بریدههایی از کتاب پیغام ماهیها
۴٫۹
(۲۴)
حضرت علی (ع) در نامهاش به مالکاشتر نوشت: با مردم به عدالت رفتار کن؛ چون آنها از دو حال خارج نیستند، یا در دین با تو برادرند، یا در خلقت، با تو برابرند.
راحله
من حسین همدانی هستم؛ متولد بیست و چهارم آذرماه سال ۱۳۲۹ در شهرستان آبادان. فرزند سوم خانوادهای هستم که عبارت بود از پنج سرعائله: دو خواهر بزرگتر از خودم و یک برادر کوچکتر. مادرم، بانوی خانهدار و بسیار مؤمنهای بود. پدرم مرحوم علیآقا همدانی در چند سال آخر عمرش در شرکت ملی نفت ایران کار میکرد.
ادریس
من حسین همدانی هستم؛ متولد بیست و چهارم آذرماه سال ۱۳۲۹ در شهرستان آبادان. فرزند سوم خانوادهای هستم که عبارت بود از پنج سرعائله: دو خواهر بزرگتر از خودم و یک برادر کوچکتر. مادرم، بانوی خانهدار و بسیار مؤمنهای بود. پدرم مرحوم علیآقا همدانی در چند سال آخر عمرش در شرکت ملی نفت ایران کار میکرد. کارگر فنی پالایشگاه نفت آبادان بود و انسانی زحمتکش و شریف. مقدر نبود بیش از سه سال، سایهی پرمهر پدر را بر سر داشته باشم. سال ۱۳۳۲، بر اثر یک بیماری صعبالعلاج، کار ایشان به بیمارستان و اتاق عمل کشید و زیر تیغ جراحی فوت شد و جسدش را در گورستان احمدآباد شهر آبادان به خاک سپردند. مادرمان ماند، با چهار فرزند یتیم. سالهای اوّل پس از فوت پدر، خیلی به ما سخت گذشت.
S
اوّلین کتابی که خواندن آن مرا به شدت تکان داد و متحول کرد، «ابوذر غفاری»؛ به قلم نویسنده مصری دکتر عبدالحمید جودتالسحار و با ترجمهی شیوای مرحوم دکتر علی شریعتی بود.
S
در سال ۵۷ خداوند به ما دختری عنایت کرده بود که مقدر نبود بیش از یک ماه در این عالم بماند. اسمش را گذاشته بودیم زهرا. فرزند دوّم، پسری بود که اسم او را گذاشتیم وهب.
باید بگویم این نامگذاری هم فلسفه ای داشت و آن این بود که من قبل از انقلاب، داستان واقعهی کربلا را مطالعه میکردم، اواخر تابستان ۵۶، کتابی به دستم رسید به نام خاندان وهب. موضوع کتاب دربارهی جوانی مسیحی به نام وهببنعبدالله کلبی بود که به همراه مادر سالخورده و همسر نوعروس خودش، به قافله حضرت امام حسین (ع) ملحق شد. اسلام آورد و روز عاشورا، در رکاب سیّدالشهداء (ع) شجاعانه شمشیر زد و به شهادت رسید. آن کتاب را هنوز هم دارم. همان زمان به ذهنم رسید اگر روزی خداوند به من پسری عنایت کند، اسم او را بگذارم وهب. چون خیلی به این شهید بزرگوار دشت کربلا علاقهمند شده بودم.
S
تدبیر حضرت آقا در مبارزه با مسلحین تکفیری و مدافعان این بود که هر دو طرف جوان هستند و مسلمان. آنها هم فریب خوردهاند. در واقع دشمن کس دیگری است. در سوریه کاری کنید که از هر دو طرف کمتر کشته شود؛ چه موافقین و چه مخالفین. چه مسلحین و چه نیروهای ارتش سوریه.
Zeinab
در همین اثنا، برادرمان حاج علیاکبر مختاران آمد و به ما گفت: حاج محمود [نیکومنظر] تعدادی سهراهی را که در آخرین روزهای بهمن ۵۷ برای مقابله با تانکهای رژیم طاغوت درست کرده بود، در منزلش نگهداری میکند. من میگویم بهتر است برویم همان سهراهیها را بیاوریم و به جای نارنجک از آنها استفاده کنیم، بالاخره از هیچی که بهتر است!
دیدیم پیشنهاد بدی نیست، لذا گفتیم سریع برود همدان و آن سهراهیها را بردارد و بیاورد. جالب آن که دمدمه های سحر روز بعد محموله ها را آوردند.
با همان وضعیت به همراه نیرو های کاک عبدالله و سروان حسین ادیبان به عراقی ها شبیخون زدیم که بسیار هم مؤثر افتاد.
S
زیر لب سه بار قلهوالله خواندم و آن را به گلوله کوف کردم. حتی گلوله را بوسیدم و گفتم: خدایا به امید تو!
تپهی اوّل قراویز که دست بچّههای خودمان بود. از تپهی دوّم تا پنجم آن، دست دشمن بود و حتی با چشم غیر مسلح هم میشد روی خطالرأسِ آنها تردد نفرات بعثی را دید. دل خودم را خوش کرده بودم که اگر گلوله روی سرمان برنگردد، شاید به لطف خدا، برود طرف تپهها. بعد هم آن گلوله را با هزار حولِ وَلا، انداختم داخل قبضه ۱۲۰ م.م و... بنگ!
خدا را گواه میگیرم، اوّلین گلولهی خمپارهی ۱۲۰ م.م را که بدون محاسبه شلیک کردیم، رفت وسط بعثیهای مستقر بر روی تپّهی دوّم قراویز و همهی آنها را تکه تکه کرد. تا این اتفاق افتاد، دیدم بچه ها از خوشحالی بال درآورده اند. حالا مگر حرف حساب به خرجشان میرفت؟ هرچه میگفتم: آقاجان، من برای پرتاب این گلوله، از تخصص ننهام استفاده کردم، باورشان نمیشد!
S
آن روزها، نام فامیلی بنده، همدانی نبود. روز پنجم جنگ ـ ۴ مهرماه سال ۵۹ ـ که آقای بروجردی به سرپلذهاب آمد، بعد از بازدید مفصل و دقیقی که از منطقه داشت، رو کرد به بنده و با آن لبخند ملیح و دلنشین و ته لهجهی قشنگ لرستانی خودش، گفت: برادر همدانی؛ این محور، محور بچّههای همدانی است. تو که مسؤول این جبههای، همدانی هستی، پس جبههی شما هم از این به بعد، جبههی همدانیهاست به این ترتیب و از سربند همین ماجرا، دیگر همه به خط پدافندی ما میگفتند جبههی همدانیها، به بنده هم میگفتند؛ برادر همدانی!
S
به طوری که تا پایان روز سوّم جنگ، خط تا حد زیادی تثبیت شده بود. اواخر همین روز، دیدیم حدود ۱۰ نفر از بچّههای سپاه شهرستان آمل، سوار بر یک دستگاه وانت مزدا، وارد سرپلذهاب شدهاند. خوشبختانه همگی مسلح و مجهز بودند. پرسیدیم: از کجا میآیید؟ گفتند: از مازندران، آمل. داوطلبانه آمدهایم برای کمک. هر کاری بگویید انجام میدهیم.
دیدیم خدا انگار این بچّهها را برای ما فرستاده. هم نیرو میخواستیم، هم خودرو. گفتیم: خوش آمدید، لازم نیست جای دیگری بروید، بیایید پیش ما در شهرک المهدی (عج).
روز چهارم جنگ، از دشمن ۱۸ نفر اسیر گرفتیم و هجده کولهپشتی، هجده کیسه خواب خارجی و هجده قبضه اسلحهی کالاشنیکف. بچّهها خصوصاً از بابت به غنیمت گرفتن آن تفنگهای خوشدست کالاشنیکف خیلی کیفور شده بودند.
S
حجم
۱٫۹ مگابایت
سال انتشار
۱۳۹۵
تعداد صفحهها
۵۱۲ صفحه
حجم
۱٫۹ مگابایت
سال انتشار
۱۳۹۵
تعداد صفحهها
۵۱۲ صفحه
قیمت:
۹۰,۰۰۰
تومان