بریدههایی از کتاب عشق نامرئی
نویسنده:اریک ایمانوئل اشمیت
مترجم:آسیه عزیزی، پروانه عزیزی
انتشارات:انتشارات نگاه
دستهبندی:
امتیاز:
۴.۰از ۱۰ رأی
۴٫۰
(۱۰)
به او بگو عشق پدر عشقی پرزحمت است چون نمیتواند با خودانگیختگی ارضا شود، این عشق باید بیشتر از هر عشق دیگری حسابگر باشد
فریبا
جوناس گفت: «نباید بلند این را بگویم ولی من عاشق بلایای طبیعی هستم.»
«دیوانهای؟»
«عاشق قدرت طبیعت، اینکه ما را تحقیر میکند، که قدرتش را به رخمان میکشد، که ما را سرِ جایمان مینشاند.»
nargess
همه از خودشان این سؤال را میپرسیدند «عاشق کدام یک شدن راحتتر است، یک آدم یا یک سگ؟ و کدامشان در برگرداندن عشق ما بهترند؟»
سؤال ناراحتکنندهای بود.
nargess
همه از خودشان این سؤال را میپرسیدند «عاشق کدام یک شدن راحتتر است، یک آدم یا یک سگ؟ و کدامشان در برگرداندن عشق ما بهترند؟»
سؤال ناراحتکنندهای بود.
nargess
احساس گناه میکرد.
گناه برای چی؟
برای اینکه چند دقیقه طوری زندگی کرده بود انگار پسرش نمرده است.
بانيشا
مثل فوران گدازه، شادی و غم در درونش برخاستند و به هم آمیختند و به صورت هقهقهایی بیامان سرریز شدند.
بانيشا
اندوهش پشت دیوار شفافی قرار داشت، دیوار شیشهای ضخیمی که او کنارش راه میرفت؛ وقتهای بود که دلش میخواست شیشه را بشکند تا بتواند واقعاً رنج بکشد؛ بقیهٔ وقتها به اندوهی که نمیتوانست حس کند فقط با ملایمت خیره میشد.
بانيشا
مثل تمام وقتهایی که اینجا میآمد، متوجه گذشت بعدازظهر نشده بود! آیا برای این نبود که به روزهای کودکی برمیگشت، روزگاری که به نظر میرسید تا ابد ادامه دارد، مثل بازتاب جاودانگی؟
بانيشا
او زندگی را دوست داشت، از هستی لذت میبرد، حتی با اینکه مثل آب و هوای محلی لحظات متلاطمی را تجربه میکرد
بانيشا
اغلب فکر کردهام که آدمهای قوی، با پشتکار و پرتوانِ چهل، پنجاه سالهای که خودکشی میکنند هم آدمهایی هستند که عادت دارند زندگی خودشان را کنترل کنند، از زیر بارِ رنج کشیدن شانه خالی میکنند با یک عمل ـ عملِ دار زدن خودشان یا خالی کردن یک گلوله در مغزشان.
خودکشی میکنند چون مایلند دست به عمل بزنند، به جای اینکه آن تمایل را کم کنند.
خودکشی میکنند به خاطر یک سوءتفاهم.
خودکشی میکنند چون قادر نیستند با رنج خود روبهرو شوند.
هرگونه خردی با پذیرش رنج آغاز میشود.
کاربر ۱۵۲۲۰۲۰
بسیاری از آدمهای امروزی رنج معنوی را نمیتوانند تحمل کنند.
روزگار مضحک ما رنج کشیدن را رد میکند
کاربر ۱۵۲۲۰۲۰
علیرغم کمبودها، مشقتها، بلاتکلیفیها و نگرانیها از با هم بودن انرژی میگرفتیم. تنها چیزی که از زندگی میخواستیم این بود که در کنار هم باشیم.
پویا پانا
زندگی نمیکردیم: چون انتظار بدترین را میکشیدیم، زندگیمان از حرکت ایستاده بود.
پویا پانا
«این طرفها آدمهای احمق زیاد پیدا میشوند!»
پویا پانا
اگر اتفاقی چهرهٔ یکی از جنازهها به نظرم آشنا میآمد، به او غبطه میخوردم: اینجا جسم سردی بود که دیگر سرما را احساس نمیکرد.
بانيشا
بعضی وقتها دیگر حتی اعضای بدنم را حس نمیکردم میشدم خودِ سرما، خودِ گرسنگی، خودِ رنج.
بانيشا
او طوری نگاهمان میکرد که... اگر بهجای چشم خنجر داشت، ما همه از دست رفته بودیم
بانيشا
فقط آنکه مُرد قدرت بخشیدن داشت.
Baseer Koushan
وقتی آن سگ به من نشان داد که چقدر از دیدنم خوشحال است، دوباره یک انسان شدم. بله، به محض اینکه او مرا نگاه کرد، با همان علاقه و اشتیاقی که نگهبانها را، انسانیتم را به من برگرداند. به چشم او من هم به اندازهٔ نازیها آدم بودم. این بود دلیل هقهقهایم... فراموش کرده بودم یک آدمم و دیگر انتظار نداشتم هیچ احترامی به من گذاشته شود. او شأن و مقام مرا احیا کرده بود.
Baseer Koushan
ریتا خودش را به خاطر من به خطر انداخته بود. شاید حتی خودش را به خاطر من قربانی کرده بود... اگر میمردم برای دومین بار او را میکشتم…
Baseer Koushan
حجم
۱۵۸٫۳ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۶
تعداد صفحهها
۲۰۴ صفحه
حجم
۱۵۸٫۳ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۶
تعداد صفحهها
۲۰۴ صفحه
قیمت:
۳۰,۰۰۰
تومان