بریدههایی از کتاب عزاداران بیل
۴٫۰
(۱۴۴)
«آره، من این جام. برین، برین دنبال کارتون. من این جا منتظرم که ماه بیاد بالا تا من برم پایین و براش آب ببرم.»
saeed rashidi
کدخدا گفت: «کاش یه قرآن ورداشته بودیم.»
رمضان با گریه گفت: «نه، نه، نمیمیره.»
کدخدا گفت: «میدونم، میدونم.»
شادی
«تو مریضخونهها که رسیدگی نمیکنن
محمد حسین
مشدی بابا گفت: «و اینم از زور تنهایی بود که رفتی و یه سگ بدبخت و فلک برگشتهی خاتونآبادی را آوردی بَیل.»
عبدالله گفت: «تازه اگه یه سگ حسابی بود که حرفی نداشتیم.»
مشدی جبار گفت: «پاپاخ بَیلی خیلی از این خاتونآبادی تو بهتره.»
عبدالله گفت: «البته که بهتره، تا حال و بال غریبه و آشنایی نشده، شده؟»
مشدی بابا گفت: «آره مشد عباس، ما اومدیم این جا و گفتیم و شنیدیم. میخوایم برات زن بگیریم.»
مشدی جبار گفت: «منتظر زمستان هم نیستیم. همین امروز فردا دست به کار میشیم.»
اسماعیل گفت: «آره مشد عباس، همین الان فکراتو بکن و جواب رو راست به همهی ما بده.»
عباس سرش را انداخت پایین و رفت تو فکر. مشدی بابا و مشدی جبار چپقهاشان را روشن کردند و با لبخند نشستند به تماشای مشد عباس
العبد
بَیل خاموش بود. صدای مشدی بابا و عبداللّه از خانهی اسماعیل شنیده میشد. اسلام کلاهش را برداشت و خم شد و سایهی تاریک خود را توی آب نگاه کرد.
پسر مشدی صفر کلنگ به دست از دیوار آمد بالا و پرید توی تاریکی و تاریکی پسر مشدی صفر را بلعید.
العبد
صبح، آفتاب نزده عباس و خاتونآبادی میرفتند طرف صحرا که پسر مشدی صفر سر راهشان سبز شد و به عباس گفت: «میری صحرا؟»
عباس گفت: «آره، میرم صحرا.»
پسر مشدی صفر گفت: «تنهام که نیستی، رفیق برای خودت پیدا کردی.»
عباس گفت: «آره، از خیلی آدمها بهتره.»
پسر مشدی صفر گفت: «راست میگی، چقدر هم شبیه خودته.»
عباس گفت: «درسته، خدا را شکر که شبیه تو نیس، اون وقت مجبور بودم کلهشو با سنگ بکوبم و له کنم و بندازمش تو دره.»
پسر مشدی صفر گفت: «یه چیزی میخوام بهت بگم عباس.»
عباس گفت: «خیلی خب، بگو!»
پسر مشدی صفر گفت: «میخوام بگم به این خاتونآبادی زیاد رو نده. اگه زیاد پُر رو بشه، فقط من یکی میدونم چه کارش بکنم. من از سگهای اجنبی بدم میآد. خیلی هم بدم میآد.»
العبد
مشدی بابا گفت: «های، مشد اسلام، از مشد حسن چه خبر؟»
اسلام گفت: «مشدی حسن؟ نرسیده به شهر....»
حرفش را خورد و رفت به خانهاش و دراز کشید و از دربچهی پستو خیره شد به بام همسایه.
بز سیاه اسلام از توی پستو آمد بیرون، اسلام را نگاه کرد و از پنجره رفت بیرون.
پاپاخ که نشسته بود زیر بید، بلند شد و همراه بز اسلام از میان جماعت گذشت و رفت به کوچهی اول که خلوت و خاموش بود. تنها صدای گریهی زن مشدی حسن میآمد که تک و تنها با فانوس روشنش نشسته بود پشت بام طویله و صدای دایره و کف زدنها که رفته رفته نزدیکتر و تندتر میشد و نعرهی درماندهی گاو ناشناسی از درون یک طویلهی مخروبه.
العبد
کدخدا گفت: «دیدین چه زود تموم شد؟»
مشدی بابا گفت: «به خدا که معجزه بود.»
اسماعیل گفت: «آقاها کمکمان کردن.»
ننهخانوم گفت: «این دیگه کار خداس. اولیا انبیا خودشان کمک کردن.»
صاد
مشدی حسن برگشت و مردها را که گوش تا گوش جلو تیرک نشسته بودند تماشا کرد. علوفهی له شده از لب و لوچهاش آویزان بود.
اسلام سرفه کرد و در حالی که مواظب حرفهایش بود، گفت: «مشد حسن، سلام علیکم، اومدیم ببینیم دماغت چاقه؟ احوالت خوبه؟»
مشدی حسن، همچنان که نشخوار میکرد، گفت: «من مشد حسن نیستم، من گاوم، من گاو مشد حسن هستم.»
Reza Haghighi
شبیه هیچ حیوانی نبود. پوزهاش مثل پوزهی موش دراز بود. گوشهایش مثل گوش گاو راست ایستاده بود، اما دست و پایش سم داشت. دم کوتاه و مثلثیاش آویزان بود، دو تا شاخ کوتاه که تازه میخواست از زیر پوست بزند بیرون، پایین گوشها دیده میشد. زور که میزد، پلکهایش باز میشد و چشمهایش که مثل چشمهای قورباغه بالا را نگاه میکرد از زیر شاخها پیدا میشد. چند تکه کهنه از اندامهایش آویزان بود.
پدرام پورقلی
پسر مشدی صفر که به ماه و پارگی ابرها نگاه میکرد، گفت: «مشدی اسلام، میدونی که مشدی جبار و پسر ننهفاطمه رفتند پوروس، دزدی؟»
اسلام گفت: «به من چه؟ به تو چه؟ به ما چه؟»
پسر مشدی صفر گفت: «خودم دیدمشان.»
اسلام که با مال بندها ور میرفت، گفت: «بی خود دیدی.»
زهرا۵۸
پسر مشدی صفر یک قدم دیگر جلو آمد و ایستاد. کلنگ را دو دستی برد بالا و مثل برق آورد پایین و کوبید به کمر خاتونآبادی. اول صدایی بلند شد، انگار که درختی را انداختند. بعد زوزهی درماندهای که ناگهان منفجر شد و تبدیل شد به نعرهی وحشتناک و عجیبی که همهی بیلیها شنیدند.
خاله گیج و مبهوت افتاد پای دیوار. پسر مشدی صفر دوباره کلنگ را برد بالا و آورد پایین و نعره را خاموش کرد.
اسلام که نشسته بود کنار استخر، پرید بالا و بهتزده به انعکاس نالهی خاتونآبادی گوش داد. بَیلیها ریختند بیرون. پسر مشدی صفر کلنگ به دست خود را انداخت توی تاریکی و گم شد.
زهرا۵۸
حجم
۱۸۷٫۸ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۸۸
تعداد صفحهها
۲۰۸ صفحه
حجم
۱۸۷٫۸ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۸۸
تعداد صفحهها
۲۰۸ صفحه
قیمت:
۷۳,۰۰۰
۵۱,۱۰۰۳۰%
تومان