- طاقچه
- داستان و رمان
- رمان
- کتاب بیلی
- بریدهها
بریدههایی از کتاب بیلی
۲٫۹
(۴۱)
تا بر ملأ شدن چندین راز دیگر، زمانی که او هم دیگر از نبردش با تنهایی قبل از من، قبل از ما، تعریف کرد؛ اینکه اگر از دیدن بیچارگی من تا آن حد خوشحال بوده، فقط به این دلیل بوده که در طی آن زمانی که بیوقفه در آغوشش گریه میکردم و در مرز حمله عصبی بودم، او تنها دلیل خوب برای زنده ماندن را پیدا کرده بود.
ડꫀꪶꫀꪀꪮρꫝⅈꪶꫀ
به این میاندیشیدم که چطور همهچیز در روی زمین با پول اندازهگیری میشد.
بله، واقعاً دوست داشتم تظاهر کنم که خوشحال هستم، اما از این تظاهر تا باور کردن فاصله زیادی بود.
ડꫀꪶꫀꪀꪮρꫝⅈꪶꫀ
از طرفی بین افراد پولدار و فقیر، هیچ تفاوتی وجود ندارد، مگر نه؟ مسئله فقط این است که صاحب چه مقدار لباس هستی... لباسهای من در یک کسیه پلاستیکی جا میشد درحالیکه لباسهای بقیه در یک کمد بزرگ، اما هرکسی دیدگاه خودش را دارد، مگر نه؟ من کاری که در توانم بود را انجام میدادم تا زمانی که بتوانم انتخاب دیگری داشته باشم.
ડꫀꪶꫀꪀꪮρꫝⅈꪶꫀ
تو آنجا هستی اما آنجا نیستی و تو دیگر وجود نداری اما بههرحال وجود داری، خب؟
ડꫀꪶꫀꪀꪮρꫝⅈꪶꫀ
«خداحافظ کمیل. به صومعهات بازگرد؛ و زمانی که آنها داستانهای وحشتناک را برایت تعریف کردند و ذهنت را مسموم کردند، اینگونه جوابشان را بده: تمام مردها دروغگو هستند؛ هوسباز، وراج، فریبکار، ریاکار؛ مغرور یا بزدل؛ آدمهای پستفطرتِ شهوت باز و حقیر؛ تمام زنان خائن، بیارزش، دروغگو، بیملاحظه و منحرف هستند؛ و تمام دنیا مثل یک فاضلاب بزرگ است که هرچقدر دستوپا بزنی بازهم از روی تپههای کثیفش لیز میخوری و بهجای اولت بازمیگردی؛ اما در دنیا چیزی برجسته و مقدس وجود دارد، آنهم یکی شدن دو موجود ناقص و بسیار بد است...
ما همیشه با عشق فریب میخوریم، زخمی میشویم و گاهی غم بر وجودمان چیره میشود، اما بازهم عشق میورزیم؛ و زمانی که با مرگ دستوپنجه نرم میکنیم، به گذشته نگاه میکنیم و به خودمان میگوییم:
من بارها زجر کشیدم؛ گاهی اشتباه کردم، اما همیشه عشق ورزیدم.
من زندگی کردم و بندهی غرور و ملامت نبودم.
ડꫀꪶꫀꪀꪮρꫝⅈꪶꫀ
فرنک: چون من یک پسرم و نقش پسر را بازی میکنم و تو دختری و نقش دختر را بازی میکنی. به همین سادگی.
ડꫀꪶꫀꪀꪮρꫝⅈꪶꫀ
اگر او قبل از من بمیرد، همهچیزتمام میشود. من هم میمیرم.
به دنبال دستش میگردم و آن را محکم فشار میدهم. با تمام توانم.
اگر او بمیرد، من هم با او میروم. من هیچگاه او را رها نخواهم کرد. هیچگاه. او باید یکبار دیگر من را نجات بدهد...آنقدر تابهحال این کار را انجام داده است که برای من مثل سیستم بالابر روی بالگرد است...من نمیتوانم بدون او اینجا بمانم. نمیخواهم چون نمیتوانم.
من تظاهر میکردم که میتوانم از طبقهی محروم خلاص شوم، اما حقیقت این است که هیچگاه آن را ترک نکردم؛ بااینحال تلاش کردم. با تمام وجود تلاش کردم. در تمام زندگیام تلاش کردم؛ اما آن آشغالدانی درست مثل یک تاتوی زشت است؛ مگر اینکه دستت را قطع کنی، در غیر این صورت باید تا آخرین روز زندگی آن را با خودت به اینطرف و آنطرف بکشی.
ماراتن
من کاملاً مسحور شده بودم.
درست مثل چند دقیقه پیش که برای اینکه اشکهایم نریزد سرم را بالا گرفتم و آسمان را نگاه کردم.
انگار توی کوسنی که در آغوشم بود، گل خنده کاشته بودم.
ماراتن
دنیا مثل یک فاضلاب بزرگ است که هرچقدر دستوپا بزنی بازهم از روی تپههای کثیفش لیز میخوری و بهجای اولت بازمیگردی، اما برای ما چیز مقدس و ارجمندی وجود دارد که خانوادههایمان نتوانسته و نخواهد توانست که از ما بگیرند:
جسارت. جسارت، بیلی... جسارت اینکه مثل آنها نباشیم... جسارت اینکه بر آنها غلبه کنیم و آنها را برای همیشه فراموش کنیم.
فاطمه جعفری
ما همیشه با عشق فریب میخوریم، زخمی میشویم و گاهی غم بر وجودمان چیره میشود، اما بازهم عشق میورزیم؛ و زمانی که با مرگ دستوپنجه نرم میکنیم، به گذشته نگاه میکنیم و به خودمان میگوییم:
من بارها زجر کشیدم؛ گاهی اشتباه کردم، اما همیشه عشق ورزیدم.
من زندگی کردم و بندهی غرور و ملامت نبودم.
فاطمه جعفری
من واقعاً از خودم راضی بودم چون بازهم حق با من بود: یک داستان خوب، بهویژه داستان عاشقانه، همیشه با ازدواج و رقص و آواز و دایرهزنگی تمام میشود.
آه، بله...
ડꫀꪶꫀꪀꪮρꫝⅈꪶꫀ
درحالیکه مستقیم به چشمانم نگاه میکرد، زمزمه کرد: «میدانی، من تو را ستایش میکنم. من تو را بیشتر ازهرچیزی در این دنیا دوست دارم...بعدازاین همه مدت باید این را فهمیده باشی نه؟»
ડꫀꪶꫀꪀꪮρꫝⅈꪶꫀ
آه، لعنتی...
آه، من این را میشناسم...
من این سیلی را میشناسم چون با گوشت و استخوانم آن را حس کردم.
این بدترین سیلی دنیا بود.
پستترین سیلی دنیا.
ناپسندترین سیلی دنیا.
دردناکترین سیلی دنیا.
از آن چیزها که ردی بر جای نمیگذارد اما در کسری از ثانیه تو را از مخچهات جدا میکند.
از آن سیلیها که تو را از درون له میکند.
از آن سیلیها که هیچکس به آن شک نمیکند و آنقدر جمجمهات را تکان میدهد که در آن لحظه نمیتوانی فکر کنی و تا آخر عمر در گوشت صدا میزند.
ડꫀꪶꫀꪀꪮρꫝⅈꪶꫀ
حتی وقتی کمی پولدار باشی هم الزاماً آنقدر که مردم فکر میکنند، قوی نیستی...
ડꫀꪶꫀꪀꪮρꫝⅈꪶꫀ
متأسفم فرنکی من. متأسفم. حتی نمیتوانستم تصور کنم که زندگی برای تو هم بهاندازهی من سخت بود...
من فکر میکردم که در اتاق کوچکت راحت نشستهای، کتاب میخوانی، موسیقی گوش میدهی یا تکالیفت را انجام میدهی. آن موقع هنوز نمیدانستم که مردم عادی هم درگیر مشکلات خودشان هستند.
ડꫀꪶꫀꪀꪮρꫝⅈꪶꫀ
هیچ ستارهی کوچکی وجود ندارد. هیچ آسمانی وجود ندارد. بهغیراز ما هیچکس دیگری در این سیارهی لعنتی وجود ندارد؛ من تابهحال هزار بار به تو گفتهام: فقط ما هستیم، ما، ما، ما و بازهم ما.
ડꫀꪶꫀꪀꪮρꫝⅈꪶꫀ
پس میبینی ستارهی کوچک، من واقعاً تمام تلاشم را میکنم تا تو را متقاعد کنم که یکبار دیگر به ما کمک کنی، اما اگر نمیخواهی، نگران نباش، خودم فرنک را نجات میدهم.
اگر لازم باشد، او را کول میکنم؛ عزمم را جمع خواهم کرد و تا آخر دنیا میروم. بله، اگر لازم باشد، او را به ماه میبرم و ما از یک اتاق اورژانس در مریخ سر درمیآوریم، اما دراینبین، نگران نباش، تو و بقیه، میتوانید مطمئن شوید که من به خواستهام، میرسم.
ડꫀꪶꫀꪀꪮρꫝⅈꪶꫀ
من بارها زجر کشیدم؛ گاهی اشتباه کردم، اما همیشه عشق ورزیدم.
من زندگی کردم و بندهی غرور و ملامت نبودم.
ડꫀꪶꫀꪀꪮρꫝⅈꪶꫀ
چقدر پیش میآید که یک مرد صادقانه عاشق شود؟
سرت را بالا بگیر پردیکان!
آیا عشق تو فقط یک سکه است؟
واقعاً زیباست، مگر نه؟
و حالا که من بزرگشدهام و همیشه به عشق ابدی قسمخوردهام و یکبار برای همیشه آن را کنار گذاشتهام و گریه کردهام و عذاب کشیدهام و بقیه را عذابدادهام و دوباره از نو شروع کردهام و دوباره شروع خواهم کرد، آن دخترک شیرین را بهتر از قبل درک میکنم...
ડꫀꪶꫀꪀꪮρꫝⅈꪶꫀ
فرنک: بیلی، میدانی که چرا باید نقش کمیل را بازی کنی؟
بیلی: نه.
فرنک (با اعجاب به سمت او چرخید): چون در یک صحنه از نمایش، پردیکان نمیتواند جلوی خودش را بگیرد و به او رو میکند و شگفتزده میگوید: «کمیل زمانی که در چشمانت برق میافتد بینهایت زیبا میشوی!»
ડꫀꪶꫀꪀꪮρꫝⅈꪶꫀ
حجم
۱۲۹٫۱ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۵
تعداد صفحهها
۱۷۱ صفحه
حجم
۱۲۹٫۱ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۵
تعداد صفحهها
۱۷۱ صفحه
قیمت:
۲۵,۰۰۰
تومان