کتاب ورودی ۶۲
۴٫۶
(۵)
فامیل ما میگفتند این مهدی از اون مؤمنایی هست که هم میخندونه و هم میگریونه!
جیمی جیم
یک روز که در داروخانه امام مشغول کار بودم شهید مهدی آمد و میخواست کسب تکلیف کند در مورد یک شیشه دارو! گفت: «اگر شیشه دارو در محیط آزمایشگاه از دست دانشجو بیفتد و بشکند حکماش چیست؟ آیا باید خسارت را جبران کند. چون دارو از بیتالمال است و باید مراقب بیتالمال بود».
نازبانو
دو ویژگی شهید مهدی محرابخانی را فراموش نمیکنم. تواضع و فروتنیاش که بیریا و بیادا بود. گشادهرویی و لبخندش که با حیا و ادب همراه بود.
دکتر فاتحی (استاد دانشگاه)
نازبانو
دفعه اول که عزم رفتن به جبهه کرد، کلاس اول دبیرستان بود. وقتی تصمیماش را با من در میان گذاشت گفتم: «حرفی ندارم هر جور خودت صلاح میدانی. اما مادرت را هم باید راضی کنی».
مادرش سرسختی نشان نداد. وقتی که گفتم: «مهدی میخواد بره جبهه». گفت: «خُب بره! بچههای مردم دارن میرن. مهدی مثل یکی از اونا».
مهدی توی وصیتنامهاش خطاب به مادرش نوشته بود که وقتی گفتی برو فهمیدم آمادهای.
نازبانو
وقتی کوچک بود غم همه را میخورد. مهربان، با ادب، با گذشت ... . این قدر این بچه خوب بود که یک روز ناغافل به مادرم گفتم: «مامان! به خدا این بچه به بیست سالگی نمیرسه». مادرم دعوام کردند و گفتند: «دهنت رو ببند! این چه حرفیه؟ شعور نداری این حرف رو میزنی؟».
گفتم: «حالا شما بگو ... به خدا این بچه خیلی خوبه! خیلی آقاس. به بیست سالگی نمیرسه».
مادر شهید
نازبانو
خدا رحمت کند پدر مهدی را. اصرار داشت که در منزلمان جلسات دعا و قرآن باشد. از هفتهای که هفت روز است، چهار شب مراسم توسل و کمیل و جلسه قرآن داشتیم. پای ثابت جلسات آقای تدین هم بود. مهدی را هم با خودش میبرد. همین جلسهها اثرش را روی مهدی گذاشته بود.
نازبانو
در دو رشته قبول شد. پزشکی اهواز و داروسازی مشهد. پدرش گفت: «اگر میخوای ازت راضی باشم اهواز نرو! راه دور، رفت و آمد، برو و بیا ... همین جا بمون. تو برو داروسازی، داروخانه باز کن. منم میام تو داروخانه تو کار میکنم!».
مهدی میگفت: «یعنی برم دکتر دارو فروش بشم!؟ من نمیخوام داروفروشی کنم، اگه برم داروسازی میخوام توی کارخانه دارو کار کنم».
بالاخره رفت داروسازی.
جیمی جیم
محیط خانوادگی و اجتماعی ما شاد و شلوغ بود. مهدی ۶ دایی داشت، ۳ تا خاله داشت. هفتهای بار به منزل مادرم میرفت و با آنها خوش بود. وقتی دور هم جمع میشدیم دنیا را صدای خندههایمان پر میکرد. این محیط شاد و صمیمی را مهدی خیلی دوست داشت و خودش از بانیهای این شلوغیها و بگو بخندها بود. فامیل ما میگفتند این مهدی از اون مؤمنایی هست که هم میخندونه و هم میگریونه!
نازبانو
شوخ طبعی مهدی باعث شده بود همه دوستش داشته باشند. توی جمع خانواده گُل سر سبد بود. یک لطیفه معروف داشت که فقط خودش میتوانست بارها تعریف کند و هر بار انگار افراد تازه شنیده باشند، آن قدر بخندند که اشک توی چشمهایشان جمع شود.
بیشتر از صد مرتبه تعریف کرده بود، اما وقتی دور هم بودیم همه میگفتند: مهدی! همون جُک «موتور وسپا» رو بگو
نازبانو
یک روز آمد و گفت: «مدیرمان گفته فردا بیاین مدرسه!». گفتم خدایا چی شده که احضارمان کردند. سوم راهنمایی بود. آقای حجت (مدیر مدرسهشان) گفت: «ماشاءالله به این پسر! چقدر خوب و آقاست! از بس این بچه خوبه ما دوست داشتیم شما بیاین و بهتون بگیم که واقعاً مهدی در مدرسه ما نمونه است».
نازبانو
حجم
۰
سال انتشار
۱۳۹۶
تعداد صفحهها
۸۰ صفحه
حجم
۰
سال انتشار
۱۳۹۶
تعداد صفحهها
۸۰ صفحه