چیزی نیست ازش بترسم!» پوزخندزنان سر تکان داد و گفت: «کدام درد؟ چرا خودت را خیس کردی؟» و با حرکت چشم به پشتم اشاره کرد. ناغافل برگشتم و دیدم که خبری از مجروحیت و خون نیست، اما روی باسن شریف
محمدحسین
چنان جیغ بنفشی کشید که زن‌های دیگر دست از جیغ کشیدن برداشتند. - یک مرد این‌جاست! زن گفت و ملحفه را کشید روی صورتش. نگاهم افتاد به شکم برآمده‌اش. همه‌چیز را فهمیدم. من در زایشگاه بودم! یک لحظه خواستم از تخت پایین بپرم و فرار کنم. نتوانستم درد و زخم ترکش و گلوله از یادم رفته بود. فقط می خواستم از آن مخصمه فرار کنم.
Book
نگاهی به علی کردم و با افسوس گفتم: «بازم خوش به حال تو، من که اگر حرف از جبهه بزنم، یا ننه‌ام غش می‌کند یا آقاجان. رودرواسی را می‌گذارد کنار و با کمربند می‌افتد به جانم. به جان علی، عشق جبهه دارد دیوانه‌ام می‌کند.»
کاربر ۶۷۶۹۳۰۳
موقع بیرون آمدن از اتاق، خلیل آهسته گفت: «ان‌شاءالله زیر تانک بروی!»
Dina
-وای بسم‌الله، بچه چه‌کار می‌کنی؟ برای آن‌که چشمم به حیاط نیفتد و سرم گیج نرود، سرم را رو به آسمان بلند کردم. دستانم را از دو طرف باز کردم و خوش‌خوشانه خندیدم و فریاد زدم: «من یک هواپیمای جنگنده هستم. می‌خواهم بروم بغداد را روی سر صدام خراب کنم!»
Dina
حالا کریم با مکافات و هر ده، بیست ثانیه به زور نزدیک زمین می‌شد و بعد با هزار مکافات دستانش را راست می‌کرد. و ناگهان آن حادثه‌ای که نباید، اتفاق افتاد. کریم می‌خواست بدنش را بلند کند که ناگهان فشار وحشتناکی به او وارد شد و بعد با صدای مهیبی مانند انفجار خمپارۀ صد و بیست تلنگ آقا کریم در رفت و به زمین چسبید! وای که چه آشوبی شد! غلغله‌ای شد آن سرش ناپیدا. بچه‌ها از شدت خنده جیغ و صیحه می‌کشیدند و کریم هم از خجالت روی بلند شدن نداشت.
MOHAMAD
۱: معتمد محله ما عشق رفتن به جبهه دیوانه‌ام کرده بود. نه سن و سالِ درست و حسابی داشتم، نه تن و بدن رشید و تنومند. هر بار که می‌رفتم پایگاه اعزام نیرو، انگار که با بچۀ تخس و پررویی طرف باشند، دنبالم می‌کردند و با بد و بیراه و تهدید، بیرونم می‌کردند؛ اما آن‌قدر رفتم و آمدم تا مسئول ثبت‌نام را از رو بردم. بندۀ خدا با خنده‌ای که شکل دیگری از گریه بود، چندتا فرم داد دستم. من هم چشمان اشک‌آلودم را سریع پاک کردم و با خط خرچنگ قورباغه‌ام، تندتند فرم‌ها را پر کردم. ماند دوتا فرم که باید دو نفر از افراد معتمد و خوش‌نام محله آن را پر می‌کردند. مثل خر ماندم توی گل. درحالی‌که سعی می‌کردم حالت چهره‌ام مظلومانه باشد، به مسئول ثبت‌نام گفتم: «من دوتا خوش‌نام و معتمد از کجا پیدا کنم؟»
کاربر ۲۷۳۵۰۰۳
داشتم له می‌شدم که بچه‌ها آه و ناله‌کنان بلند شدند. زور زدند و انگار بخواهند یک جرثقیل را از جوی آب دربیاورند، او را از روی من انداختند کنار.
طاها
روی باسن شریف، لکۀ بزرگی شکل گرفته و از خشتکم آب چکه می‌کند. من همان‌طور با پاهای باز، ایستاده بودم و بچه‌ها هروکرکنان، از کنارم می‌گذشتند و هر کدام تیکه‌ای بارم می‌کردند: - بنازم به این دل و جرئت! -لامصّب چشمه راه انداخته! -اخوی، مراقب باش دشمن رو سیل نبره!
amin1988

حجم

۹۱۶٫۱ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۷

تعداد صفحه‌ها

۲۰۸ صفحه

حجم

۹۱۶٫۱ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۷

تعداد صفحه‌ها

۲۰۸ صفحه

قیمت:
۳۰,۰۰۰
۹,۰۰۰
۷۰%
تومان
صفحه قبل۱۲
۳
صفحه بعد