بهترین جملات زیبا و معروف از کتاب شرق غرب | طاقچه
کتاب شرق غرب اثر میروسلاو پنکوف

بریده‌هایی از کتاب شرق غرب

امتیاز:
۴.۸از ۹ رأی
۴٫۸
(۹)
ما در شرف پایانیم. و من نمی‌خواهم تمام شوم. می‌خواهم تا ابد زندگی کنم. دوباره با تن و ذهن مردی جوان ـ و نه تن و ذهن خودم ـ به دنیا بیایم. می‌خواهم دوباره همچون کسی زندگی کنم که هیچ خاطره‌ای از من ندارد. می‌خواهم آن مرد دیگر باشم.
نازنین بنایی
گوش کن رادو، یه لنگه کفش بدون قصهٔ مناسب هیچی نیست، کمتر از یه تیکه گهه. اما بگو این کفشیه که خروشچف باهاش لگد زده به اون میز و قیمتش یهو می‌شه ده هزارتا. پنج تا از اونا فروختم و دو تاشون کتونی بودن. حتی گه هم اگه قصهٔ خوبی داشته باشه مهم می‌شه.
نازنین بنایی
گاهی فکر می‌کنم اوضاع نمی‌تواند از اینی که هست بدتر شود. قطعاً ما تا جایی که می‌شود غرق شده‌ایم. حتماً باید از کف بکَنیم، پا بزنیم و بالا بیاییم و از این باتلاق بیرون بزنیم.
نازنین بنایی
نه کمکی از دستم برمی‌آید، نه یک کلمه توصیهٔ معقول دارم. صبر داشته باش جنگجو. اوضاعت درست می‌شود. کلمات چندان معنا نمی‌دهند و من برای هر کاری زیادی خسته‌ام.
نازنین بنایی
دوقلوها را فرستاد تا دو گوسفند را بدوشند، بعد یک ظرف مسی شیر جلوی من و یکی هم جلوی برادرم گذاشت. هر کدام که ظرفش را زودتر بخورد در خانه می‌ماند و خانه را اداره می‌کند. آن یکی به جنگ می‌رود. چنان شیر را خوردم که هرگز بعد از آن تکرار نشد. منفجر شدم. سر کشیدم. بلعیدمش. وقتی تمامش کردم، برادرم را دیدم که لبش تازه به ظرف خودش رسیده بود.
mojtaba.bp
دوباره شب است. می‌تواند دیروز باشد یا فردا. شبی از چهار سال پیش. همه‌شان یکی هستند.
mojtaba.bp
کلمات بر قلبم چون تلی از سنگ شدند و فکر کردم چه بسیار می‌خواستم مثل این رود باشم که خاطره‌ای ندارد و چه اندک مانند زمین که هرگز نمی‌تواند فراموش کند.
نازنین بنایی
برای ناهار پلو مرغ خوردیم و بوریانا به من گفت که کم نمک بریزم. هشت سال بود که کسی چنین چیزی به من نگفته بود و حس عجیبی به من می‌داد، اما اطاعت کردم. برای دسر ماست و شکر داشتیم و پاول سهم مرا هم می‌خورد. مادرش به او می‌گوید کم شکر بریزد و ما می‌خندیم. واقعاً چیز بامزه‌ای نیست، اما به هر حال می‌خندیم.
mojtaba.bp
هق‌هق کنان می‌گوید «بدترین بخشش اینه که اون‌یکی زنه خوشگل هم نیست. چرا باید من رو به خاطر زنی ول کنه که از من زشت‌تره؟ گیرم که فکر کنم مرد گنده‌ای که شعر بنویسه احمقه، گیرم که از کتاب خوندن خوشم نیاد. این‌ها من رو همسر بدی نمی‌کنه، می‌کنه؟»
mojtaba.bp
گاهی پدر می‌گوید «زندگی به ما کپه‌های ازگیل داد، کپه‌های ازگیل سفت و نرسیده. می‌تونیم رو ترش کنیم. می‌تونیم گریه کنیم. می‌تونیم هم صبر کنیم تا میوه‌اش برسه و مرباش کنیم.» فکری‌ام که آیا می‌دانی ازگیل چیست؟ آیا هیچ وقت دزدکی وارد باغستانی اشتراکی با ردیف‌های درختان کوتاه با شاخه‌های سنگین از میوه شده‌ای و جیبت را، دامن پیراهنت را پر کرده‌ای و بعد نگهبان باغ دنبالت کند و با گلوله نمک به تو شلیک کند؟ و حین دویدن مثل یک بز وحشت‌زده ازگیل‌های قهوه‌ای پشت سرت بریزد؟ فکری‌ام که هیچ وقت میوه‌اش را خورده‌ای، آب ترشش را بمکی و هسته‌اش را بجوی و بعد پشیمان شوی چون لثه‌هایت ورم کرده، چون گلویت درد گرفته، چون ماتحت آن بچه‌ای که نامش را به یاد نمی‌آوری گلوله خورده و بعد هم پدرش در خانه کتکش زده که چرا تنها شلوار خوبش را خراب کرده است؟ کوپچه، من از انتظار گندیدن ازگیل‌ها خسته‌ام.
نازنین بنایی

حجم

۲۱۱٫۰ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۶

تعداد صفحه‌ها

۱۹۲ صفحه

حجم

۲۱۱٫۰ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۶

تعداد صفحه‌ها

۱۹۲ صفحه

قیمت:
۵۵,۰۰۰
تومان
صفحه قبل
۱
۲صفحه بعد