بهترین جملات زیبا و معروف از کتاب ترکش ولگرد | طاقچه
تصویر جلد کتاب ترکش ولگرد

بریده‌هایی از کتاب ترکش ولگرد

۴٫۷
(۱۵۱)
سرم را چرخاندم به طرف صدا. باورم نمی‌شد. ده‌ها اسیر عراقی، پا برهنه و شعارگویان به طرفمان می‌آمدند. پیشاپیش آنان، علی سوار شانه‌های یک درجه‌دار سبیل کلفت عراقی بود و یک پرچم سرخ را تکان می‌داد و عراقی‌ها هم به دستور او شعار می‌دادند: «پرسپولیس هورا، استقلال سوراخ!» باور کنید بار اول و آخر عمرم بود که به این اشعار، حسابی از ته دل خندیدم و شاد شدم! دویدم به استقبال علی. با دیدن من، از قلمدوش درجه‌دار عراقی پرید پایین و بغلم کرد. تند تند صورتش را بوسیدم. علی هم صورتم را بوسید و خنده‌کنان گفت: «می‌بینی اکبر! حتی عراقی‌ها هم طرفدار پرسپولیس هستند!» هر دو غش‌غش خندیدیم. عراقی‌ها که نمی‌دانستند دارند چه شعارهایی می‌دهند، با ترس و لرز همچنان فریاد می‌زدند: «پرسپولیس هورا،‌ استقلال سوراخ!»
آبرنگ
فرمانده‌مان زد به شانه‌ام و زیر گوشم گفت: «چی شده اخوی، خیلی ترسیدی؟» لبخندزنان برگشتم و گفتم: «نه حاجی، درد که چیزی نیست ازش بترسم!» پوزخندزنان سر تکان داد و گفت: «کدام درد؟ چرا خودت را خیس کردی؟» و با حرکت چشم به پشتم اشاره کرد. ناغافل برگشتم و دیدم که خبری از مجروحیت و خون نیست، اما روی باسن شریف، لکۀ بزرگی شکل گرفته و از خشتکم آب چکه می‌کند. من همان‌طور با پاهای باز، ایستاده بودم و بچه‌ها هروکرکنان، از کنارم می‌گذشتند و هر کدام تیکه‌ای بارم می‌کردند: - بنازم به این دل و جرئت! -لامصّب چشمه راه انداخته! -اخوی، مراقب باش دشمن رو سیل نبره!
علیرضا گلرنگیان
برگه‌ای دادند و گفتند که باید پدرم پای رضایت‌نامه را انگشت بزند. دیگر روی برگشتن به ده‌مان را نداشتم. خودم فرم و رضایت نامه را پر کردم و به جای اثر انگشت پدرم، پایم را جوهری کردم و چسباندم پای رضایت‌نامه! مسئول اعزام نیرو، تا رضایت‌نامه را دید، با تعجب گفت: «بنازم به این اثر انگشت، یعنی انگشت دست پدرت این‌قدر گنده است؟» کم نیاوردم و گفتم: «حقیقتش، انگشت پدرم را زنبور نیش زده. به خاطر همین کَت و کلفت شده!»
🍃🌷🍃
همین که نزدیکی چادرها رسیدیم، فرمانده با حیرت و صدای بلند گفت: «اِ اِ، حاج‌آقا حسینی، دارید چه‌کار می‌کنید؟» حسینی که داشت جارو می‌زد، لبخندزنان گفت: «دارم جارو می‌زنم، می‌بینید که!» - کی به شما گفته همچین کاری بکنید؟ حسینی به اشاره کرد و گفت: «ایشان!» فرمانده با غضب نگاهم کرد. فهمیدم چه گافی داده‌ام. آب دهانم را به زحمت پایین دادم و گفتم: «والا من بی‌تقصیرم. پرسیدم: کی شهردار است، ایشان گفت: من! خب، خودتان گفتید چادرها و محوطه باید تمیز و مرتب بشود.» اول فرمانده و بعد مسئولان دیگر، زدند زیر خنده. فرمانده گفت: «آقای حسینی شهردار شهرمان هستند، ایشان واقعاً شهردارند!» شهردار که می‌خندید، گفت: «عیب ندارد، عوض یک ثوابی کردیم. مگر غیر از این است؟» من هم با خجالت همراه دیگران خندیدم.
صدرا
عشق رفتن به جبهه دیوانه‌ام کرده بود. نه سن و سالِ درست و حسابی داشتم، نه تن و بدن رشید و تنومند. هر بار که می‌رفتم پایگاه اعزام نیرو، انگار که با بچۀ تخس و پررویی طرف باشند، دنبالم می‌کردند و با بد و بیراه و تهدید، بیرونم می‌کردند؛ اما آن‌قدر رفتم و آمدم تا مسئول ثبت‌نام را از رو بردم.
"Shfar"
فرمانده‌اش مجروح شده بود و درد می‌کشید. از دهنش می‌پرد که جاسم مرا بکش و راحتم کن و این‌جاسم هم مثل فیلم‌های آمریکایی بهش تیر خلاص می‌زند
smh
مردک روانی، یک‌بار با یک قاشق، چهل متر تونل زده بود؛ آن هم دور از چشم نگهبان‌ها و عراقی‌های دیگر! اما از شانس خوب ما و بد او، سر از کجا درآورد؟ از چاه فاضلاب پشت توالت‌ها! سه روز تو حمام زیر دوش بود تا بوی گند از بدنش دور شد. بدمصب، چهل‌تا صابون خوش‌بو حرام کرد!
isaac
ناگهان سوت وحشتناک خمپاره آمد و بعد بمب! یک انفجار مهیب و هجوم گردوغبار توی سنگر. چشم چشم را نمی‌دید. زمین و زمان به هم ریخت.
🍃🌷🍃
همۀ کسبه و اهالی محل از دستم ذله بودند. مغازه‌ای نبود که شیشه‌اش را با توپ خرد و خاکشیر نکرده باشم. پیرمردی نبود که موقع بازی فوتبال در محله، مزۀ شوت‌های مرا نچشیده و با ضربۀ توپ کله‌معلق نشده باشد!
"Shfar"
گفتند که باید پدرم پای رضایت‌نامه را انگشت بزند. دیگر روی برگشتن به ده‌مان را نداشتم. خودم فرم و رضایت نامه را پر کردم و به جای اثر انگشت پدرم، پایم را جوهری کردم و چسباندم پای رضایت‌نامه!
علیرضا گلرنگیان
«می‌گوییم اسمش را بگذارید پس کلۀ جبّار! می‌بینید که، دامنه‌اش شاخ شاخ است، مثل پس کلّۀ جبّار!» جبّار آن طرف‌تر بود و چیزی نمی‌شنید. چند ساعت بعد، یکی از بچه‌ها رادیو را روشن کرد. صدای مارش عملیات بلند شد. بعد گوینده با هیجان گفت: «شنوندگان عزیز توجه فرمایید، توجه فرمایید! رزمندگان دلیر ما دیشب پس از یورش به دشمن بعثی در غرب کشور توانستند ارتفاعات مهم و سوق‌الجیشی پَسِ کلّۀ جبّار را آزاد کنند.»
علی اکبر
ناصر دستش را کشید. بعد رو به اسرای عراقی گفت: «ایها الاسرای عراقی! الفینال الجام الجهانی ماذا برنده؟» خنده‌ام گرفت. خیر سرش، مثلاً عربی حرف زد.
یا فاطمه زهرا (س)
فرمانده کمی سرش را خاراند و گفت: «والله روی نقشه هیچ اسمی از این ارتفاع ندیدم.» علی خنده‌کنان گفت: «می‌گوییم اسمش را بگذارید پس کلۀ جبّار! می‌بینید که، دامنه‌اش شاخ شاخ است، مثل پس کلّۀ جبّار!» جبّار آن طرف‌تر بود و چیزی نمی‌شنید. چند ساعت بعد، یکی از بچه‌ها رادیو را روشن کرد. صدای مارش عملیات بلند شد. بعد گوینده با هیجان گفت: «شنوندگان عزیز توجه فرمایید، توجه فرمایید! رزمندگان دلیر ما دیشب پس از یورش به دشمن بعثی در غرب کشور توانستند ارتفاعات مهم و سوق‌الجیشی پَسِ کلّۀ جبّار را آزاد کنند.»
ڪتاب خوان واقعے
موقع بیرون آمدن از اتاق، خلیل آهسته گفت: «ان‌شاءالله زیر تانک بروی!» همگی زدیم زیر خنده و دویدیم.
ساداتِــ گُمْنامْــ
اما آن‌قدر رفتم و آمدم تا مسئول ثبت‌نام را از رو بردم. بندۀ خدا با خنده‌ای که شکل دیگری از گریه بود، چندتا فرم داد دستم. من هم چشمان اشک‌آلودم را سریع پاک کردم و با خط خرچنگ قورباغه‌ام، تندتند فرم‌ها را پر کردم. ماند دوتا فرم که باید دو نفر از افراد معتمد و خوش‌نام محله آن را پر می‌کردند. مثل خر ماندم توی گل
علیرضا گلرنگیان
یک‌هو شنیدم عده‌ای دورتر از ما، با فارسی لهجه‌دار شعار می‌دهند: «پرسپولیس هورا، استقلال سوراخ!»
علی اکبر
اعصابم پاک خط خطی بود. یک آدم، در لباس نظامی با یک اسپری در نظر بگیرید، آن هم درست تو شکم دشمن! مانده بودم معطل اگر زبانم لال، یک موقع چندتا عراقی غول بریزند سرم و بخواهند دخلم را دربیاورند، چطوری از خودم دفاع کنم. رنگ تو صورت‌شان بپاشم؟
یا فاطمه زهرا (س)
گفتم: «من به خاطر دله دزدی این سیاه‌سوخته تهمت و بهتان خوردم. حالا تا انتقامم را نگیرم، ولش نمی‌کنم. من با این جنایتکار کار دارم!» آقادزده یک هفته دیگر پیش ما ماند. در این یک هفته، نظافت محوطه و سنگرها و شستن ظرف و لباس بچه‌ها، پر کردن منبع آب، خالی کردن بار و بنۀ سنگر مش‌مراد و سه نوبت در روز واکس زدن پوتین بنده، به عهدۀ او بود. در این یک هفته اشکش را درآوردم. فکر کنم ده بیست کیلو وزن کم کرد. روز آخر که داشتند او را می‌بردند، چنان خوشحال بود که نگو.
یاسمن
بین راه، چندتا از دوستانم ترکش خوردند و افتادند کنار جاده. امدادگرها رفتند سراغشان. دلم گرفت. پیش خودم خیالاتی شدم که آی خدا، یعنی ما این‌قدر لیاقت نداریم که یک ترکش نخودی بخوریم و در جهاد مقدس زخمی شویم؟ شهادت پیشکش، لااقل اجر جانبازی را عطا کن. در همین افکار بودم که رسیدیم به خط مقدم.
سیدامین طه مدنی
بیا ببین چِش شده، همه‌اش تقصیر تو است!» روی رحیم خم شد و رحیم ناگهان چنان نعره‌ای کشید که من یکی بند دلم پاره شد، چه برسد به آن بیچاره. بهیار مادرمرده هم جیغی کشید و غش کرد. رحیم نشست و شروع کرد به خندیدن.
M.Z.K

حجم

۹۱۶٫۱ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۷

تعداد صفحه‌ها

۲۰۸ صفحه

حجم

۹۱۶٫۱ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۷

تعداد صفحه‌ها

۲۰۸ صفحه

قیمت:
۳۰,۰۰۰
۹,۰۰۰
۷۰%
تومان
صفحه قبل
۱
۲۳صفحه بعد