معلوم است که احساس همهٔ ما نسبت به کسانی که تخیلاتمان را نابود میکنند "تغییر میکند." خود من هیچوقت آن موجود بیرحمی را که برای اولین بار به من گفت، "کسی به اسم بابا نوئل وجود ندارد،" نمیبخشم.
او پسربچهای بود که از خود من فقط سه سال بزرگتر بود و شاید الان یک عضو مفید جامعه باشد و اطرافیانش عاشقش باشند، ولی احساسی که من همیشه به او خواهم داشت فرق میکند!
StarShadow
معلوم شد پیتر و دختر قصهگو خوابهای ترسناکش را مدیون خوردن چیزهای سنگین و دیرهضمِ قبل از خواب هستند. البته عمه اولیویا چیزی از این موضوع نمیدانست. او فقط اجازه داده بود قبل از خواب یک شام سبک بخورند. ولی دختر قصهگو در طول روز تنقلات مختلفی را از سردخانه به طبقهٔ بالا منتقل میکرده و نصفش را هم به پیتر میداد و نتیجهاش هم دیدن صحنههایی بود که همهمان را از تکوتا انداخته بود
Emily
فیلیسیتی مصرانه گفت: «زیاد که دعا نمیخوانی.»
پیتر جواب داد: «اگر زیاد مزاحم خدا نشوم، احتمال اینکه به حرفهایم گوش بدهد بیشتر است.»
کتاب باز
«نباید یادمان برود از خدا به خاطر خوب کردن پیتر تشکر کنیم.»
دن گفت: «به نظر تو پیتر بههرحال خوب نمیشد؟»
سیسیلی با اضطراب شدیدی گفت: «وای دن، چی باعث میشود تو چنین سؤالهای عجیبی بپرسی؟»
دن گفت: «نمیدانم. یکهو به ذهنم میرسد. البته حتماً امشب بعد از دعا از خدا تشکر می کنم. کار درست، همین است.»
fariba
"جاده را واقعاً دوست دارم؛ چون همیشه در حیرتی که انتهایش چیست."
𝔏𝔦𝔪𝔬𝔬
فیلیسیتی گفت: «بهتر است آدم بداند تا اینکه تصور کند.»
دختر قصهگو فوری گفت: » نه، نیست. وقتی یک چیزی را میدانی باید به واقعیت بچسبی، ولی وقتی تصورش میکنی هیچ مانعی برای تصورت وجود ندارد.»
parisa_msi
«هیچ تعجبی ندارد که نمیتوانیم از کار بزرگترها سردربیاوریم؛ چون خودمان تا حالا بزرگتر نبودهایم، ولی آنها که بچه بودهاند. نمیفهمم چرا ما را درک نمیکنند!
melikar
فیلیسیتی فیلسوفانه گفت: «ناسزا استخوان نمیشکند.»
سیسیلی گفت: «ولی احساساتت را جریحهدار میکند
کتاب باز
از تخت بیرون آمدیم و لباس پوشیدیم. دن را هم بیدار نکردیم. خوابش هنوز عمیق بود، دهانش کاملاً باز مانده و روتختیاش را با لگد، روی زمین پخش کرده بود. کلی با فیلیکس کلنجار رفتم تا از خیر فرو بردن تیله توی دهان باز و وسوسهانگیز بگذرد.
سپیده
«خیلیخیلی وقت پیش، یک قبیلهٔ سرخپوست کنار رودخانهٔ نووااسکوشا زندگی میکردند. یکی از قهرمانهای جوان این قبیله آکادی نام داشت. او بلندترین، شجاعترین و خوشقیافهترین جوان قبیله بود... .»
دن پرسید: «چرا همه توی قصهها خوشقیافهاند؟ چرا هیچ قصهای دربارهٔ آدمهای زشت نیست؟»
فیلیسیتی گفت: «شاید برای زشتها هیچ ماجرایی پیش نمیآید.»
دن گفت: «فکر میکنم آنها هم به اندازهٔ خوشقیافهها جالباند.»
دو روح در یک بدن (شیلا)