بریده‌های کتاب ترکش ولگرد
۴٫۷
(۱۴۸)
سرم را چرخاندم به طرف صدا. باورم نمی‌شد. ده‌ها اسیر عراقی، پا برهنه و شعارگویان به طرفمان می‌آمدند. پیشاپیش آنان، علی سوار شانه‌های یک درجه‌دار سبیل کلفت عراقی بود و یک پرچم سرخ را تکان می‌داد و عراقی‌ها هم به دستور او شعار می‌دادند: «پرسپولیس هورا، استقلال سوراخ!» باور کنید بار اول و آخر عمرم بود که به این اشعار، حسابی از ته دل خندیدم و شاد شدم! دویدم به استقبال علی. با دیدن من، از قلمدوش درجه‌دار عراقی پرید پایین و بغلم کرد. تند تند صورتش را بوسیدم. علی هم صورتم را بوسید و خنده‌کنان گفت: «می‌بینی اکبر! حتی عراقی‌ها هم طرفدار پرسپولیس هستند!» هر دو غش‌غش خندیدیم. عراقی‌ها که نمی‌دانستند دارند چه شعارهایی می‌دهند، با ترس و لرز همچنان فریاد می‌زدند: «پرسپولیس هورا،‌ استقلال سوراخ!»
آبرنگ
فرمانده‌مان زد به شانه‌ام و زیر گوشم گفت: «چی شده اخوی، خیلی ترسیدی؟» لبخندزنان برگشتم و گفتم: «نه حاجی، درد که چیزی نیست ازش بترسم!» پوزخندزنان سر تکان داد و گفت: «کدام درد؟ چرا خودت را خیس کردی؟» و با حرکت چشم به پشتم اشاره کرد. ناغافل برگشتم و دیدم که خبری از مجروحیت و خون نیست، اما روی باسن شریف، لکۀ بزرگی شکل گرفته و از خشتکم آب چکه می‌کند. من همان‌طور با پاهای باز، ایستاده بودم و بچه‌ها هروکرکنان، از کنارم می‌گذشتند و هر کدام تیکه‌ای بارم می‌کردند: - بنازم به این دل و جرئت! -لامصّب چشمه راه انداخته! -اخوی، مراقب باش دشمن رو سیل نبره!
علیرضا گلرنگیان
همین که نزدیکی چادرها رسیدیم، فرمانده با حیرت و صدای بلند گفت: «اِ اِ، حاج‌آقا حسینی، دارید چه‌کار می‌کنید؟» حسینی که داشت جارو می‌زد، لبخندزنان گفت: «دارم جارو می‌زنم، می‌بینید که!» - کی به شما گفته همچین کاری بکنید؟ حسینی به اشاره کرد و گفت: «ایشان!» فرمانده با غضب نگاهم کرد. فهمیدم چه گافی داده‌ام. آب دهانم را به زحمت پایین دادم و گفتم: «والا من بی‌تقصیرم. پرسیدم: کی شهردار است، ایشان گفت: من! خب، خودتان گفتید چادرها و محوطه باید تمیز و مرتب بشود.» اول فرمانده و بعد مسئولان دیگر، زدند زیر خنده. فرمانده گفت: «آقای حسینی شهردار شهرمان هستند، ایشان واقعاً شهردارند!» شهردار که می‌خندید، گفت: «عیب ندارد، عوض یک ثوابی کردیم. مگر غیر از این است؟» من هم با خجالت همراه دیگران خندیدم.
صدرا
برگه‌ای دادند و گفتند که باید پدرم پای رضایت‌نامه را انگشت بزند. دیگر روی برگشتن به ده‌مان را نداشتم. خودم فرم و رضایت نامه را پر کردم و به جای اثر انگشت پدرم، پایم را جوهری کردم و چسباندم پای رضایت‌نامه! مسئول اعزام نیرو، تا رضایت‌نامه را دید، با تعجب گفت: «بنازم به این اثر انگشت، یعنی انگشت دست پدرت این‌قدر گنده است؟» کم نیاوردم و گفتم: «حقیقتش، انگشت پدرم را زنبور نیش زده. به خاطر همین کَت و کلفت شده!»
🍃🌷🍃
عشق رفتن به جبهه دیوانه‌ام کرده بود. نه سن و سالِ درست و حسابی داشتم، نه تن و بدن رشید و تنومند. هر بار که می‌رفتم پایگاه اعزام نیرو، انگار که با بچۀ تخس و پررویی طرف باشند، دنبالم می‌کردند و با بد و بیراه و تهدید، بیرونم می‌کردند؛ اما آن‌قدر رفتم و آمدم تا مسئول ثبت‌نام را از رو بردم.
"Shfar"
فرمانده‌اش مجروح شده بود و درد می‌کشید. از دهنش می‌پرد که جاسم مرا بکش و راحتم کن و این‌جاسم هم مثل فیلم‌های آمریکایی بهش تیر خلاص می‌زند
smh
ناگهان سوت وحشتناک خمپاره آمد و بعد بمب! یک انفجار مهیب و هجوم گردوغبار توی سنگر. چشم چشم را نمی‌دید. زمین و زمان به هم ریخت.
🍃🌷🍃
مردک روانی، یک‌بار با یک قاشق، چهل متر تونل زده بود؛ آن هم دور از چشم نگهبان‌ها و عراقی‌های دیگر! اما از شانس خوب ما و بد او، سر از کجا درآورد؟ از چاه فاضلاب پشت توالت‌ها! سه روز تو حمام زیر دوش بود تا بوی گند از بدنش دور شد. بدمصب، چهل‌تا صابون خوش‌بو حرام کرد!
isaac
همۀ کسبه و اهالی محل از دستم ذله بودند. مغازه‌ای نبود که شیشه‌اش را با توپ خرد و خاکشیر نکرده باشم. پیرمردی نبود که موقع بازی فوتبال در محله، مزۀ شوت‌های مرا نچشیده و با ضربۀ توپ کله‌معلق نشده باشد!
"Shfar"
گفتند که باید پدرم پای رضایت‌نامه را انگشت بزند. دیگر روی برگشتن به ده‌مان را نداشتم. خودم فرم و رضایت نامه را پر کردم و به جای اثر انگشت پدرم، پایم را جوهری کردم و چسباندم پای رضایت‌نامه!
علیرضا گلرنگیان

حجم

۹۱۶٫۱ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۷

تعداد صفحه‌ها

۲۰۸ صفحه

حجم

۹۱۶٫۱ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۷

تعداد صفحه‌ها

۲۰۸ صفحه

قیمت:
۳۰,۰۰۰
تومان
صفحه قبل
۱
۲
...
۵صفحه بعد