بریدههایی از کتاب ترکش ولگرد
۴٫۷
(۱۵۱)
بودم و بچهها هروکرکنان، از کنارم میگذشتند و هر کدام تیکهای بارم میکردند:
- بنازم به این دل و جرئت!
-لامصّب چشمه راه انداخته!
-اخوی، مراقب باش دشمن رو سیل نبره!
ساداتِــ گُمْنامْــ
چون این حماسه فقط تا صد کیلومتری یا فوقِ فوقش تا پنجاه کیلومتری خط مقدم در جریان بود و هرچه که جلوتر میرفتی جان اسلام در خطر میافتاد! به قول یکی از بچهها که به شوخی میگفت: «به ما گفتند اسلام در خطر است بروید جبهه، آمدیم و دیدیم واویلا جان خودمان در خطر است!»
محمدحسین
بله میگفتم. بعضی از آقایان سیاسی با آمدن به پادگانها و اردوگاهها تبلیغ خوبی برای خودشان دست و پا میکردند و کلی عکس یادگاری میگرفتند تا در پوسترهای کوچک و بزرگشان به کمکشان بیاید. یک کامیون لباس و غذا هم میآوردند و توقع داشتند ما از سر و کولشان بالا رفته و قربانصدقهشان برویم و آنها پدرانه دستی به سروگوشمان بکشند و عکسی بیندازند و بعد پدرانه نصیحتمان کنند که خوب بجنگید و پدر نابکار دشمن را دربیاورید که ما دو قبضه هوای شما را پشت جبههها داریم! اما همین که خرشان از پل میگذشت و رأی میآوردند، همهچیز را فراموش میکردند. تا دورۀ بعد و انتخابات دیگر.
ka'mya'b
خودم فرم و رضایت نامه را پر کردم و به جای اثر انگشت پدرم، پایم را جوهری کردم و چسباندم پای رضایتنامه!
مسئول اعزام نیرو، تا رضایتنامه را دید، با تعجب گفت: «بنازم به این اثر انگشت، یعنی انگشت دست پدرت اینقدر گنده است؟»
کم نیاوردم و گفتم: «حقیقتش، انگشت پدرم را زنبور نیش زده. به خاطر همین کَت و کلفت شده!»
دیگر حرفی نزد و من روز بعد به همراه عدهای روانۀ خرمشهر شدم.
علی اکبر
آنها را محاصره کردیم. سربازان سازمان ملل درحالیکه دستانشان بالا بود، شروع کردند به بلغور کلماتی که من یکی از هیچ کدام سر در نمیآوردم. علی فریاد زد: «استُپ کن یو اسپیک اینگیلیش؟»
سرباز وسطی که مثل بید میلرزید و پاچه شلوارش خیس شده بود، با چهرۀ وحشتزده گفت: «یس، یس!» همه به علی نگاه کردیم. هیچ نمیدانستیم که علی انگلیسی بلد است. علی، وقتی نگاه ما را دید، گفت: «خُب، یک چیزی بهش بگویید!» قاسم گفت: «مگر خودت بلد نیستی؟!» علی با صدای خفه گفت: «از کجا بلد باشم؟»
Book
در گردان یک بندۀ خدایی بود که صدایی داشت جهنمی به نام مصطفی! انگار که صدتا شیپور زنگزده را درسته قورت داده باشد. آرام و آهسته که حرف میزد، پردۀ گوشمان پاره میشد، بسکه صدایش کلفت و زمخت بود و فریبرز، مصطفی را تشویق کرد که الّا و بالله باید اذان مغرب را تو بگویی!
مصطفی هم نه گذاشت و نه برداشت و چنان اذانی گفت که مسلمانی نشنود کافر نبیند! از الف الله اکبر تا آخر اذان بند بند تن نمازگزاران مقیم سنگری که حسینیه شده بود، لرزید! آن شب تا صبح دستهجمعی کابوسی دیدیم وحشتناک و مخوف! تنها دو نفر این وسط کیف کردند. آقامصطفای اذانگوی شیپور قورت داده و فریبرزخان!
vista84🇮🇷🌻اللهم عجل لولیک الفرج🌺🌸
از بس لباس و ظرف شسته بودم، کف دستانم مثل آینه برق میزد. بس که جارو زده بودم، داشتم کمردرد میگرفتم. واکس زدن پوتین بچهها و تمیز کردن سلاح دیگران که بماند.
𝓣𝓪𝓱𝓸𝓸𝓻𝓪
-بشمار سه، بیرون! بشمار یک...
علی از ته اتاق فریاد کشید: «باز مسخرهبازی شروع شد. بابا بگذار کپه مرگمان را بگذاریم!»
میرشجاعی چند تیر مشقی دیگر در کرد و هجوم برد به طرف علی
𝓣𝓪𝓱𝓸𝓸𝓻𝓪
اما مشکل من این بود که خودم خیلی خوشنام نبودم و اندازۀ صدتا آدم گناهکار اسم در کرده بودم! همۀ کسبه و اهالی محل از دستم ذله بودند. مغازهای نبود که شیشهاش را با توپ خرد و خاکشیر نکرده باشم. پیرمردی نبود که موقع بازی فوتبال در محله، مزۀ شوتهای مرا نچشیده و با ضربۀ توپ کلهمعلق نشده باشد! خلاصۀ کلام همه از دستم عاصی
𝓣𝓪𝓱𝓸𝓸𝓻𝓪
فرمانده گفت: «آفرین اسماعیل. اگر شجاعت تو نبود، ما به این زودی به اینجا نمیرسیدیم.»
اسماعیل لرزان گفت: «کدام شجاعت، پدرم درآمد!»
همه با تعجب نگاهش کردند. اسماعیل دستی پشت گوشش کشید. صورتش در هم شد. آخ گفت و بعد دستش را جلو آورد. یک مورچۀ آتشی گنده، میان دو انگشتش بود. اسماعیل گفت: «اینها پدر مرا درآوردند. از شانس بد، پرت شدم روی لانهشان و بعد اینها ریختند سرم. داشتم آتش میگرفتم. نمیدانستم چه کار کنم. یکهو به سرم زد خودم را به رودخانه برسانم. وای که هنوز جای نیش و دندانهایش آتشم میزند، وای سوختم!»
و دوباره شیرجه زد توی روخانه. من و فرمانده و بچهها میخندیدیم و اسماعیل در آب غوطه میخورد و به مورچههای آتشی فحش میداد.
ڪتاب خوان واقعے
داشتم از کنجکاوی دیوانه میشدم. این چه نمازی بود که هر چند ثانیه یک قدم از قبله دور میشدیم؟
حاجآقا سریع دو سجده را به جا آورد و بلند شد ایستاد. ما هم ایستادیم. از سرعت حاجآقا تعجب کرده بودم. همیشه نماز را طولانی میخواند، اما حالا سرعت نماز خواندنش زیاد شده بود.
حاجآقا قنوت بست. ما هم قنوت بستیم. حاجآقا یک قدم به عقب آمد. صف اول و صف بعد ما هم یک قدم به عقب آمدیم. حالا دیگر از نمازخانه و از زیر سایبان خارج شده و در محوطۀ بیرون بودیم!
طاقت نیاوردم. در حال قنوت، روی پنجه پا بلند شدم وبه جلو نگاه کردم. یاللعجب! یک عقرب گندۀ زرد رنگ، درحالیکه دمش را بالا گرفته بود، جلوی حاجآقا قدمرو میکرد! با بدبختی جلوی خندهام را گرفتم. قنوت طولانی شد. حاجآقا سریع به رکوع رفت و دوباره همگی یک قدم به عقب آمدیم.
حاجآقا بلند شد و دوباره یک قدم به عقب برداشت. بعد سریع سلام نماز را داد و بلند شد و الفرار! پشت سرش، ما هم فرار را برقرار ترجیح دادیم. عقرب انگار از حاجآقا خوشش آمده بود. با دم رو به بالا، به سرعت دنبال حاجآقا میدوید. حاجآقا فریاد زد: «این بر هم زنندۀ نماز را از من دور کنید.»
یکی با پوتین کوبید تو کلّه عقرب کافر!
ڪتاب خوان واقعے
این ابوالفضل جعلی کجا؟ کاری نبود که نکند. از راه انداختن مسابقۀ گل کوچک تا اذان گفتن در نیمههای شب و به راه انداختن نماز جماعت بدون وقت. بعد هم خودش میرفت در حجرهاش تخت میخوابید و ما تازه شستمان خبردار میشد که هنوز دو ساعتی به اذان صبح مانده است! کاری نماند که نکند. از ریختن مورچههای آتشی در عمامهمان تا انداختن عقرب و رتیل در سجادۀ نمازمان.
در شیشۀ گلاب جوهر میریخت و وسط عزاداری و در خاموشی روی جمعیت میپاشید.
اما ابوالفضل جعلی در برابر کارهای این فریبرزخان یک طفل معصوم و بیدست و پا حساب میشد!
کاری نبود که فریبرز نکند. مورچه جنگ میانداخت، به پای بچههای نماز شبخوان زلم زیمبو میبست تا نصفهشب که میخواهند بیسروصدا از چادر بروند بیرون وضو بگیرند سروصدا راه بیفتد، پتو را به آستر و دامن پیراهن بچهها میدوخت، توی نمکدان تاید میریخت و هزار شیطنت دیگر که به عقل جن هم نمیرسید. از آن بدتر مثل کنه به من چسبیده بود. خیر سرمان بنده هم روحانی و پیشنماز گردان بودم و دیگران روی ما خیلی حساب میکردند.
یا علی ابن موسی الرضا علیه السلام
و ناگهان آن حادثهای که نباید، اتفاق افتاد. کریم میخواست بدنش را بلند کند که ناگهان فشار وحشتناکی به او وارد شد و بعد با صدای مهیبی مانند انفجار خمپارۀ صد و بیست تلنگ آقا کریم در رفت و به زمین چسبید! وای که چه آشوبی شد!
یا علی ابن موسی الرضا علیه السلام
احکام و فرایض مذهبی را با مثالهای خوشمزهاش چنان درهم میآمیخت که همه رودهبُر میشدند. یک بار دستور داد برایش آفتابه بیاورند و بعد آفتابۀ قرمز را برداشت و ماجرای استبراء را سر آن پیاده کرد. فکرش را بکنید. صدها رزمنده دلشان را گرفته بودند و از فرط خنده، اشک میریختند و غش و ضعف میکردند و آخ دلم، وای دلم میگفتند.
یا علی ابن موسی الرضا علیه السلام
دست آخر، برگهای دادند و گفتند که باید پدرم پای رضایتنامه را انگشت بزند.
دیگر روی برگشتن به دهمان را نداشتم. خودم فرم و رضایت نامه را پر کردم و به جای اثر انگشت پدرم، پایم را جوهری کردم و چسباندم پای رضایتنامه!
مسئول اعزام نیرو، تا رضایتنامه را دید، با تعجب گفت: «بنازم به این اثر انگشت، یعنی انگشت دست پدرت اینقدر گنده است؟»
کم نیاوردم و گفتم: «حقیقتش، انگشت پدرم را زنبور نیش زده. به خاطر همین کَت و کلفت شده!»
کاربر ۳۶۲۰۶۷۶
آمیرزا سر تکان داد. با دقت نگاهم کرد و پرسید: «ببینم، بلدی قرآن بخوانی؟»
خلیل به سرعت گفت: «بابا، این دوستمان را دست کم گرفتی، عبدالباسط باید پیش او لنگ بیندازد در محلهمان، هر کس بمیرد، این را به مجلس ختم میبرند تا قرآن بخواند!»
Dina
جبّار یکهو از جا جست. بچهها از شدت خنده روی زمین ریسه رفتند. جبّار با عصبانیت فریاد زد: «کدام بیمعرفتی اسم اینجا را گذاشته پس کلۀ جبّار؟»
هیچکس جوابش را نداد. روی ارتفاع پس کلۀ جبّار میخندیدیم و جبّار حرص میخورد.
Dina
- بنازم به این دل و جرئت!
-لامصّب چشمه راه انداخته!
-اخوی، مراقب باش دشمن رو سیل نبره!
ساداتِــ گُمْنامْــ
مجروحیت و خون نیست، اما روی باسن شریف، لکۀ بزرگی شکل گرفته و از خشتکم آب چکه میکند. من همانطور با پاهای باز، ایستاده بودم و بچهها هروکرکنان، از کنارم میگذشتند و هر کدام تیکهای بارم میکردند:
- بنازم به این دل و جرئت!
-لامصّب چشمه راه انداخته!
-اخوی، مراقب باش دشمن رو سیل نبره!
فهمیدم که چه اتفاقی افتاده. به سرعت کولهپشتیام را باز کردم. حدسم درست بود. ترکش پدرنامردی کوله و بطریهای آب را دریده بود و آب راه افتاده بود و از کمرم رفته بود توی خشتکم.
بسکتبالیست
مایعی خنک، کمر و کپلهایم را خیس میکند. شنیده بودم که خون گرم است و آدم اول که مجروح میشود چون داغ است، درد را متوجه نمیشود. داشتم پیش خودم حساب میکردم که مجروح شدهام و الان است که درد بیپدر خفتم را بگیرد و من برای اینکه روحیۀ دیگران خراب نشود، باید تحمل کنم و دست و لبانم را گاز بگیرم و درد را خفه کنم و...
در این احوالات، فرماندهمان زد به شانهام و زیر گوشم گفت: «چی شده اخوی، خیلی ترسیدی؟»
لبخندزنان برگشتم و گفتم: «نه حاجی، درد که چیزی نیست ازش بترسم!» پوزخندزنان سر تکان داد و گفت: «کدام درد؟ چرا خودت را خیس کردی؟» و با حرکت چشم به پشتم اشاره کرد. ناغافل برگشتم و دیدم که خبری
بسکتبالیست
حجم
۹۱۶٫۱ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۷
تعداد صفحهها
۲۰۸ صفحه
حجم
۹۱۶٫۱ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۷
تعداد صفحهها
۲۰۸ صفحه
قیمت:
۳۰,۰۰۰
۹,۰۰۰۷۰%
تومان