اینکه تو کسی را داشته باشی که اینقدر دوستت داشته باشد و فکر کند هرچه میگویی حقیقت است، بهشتی است برای یک دروغگو.
نوجوون نما :)
یادم آمد یک شب توی یتیمخانه وقتی سوسکی توی گوش دوست صمیمیام، باگز، رفت چه بلایی سرش آمد. چهار تا آدم بزرگ باگز را نگه داشته بودند تا با انبرک سوسک را بیرون بیاورند، اما تنها کاری که توانستند بکنند این بود که پاهای عقبِ سوسک را بیرون بکشند. وقتی توی گوش باگز حفاری میکردند تا سوسک را در بیاورند، احتمالاً فقط پاهایش را گرفته بودند نه خودش را. تا آن موقع صدای جیغِ به این بلندی از کسی نشنیده بودم.
Ronak
قانون شمارهٔ ۳۹
هرچه بزرگتر میشوی، چیزی که تو را
به گریه بیندازد باید خیلی بدتر باشد.
Tiyana
به محض اینکه وارد کتابخانه شدم چشمهایم را بستم و نفس عمیقی کشیدم. بوی چرم کتابهای قدیمی میآمد. همان بویی که اگر یکی از کتابها را بردارید و آن را نزدیک بینیتان ورق بزنید، به مشامتان میرسد. حالا بوی پارچه هم به مشامم میرسید، پارچهای که کتابهای جدید را با آنها جلد کرده بودند. همان کتابهایی که وقتی بازشان میکنید صدای شکافته شدنشان را میشنوید. بعد بوی کاغذ را حس کردم. همان بوی نرم، بخارمانند و خوابآوری که وقتی داری کتاب میخوانی و به عکسهایش نگاه میکنی و نفس کوتاه میکشی بلند میشود. این بو یکجورهایی مسحورکننده است.
Tiyana
اینکه تو کسی را داشته باشی که اینقدر دوستت داشته باشد و فکر کند هرچه میگویی حقیقت است، بهشتی است برای یک دروغگو
هادی
اسمم باد است، نه بادی
کاربر ۳۲۴۶۵۲۲